زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۹۹ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه




بستنی فروشیهای شهرمان کرمانشاه 

 
سه شنبه 28 آپریل 2020 برابر 9 اردیبهشت 1399 خورشیدی
هم میهنان و دوستان نیک اندیش و همشهریان بزرگوارم ، با از دل و جان بر خاسته ترین آرزوها برای تندرستی و بهروزی تک تکتان بویژه در این دوران خانه  نشینیهای ویروس مادمازل کورانای لاکردار ! :
چیزی از فردوسی بیادم آمد که بایسته دانستم با شما در میان بگذارم و آن اینکه آن بلند آوازه مرد اهورائی را ما ایرانیان ، باید الگوئی ورجاوند بدانیم از منش پارسی ، استوره ای درخشان و مانا از کسی که شاهنامه اش را باید شناسنامه ی ما ایرانیان دانست و هزاران افسوس که در ایران امروز ، و بی گمان در میان جوانان زادگاهمان ، آوازه ی آن شیر مرد و دانشمند ایران شناس ، کمرنگ شده و گمانی ندارم که این چنین نخواهد ماند و پیش از اینکه رویدادی را در باره ی فردوسی با شما در میان بگذارم ، چند بیت از آغاز نبرد رستم و سهراب را پیش کشتان میکنم :

چو خورشید تابان برآورد پر
سیه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی به فتراک بر بست شست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود

معماری و زیبائی واژگان را در بیان آن مرد بزرگ ببینید که با چه شکوهی ، رستم را نمایان میکند ، گوئی خودمان را در آن میدان می بینیم و بیت آخر را ببینید که چه پند ارزشمندی در آن نهفته که میفرماید ، زیاده خواهی ، تلخی و بیچارگی ببار میآورد و مبادا که کسی آزمند شود ( طمعکار و دنبال حرص رفتن ! ).
واما داستانی در باره ی شکوه فردوسی در کران بکران جهان :
 زنده یاد حسنین هیکل را بیگمان ، خیلی از شما میشناسند ، ایشان سر دبیر روزنامه ی پُر تیراژ الاهرام در قاهره ، پایتخت کشور مصر بودند که مردی فرزانه و وارد بامور روزنامه نگاری بود ، در یک گفتار با نماینده ی روزنامه ی آمریکائی  نیویورک تایمز ، از او می پرسند ، چگونه شد که کشور باستانی مصر با آن تاریخ شکوهمند ، زبان بومی خود زا از دست دادید و بعربی سخن میگوئید ؟ ایشان پاسخ داد ، ما فرزانه ای چون فردوسی در کشورمان نداشتیم که از زبان و هویت مردمی ما پاسداری کند .......
بایسته و شایسته بدانیم که هر ایرانی اهورائی ، همیشه باید ارادت ژرف خود را به ابو القاسم فردوسی ، دارنده ی شاهنامه ، در دل و جانش پاسداری کند .



باز گردیم به گردشگری در شهرمان کرمانشاه که چون جان شیرین دوستش داریم :
چالسنخان را با همه ی ویژگیهای دل نشینش ، میزاریم و بر میگردیم خیابان سپه و رامانه میگیریم بطرف میدان شهرداری ، نرسیده به چار راه اجاق ، دسِ چپمان مهمانخانه ی جهان بود که پله میخورد ی میرفتی بالا و یه دکان عطر فروشی کوچولو بغل در ورودیش بود و یه پیر مردی بود دوره گرد که یه سینی بزرگی داشت و توش معجون میفروخت و یه میخ گت و گنده ای دسش بود که با میخ از هفت هشت جور معجونی که در سینی داشت ، یه قران میدادیم ، با انگشتش ، معجونه میزاشت دهنمان که چه خوشمزه بود ، یه مردی بود که گاهی ساعت مچی ، گاهی تسبیح شاه مقصودی ، میگرفت و میچرخید تو شهر و میگفت ررررررفتی !؟ حوالت به چراغ نفتی !!! هی نفهمیدیم که ای حواله کردن برای چه بود و چه میخواس !؟ کفش فروشا بودن و بزازا تا میرسیدیم مغازه ی زنده یاد پدرم که روبروی بانک سپه بود در کنار دکانای پنج دهنه ی براداران اطهری که براستی از بزرگان کرمانشاه بودن و ارادت ویژه ای ، پدرم بآنها داشت ، اسم دکان پدرم مغازه ی فرشته بود که اسباب بازی فروشی بود ولی همه چیز تو دکان پیدا میکردی و نزدیکای عید که سرش شلوغ میشد ، میامدم کمکش و گاهی مشتریای پولدار 5 قران شاگردانه میدادن که اووختا خیلی پول بود ویه قران میزاشتم روش با بچای مدرسه میرفتیم سینما ، بلیط شیش قرانی .... بالاتر از مغازه ی فرشته ، میرسیدیم به سه دهنه دکانای پاریسیان که اولین بار یخچال آوردن کرماشا و بالاترم فروشگاه خنجری بود که لوازم برقی میفروخت و رو بروش یه کوچه ی تنگ و تاریکی که نمیدانم  تهش کوجا سر در میاورد ولی دس چپ کوچه ، یه دکان ترشی فروشی بود که شاید 20 رقم ترشی داشت و از جلوش که رد میشدم ، دهنم آب میافتاد و میرسیدیم کافه ی شمشاد که آقای عسگری مدیرش بود و یه شعبه قنادیم بالاتر از سه رای پهلوی داشتن که برادر آقای عسگری ادارش میکرد و همسایه ی دیوار بدیوار ما بودن ، میان کوچه ی فرهنگ ، یادمه وختی رفتن مکه ، و بر گشتن ، بابام کوچه ی منوچهری ه که ما توش مینشتیم ، بافتخارش چراغانی کرد و با اتوبوس رفتیمان تا صحنه برای استقبالش ، یادش بخیر ، ازش پرسیدن ، مکه هوا داغ بود ؟ با او زبان شیرین کرماشائی گفت والا شوا از گرما میخوودیم تو او (شبها تو آب وان میخوابیدیم !) بله این کافه قنادی شمشاد ، ماشالا همیشه سرشان شلوغ بود ، تابسانا بستنی بود و باقلو که مینشتیم تو حیات و هنو بستنی نیامده ، دو لیوان آب تگری میزاشتن سر میزت ! با بچا ، یه تومن میدادیم ( اگه پول تو جیبمان بود !) بستنی و باقلو ! ای تعارف کردنم یه بلائی بود میان ما کرماشاهیا مثلن بستنی خوردیم آمدیم پولشه بدیم که هر کسی دس میکنه تو جیبش که پول همه ر بده !! ای تن بمیره نمیشه ! منه کفن کردی نمیزارم پول بدی !! ( حالا میدانیم همش حرفه و آه در بساطش نیس ها !!؟ ) ولی ماشالا ماشالا تعارفا را چهار تا گاری حمل نمیکرد ! یه ماه قبل از نوروز از شب تا صبح قنادیا کار میکردن و کولوچه میپختن و ویتریناشان تا سقفش پُر میشد نان شیرینی و شب عید ،  دیه تمام شده بود و همش فروش رفته بود ، زمسانام نان خامه ای بود زبان (نوعی نان شیرینی ) و باقلوام همیشد بود ، روبروی قنادی شمشاد ، یه قنادی دیه بود بنام سپه که باقوا با روغن کرماشاهی درست میکرد و مزه اش چیز دیگری بود تا میرسیدیم چار رای اجاق که بهمه چیزی شبیه بود غیر از چهار راه !!! نه راه بود و نه جاده ای و نفهمیدیم چرا چار راه اجاق !؟ ....... ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: