زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۹۹ فروردین ۱۰, یکشنبه




استاد شهرام ناظری که در دبیرستان پهلوی دانش آموز بودند 

هنگام سخنرانی در آئین بزرگداشت از استاد بهزاد


دوران خوش  دبیرستانی در کرمانشاه  میان سالهای  1340 – 1344 خورشیدی 

کرمانشاهیان ارجمند ، بیاد دارند که دبیرستان پهلوی( مصطفی پروینی امروز )  در کرماشاه ، یکی از آموزشگاه های بر تر در شهر بشمار می آمد ، بویژه با مدیریت آقای مصطفی  پروینی که مردی  خوش نام و بزرگوار در میان مردم شهر بودند و دیگر ، استاد یداله بهزاد دبیر ادبیات آن دبیرستان که بعد ها از سروده سرایان بنام کشور شدند با کتابهای گوناگون و بنده   شاگرد آن دبیرستان بودم و برگ پایان نامه ی دبیرستانیم را از آنجا گرفتم ....
جایگاه دبیرستان در پیرامون تپه ی چیا سرخ بود که بنده با پای پیاده از خانه ام در  کوچه ی فرهنگ ،  راه می افتادم و از سرازیری سه راه پهلوی میامدم میدان شهرداری و ادامه میدادم ، پُل آشوراب را رد میکردم و سرابالائی جاده را تا دبیرستان پهلوی ادامه میدادم که از پهنه ی زمین  ، ده پانزده پله ، پائین تر ،  به سرای دبیرستان میرسیدیم که حیاط بزرگی داشت و دو طبقه ساختمان که طبقه ی بالا را کلاسهای 7-8-9 و طبقه ی پائین ، ده و یازده و دوازده .

دبیرستان پهلوی در آن دوران

دبیران دبیرستان ,  بیشترشان  فرزانگانی بودند که اداره ی  فرهنگ  از تهران میفرستاد ولی  استاد یداله بهزاد ، استاد ادبیات ، زاده ی کرمانشاه و از سر شناسان شهر بشمار میرفتند ، مردی با وقار و آراسته با کت و شلواری شیک و کراوات که رفتاری بسیار با شکوه داشتند و هنگامیکه وارد کلاس میشدند و همه ی ما از جا بر میخواستیم ، بسیار جدی ما را به نشستن فرا میخواند ، فریدون علی خانی ، مبصر ما بود که بر میخواست و دانه دانه ،  نام شاگردان کلاس را میخواند و ما هم  با شنیدن , حاضر گویان پاسخ میدادیم ، من بیاد ندارم ، در آن دوران، کسی در میانمان غایب بود , رفتار استاد و روش سخنانشان ، بیانگر ارادت ژرفی بود که به زبان پارسی و ادبیاتش داشتند ، هنگام خواندن  ، بسیار میکوشیدند که واژگان را درست بما بیاموزانند و گاهی که با واژه ای در گیر میشدند , علی خانی ، مبصر کلاس را بکتابخانه ی دبیرستان میفرستادند تا فرهنگ دهخدا را بیاورد و ایشان واژه را درست بیان مینمودند ، ترس در آمیخته با احترامی برای ایشان داشتیم و در هنگام امتحان میکوشیدیم که از پس پرسشها و روش خواندن کتاب بر آئیم ، بر عکس  دبیرستان های دیگر که دبیران ادبیات ، در دادن نمره ، بسیار دست و دلباز بودند ، استاد بهزاد ، چنین نبود  ، اگر یازده یا ده میگرفتیم ، کلاهمان را بهوا می انداختیم  ، چون ایشان در دادن نمره بسیار سخت گیر بودند ، ارادت زیادی به حافظ و سعدی داشتند و در هنگام خواندن چکامه های زیبا و دل انگیز , از چهره اش ، میتوانستیم پی ببریم که یک بیت زیبا و دل انگیز ، چگونه ، جان و روان آن مرد بزرگ را بشادی درونی وا میداشت ، فردوسی را بسیار از دل و جان بر خاسته  می ستود   واو را شاعر حماسه سرائی میدانست که با شاهنامه ی بی همتایش ، مهر میهن را در دلها می آراید و ایران باستان را با همه ی شکوهش نمودار میکند  ،  سروده های فردوسی ، بر داشتی است از  میدان جنگ ها و یورش سوارانی چون سهراب و تهمتن و اسفندیار و سواران زن وگرد سُم اسبها و چکاوک شمشیرها و نبرد پهلوانان و زور آزمائی توانمندان و سپهسالاران ، شاهنامه را شناسنامه ی ما مردم اهورائی ایران زمین میدانست که خوی ایرانی بودن را بما میآموزاند :
توانا بود هر که دانا بود             زدانش دل پیر ، بُرنا بود
مردی ورزشکار بود که بسکتبال را خوب بازی میکرد  ، پس از پایان  کلاس ها که دبیرستان  در ساعت 16.30 تعطیل میشد  ، لباس ورزشی می پوشید و در میدان دبیرستان تا دیر هنگام با دانش آموزان  بازی میکرد ، در کلاس درس  , رفتاری بسیار جدی داشت ، ولی هنگام بازی که ما هم در پیرامون میدان ، می ایستادیم و تماشا میکردیم ، از آن جدی بودن ، بیرون می آمد و تکه هائی می پراند که همگان را بخنده وا میداشت ، چون زاده ی کرمانشاه بود ، گویشی بسیار بومی و خودی و خودمانی داشت ، در کرمانشاه سوت سوتکی از گِل درست میکردند که بزبان بومی بهش میگفتیم فیکنه ! یادم میاد ، روزی سخن از کسی بود که سالها از جهان رخت بر بسته بود و ایشان با زیبائی ویژه ای از آن نام سوت سوتک کار بری کردند و گفتند ، یارو سالهاست مُرده و دیه خاکش شده فیکنه !!!!! ..... هرگز در زندگی ، ازدواج نکرد ، یادم میاد روزی که وارد کلاس شد و فریدون علی خانی ، مبصر مان نام دانش آموزان را خواند و ایشان فرمان بر جا دادند ، با لبخندی ، چپ چپ نگاش کرد و گفت چته علی خوانی اوقاتت تلخه !؟ نترس ، به من و توهم زن میدن !!!!
از سیاست  چیزی نمی گفت ولی میدانستیم که مردی بسیار میهن پرست و ایران دوست است که شهرش را بسیار  می ستاید ، عضو انجمن ادبی سخن  در شهر  بود و با مدیر دبیرستان ، آقای پروینی ، بآن انجمن رفت و آمد داشتند ، کتاب فروشی جلالیان از بزرگترین های کرمانشاه  بشمار میرفت  ، پائین تر از چار راه اجاق ، و همیشه در درون آن کتاب فروشی دیده میشد ، زنده یاد ، پدرم ،زمانی ،  نماینده ی رسانه های گروهی در استان کرمانشاه بودند و روزنامه و مجلات ، از تهران در مغازه ی ایشان پخش می شد و آقای بهزاد را خوب می شناختند ، مردی فرهیخته در کرماشاه بنام آقای فروهر داشتیم ، پیر مردی ژنده پوش با موهائی بلند که دفتری در نزدیک بازار کلوچه پز ها داشت و یکبار اگر اشتباه نکنم ، آقای بهزاد گفتند که آقای فروهر ، توانسته ، لوحه ی خط میخی در زیر طاق بستان را بپارسی ، برگردان کند ( ترجمه ) که برای بنده بسیار ستودنی بود و یکبار تا دفتر ایشان رفتم و او را دیدم و هنوز چهره ی ی ایشان با ریش سپید و بلند ،  بیادم هست .......



۱۳۹۹ فروردین ۸, جمعه










خانه ی ما در کرمانشاه , کوچه ی فرهنگ بود , دست راستمان  بیمارستان آمریکائی,  دست چپمان میدان کنسولخانه ی انگلیس بود  که نامش شد میدان شهناز و ادامه اش به میدان  مسجد شیخ هادی میرسید 




 حوض وسط حیاط خانمان


حوضی  در وسط حیاط  خانه داشتیم که همیشه پـُر از ماهیهای سرخ رنگ بود .... گاهی که مگس های چاق و چله  ، برای آب خوردن ، دور و بر حوض پرسه میزدند !!! ماهی ها ، با مهارت ، شکارشان میکردند ....  از زمانی که خودمو شناختم  مرغ و خروس در حیاط  خانه  ما در رفت و آمد بودند .... یادم میاد  خروسی داشتیم خوش پرو بال که بر  6 مرغ رنگارنگ فرمان میراند  , با پرهای خوشرنگ و کاکلی سرخ و زیبا که گوئی بر همسرانش پادشاهی میکند, طبیعت ، بالای پنجه های پایش ، سیخک تیزی را آفریده بود که در جنگ با خروسهای دیگر ، از آنها استفاده می کرد  , رفتاری خود پسند و مغرور  داشت که گوئی ، خود را صاحب خانه آن خانه میپنداشت  , هنگام راه رفتن , باد در گلو میانداخت و خرامان خرامان  پیشاپیش  6 همسرش راه میرفت و گاهی که از رفتار مُرغی خوشش نمی آمد , بدنبالش میدوید ،  هر گز دانه بر نمیچید مگر اینکه همسرانش پیش از اوسیر شده باشند, مادرم هر بامداد با نانهای مانده در سفره ی صبحانه ، دانه برایشان میریخت و تو تو تو کنان صدایشان میکرد  , خروس با شنیدن بانگ مادرم , بال افشان خود را بدانه ها میرساند و قُد قُد کنان همسرانش را گرداگرد خود میآورد تا آنها خوب بخورند و سپس به خودش میرسید , هیچگاه از ما نمیترسید, بیاد دارم که کژدمی ( عقرب های زرد رنگ ، در تابستانها ، از در و دیوار خانه بالا میرفتند ولی خدا را شکر ، هرگز ما را نگزیدند ! )  را شکار کرد و تکه تکه در برابر همسرانش انداخت , به یافتن کرمهای ریز و درشت درون باغچه نیز  وارد بود و هر هنگام که واشه ( شاهین یا باز ) بر فراز آسمان به پرواز در میآمد ! بانگ تکان دهنده ای ! خروس را در بر میگرفت و همسرانش را دور خود میآورد ! با یک چشم نیز به هوا مینگریست و قُر قُر کنان انگاری به واشه میگفت , بگرد تا بگردم یا اگر دل داری بیا بمیدان ! با بانگ صبحگاهی او از خواب بیدار میشدیم و تابستانها که تخت خواب ها را در حیاط می انداختیم  , با شنیدن قُد قُدش بر میخواستیم , زیبائی ویژه ای داشت و بسیار در کارش وارد بود , ما بچه های خانه هم آنها را بسیار دوست داشتیم و از بودنشان در دور و بر خودمان احساس شادی میکردیم  ! مادرم که زنی بسیار پاکیزه بود ، از اینکه مرغ و خروسها با چلغیزشان ، آجرهای حیاط را کثیف می کردند ، دادش بهوا بود و گاهی ، هنگام جارو کردن ، عصبانی میشد و با جارو ، می افتاد بجانشان و خروس ، سخت از مادرم می ترسید !!! ( ولی از ما بچه ها ... نه !  )
هر هنگام که  خروس هوس  جفت گیری داشت ! با پریدن بر سر و کول همسرانش !! آنها را بار دار میکرد تا تخم مرغ های تازه و درشت را بر سر سفره ی ما بیآورند ! مادرم در چاشت بامدادی نیمروهای خوشمزه ای با کره درست میکرد یا خوراک بومی تخم و تماته (تخم و گوجه) که هنوز مزه اش زیر زبانمه ، گوجه فرنگیهای کرمانشاه ، ترش مزه بودند و بسیار خوش خوراک و یادم میاد ، پدرم در تابستان میرفت میدان چاله حسن خان و مقدار زیادی تماته (گوجه فرنگی ) می خرید و بر گُرده ی الاغ می آوردند خانه و خالی میکردند که با مادرم و همشیره ها ، دست بدست هم میدادیم و بمادر کمک میکردیم و رُب گوجه درست میکرد ، نصف آنها را با چرخ گوشت خُرد میکردیم و رُب درست میکرد و نصف دیگر را از وسط قارچ میکردیم و میزاشتیم جلو آفتاب تا خشک میشد و زمستانها در آبگوشت میریختند ....
مرغها که تخم میگزاشتند , ناله سر میدادند و خروس را به هیجان میآوردند ,
چنان قیل و قالی بپا میشد که بانگ هوار خروس را تا ته کوچه میشنیدیم , غوغائی بود که نگو و نپرس ! و با آمدن تخم مرغ , آرامش بر همه جا سایه میانداخت و خروس ما هم قُر قُر کنان ! بالش را از یک سو باز میکرد و گرداگرد یکی از همسرانش که بر گزیده بود چرخی میزد و سوارشان میشد !
پس از انجام جفت گیری هم , دست از قُر زدن بر نمیداشت !!
ما ها را که آرام از کنارش رد میشدیم !  چپ چپ نگاه میکرد و اگر دست و پاگیرش بودیم با نگاهی تند و تیز
وادارمان میکرد که از کنارش رد شویم ، ( از تنها کسی که حساب می برد ، مادرمان بود )  بچه های خانواده را که میدید و نمیشناخت با بال و پر بر آنها حمله  میکرد که دور و برش نچرخند ,
گاهی با ما بزرگتر ها هم رفتاری داشت که نشانگر این بود که راهتان را بگیرید و در برابر من نایستید ! گاهی زُل زُل نگاهم میکرد و با زبان بی زبانی
گوئی بمن میگفت .... برو کنار بزار باد بیاد .... سپس چپ چپ نگاهم میکرد و  از کنارم میرفت ... گوئی آب چشم ازم میگرفت .
روزی پدرم ، خروس دیگری برای پختن خوراک  خریده بود که مادرم ، ناخود آگاه انداختش تو حیاط که چشمتان روز بد نبیند ، تا چشم خروس مغرور خانه به خروس بد بخت و تازه وارد افتاد ، چنان بر آشفت که نگو و نپرس ، خروس تازه ، در آغاز ، ژستی گرفت تا خودی نشان دهد و پرهای گردنش پُف کرد و خیزی بر داشت و وارد جنگ شد ، خروس خانه هم که پرهاش سیخ شده بود چنان بر او حمله کرد و با منقار خونینش کرد که من و مادرم ، بزور نجاتش دادیم و همان روز فرستادیمش خانه ی عمویم تا از گزند ، در امان بماند .....
یادش بخیر ، هنوز صدای تو تو توی مادرم تو گوشمه و راه رفتن با شکوه خروسمان ......

۱۳۹۹ فروردین ۲, شنبه



پیر شیراز (حافظ)  فرهیخته ای زیبا اندیش با گُهر باریهایش  

 

دیدگاه های دور اندیشانه و فیلسوفانه ی حافظ را بهیچ گونه نمیشود با باورهای خرافه انگیز  در آمیخت ، چون آراستگی و چیدمان واژگان , بروشنی ، از درون کسی سخن بمیان میآورد که پشتوانه ای خردمندانه دارد  واز باورهای خرافه  ، بسیار دور است و نیازی هم بزمینه پردازی نیست چون ، حافظ ، از دل و جان بر خاسته دُر افشانی میکند :


روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم

در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم


واژه ی میخانه را در میان سروده های بسیاری از سخنوران نامدار فرهنگ شکوهمند ایران زمین میتوان یافت که بر داشتها از آن  واژه , رنگارنگ و گوناگون است , ولی باز تاب اندیشه های دور پرداز پیر شیرازمان (حافظ) از جایگاهی بنام میخانه ,  گرداگرد برداشتهای دیگریست که آنرا با یاری از واژگان برگزیده اش , در درون سروده های دل انگیزش پیاده میکند تا فرهنگمان را در آمیخته با گُهر های کم یاب کند و در این چکامه ی نامدارش , میخانه را چون کاخی پُر شکوه در برابرمان میآراید که بیگمان در آن کاخ , پیران فرزانه و رندان فرهیخته  گرد هم آمده اند و اوست که آسینها را بالا زده تا در برابرشان میزبانی کند و با آنکه خود را بی چیز و ندار میداند , باز بخود میبالد که پزیرائی از آن بزرگان نشسته در میخانه را ویژه ی خود ساخته :



تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
در کمینم و انتظار وقت فرصت می‌کنم


تذرو , پرنده ای دشتی و بسیار زیبا است که پیر شیراز در این پیام آنرا چون آرزوئی بیان میکند که برای دست یابی بآن یار خوش خرام , دنبال زمانی میگردد تا شانس باو روی آورد و بآرزوی گم شده اش برسد :



واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن
در حضورش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم


خرافه پردازی را در دایره ی واژگانی پیاده میکند تا گویای درونش باشد و هیچگاه از رویاروئی با آنها , ترسی ندارد و روشن و شکوفا و نه در پشت سرشان , از آنها ایراد میگیرد که خدا پرستی را نمیشود با خرافه اندیشه در آمیخت , چون آفریدگاری که پانزده میلیارد سال است ، بر زمین و زمان و چرخ گردون و جهان هستی  , فرمان میراند , نیازی به پای در میانی من و شما و آنها و اینان ندارد بویژه هنگامیکه آن پای در میانیها ! در آمیخته با  فریب و  نا درستی باشد :



با صبا افتان و خیزان می‌روم تا کوی دوست
و از رفیقان ره استمداد همت می‌کنم


زیبا اندیشیهای ژرف و پسندیده اش را در لا بلای  واژگانی بر گزیده  , پیاده میکند تا بیانگر درونش باشد که با روند نسیم بامدادی براه می افتد  تا خود را بدوست برساند و با یاری ازآنان  و توانمندی آنها , بیشتر و بیشتر بآرزوهایش که آسودگی و شادمانی توده ی مردم است , دست یابد :



خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این
لطف‌ها کردی بتا تخفیف زحمت می‌کنم


خوش آمد گوئی , زیبا اندیشی و سخنان برگزیده اش را در لابلای این سروده ی دل انگیز پیاده میکند که آری , یار ما , در راه ما , خوش رفتاریها کرده و بایسته میداند که سپاسگزارش باشد   :



زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می‌کنم


ویژگیهای دلدار , او را از خود بیخود کرده و بانگ بر خود میآورد که شکیبائی را بر گزیند تا در برابر دلبریهای یار , تاب ایستادگی را داشته باشد و خوش بینی را به روند زندگی , بالا نشین خواسته هایش کند :



دیده ی  بد بین بپوشان ای کریم عیب پوش !
زین دلیری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم


خوش بینی و نیک اندیشی را راه گشای زندگی میداند و بما نیز سفارش میکند که در راستای زندگی , بد بینی را از سر راه خود بر داریم و سینه را سپر درد ها کنیم و پیش رویم تا به سراپرده ی دلدار , که همانا آرزوهای ما است , برسیم : 



حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم


 دو باره با یاری از واژگانی دل پزیر (ذ) و زیبا و کار بری از هنر های  نهفته در درونش  ، ما را بیش از پیش بخودش و باز مانده های بسیار ارزشمندش ارادتمند میکند تا بیشتر و بیشتر , بخود ببالیم که در فرهنگ بی مانندمان , داریم چنین فرهیختگان و بزرگانی که نام ایرانی و ایران را زبانزد جهانیان کرده اند و تا جهان بر پاست , بداشتنشان بالنده و سر فراز هستیم .
از اینگونه چکامه های ناب ، در دیوان همایونی حافظ ، زیاد داریم که خرافه اندیشان ، کوشیده اند تا بر آنها ، بر چسب خرافه بزنند و نتوانسته اند چون اگر حافظ ، سخن از میخانه را بمیان می آورد ، یا از باده ی گلگون یاد میکند و دنیای مستی را بآن بالا بلندی بمیان میآورد ...... نمیشود گفت که چنین فرزانه ای ، لب بشراب نزده و یا از مستی و راستی ! نا آگاه بوده و فرهیختگان را گوشزدی !!!!