زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

کس ندارد ذوق مستی ، میگساران را چه شد ؟

کرملک دوست فرزانه و نیک اندیشم

با هزاران درود گرم از این سر دنیا برای تو که اون دور دورا تو سرزمین ینگه دنیا نشسته ای و انگاری سی میلیون سال نوری از تهران دوری !

نمیدونم چرا یکباره بیاد میگساریهای تو تهرون افتادم !

شاید این پیام دلنشین حافظ بود که دو باره مرا بخیابون لاله زار ومیخونه ی افق طلائی کشوند ،

زهره ، سازی خوش ! نمیسازد ، مگر عودش بسوخت !؟

کس ندارد ذوق مستی ... میگساران را چه شد !؟

اگه یادت باشه بالاتر از نادری وتو خیابون لاله زار تو یه زیر زمین بود ؛ میخونه ی افق طلائیو میگم ؛ بوی سیگار و نوای خوش تار وتنبک وپایکوبی چند زیبا رو که هنوز بزیر سیاهی چادر فرستاده نشده بودند !! دست بدست هم داده بودند تا شبی از هزاران شب زندگیت رو بشادی بکشونند ، گیلاسهای می که هنوز نامش تو کوچه پس کوچه های دلم مونده .... ودکای خاویار ! یکی پس از دیگری بدرون تشنه راه میافت تا برای چند دم از راستای در آمیخته با هزاران گونه گرفتاریهای زندگی آزادت کنه ، بر بال سیمرغ دور پرواز اندیشه بنشاندت وتا اونور بی سوئیها وبالاتر از بالاترین کهکشانها راه یابی ! چرا اینجوری شدیم کرملک !؟

چرا من وتو ومیلیونها ی دیگر چون من وتو را دیگه در اون کهنه سرای پهلوان پرور جائی نیست !؟ چرا میگساری و خوش بودن وبرای تندرستی یکدیگر نوشیدن ودست افشانی کردن ورو بوسی از این وآن .... در زادگاهمون گناه بزرگ شده !! چرا اینجوری شدیم که از تو هواپیما نشستن ودر تهران پیاده شدن ... واهمه داریم و میدونیم که دیگه تو اون دیار وآن سرزمین یلان ومردان روزگار جائی واسه نشستن ولبی تر کردن نیست وخوب که میاندیشم ! تا اون ته ته کوچه پس کوچه های دلم آتیش میگیره .....

چه خوش بود اگر چون گذشته ها وبیاد مستی ها ، دو باره تو تهران بودیم ! تو گوشه ای از شکوفه نو یا افق طلائی .

بیگمان تو هم چون من ودیگران شگفت زده ای و این شگفتی سری دراز دارد ، سی ساله که از اون دیار نه بانگ شادی وپایکوبی بگوش میرسد ونه کسی بیاد ذوق مستی شرابه ! سی ساله بگوش این واون خوانده اند که شراب ومستی وراستی واندیشه های پیرامونش که جهانی آن مستی را میستاید .... گناهی است بزرگ .... آره کرملک : کس ندارد ذوق مستی ! میگساران را چه شد ؟

سرزمینی بزرگ با اندیشمندانی بزرگتر وسخنورانی شکوهمند تر وپیشینه ای بالای شش هزار سال را بر داشته اند و در قفسی از کینه و تند خوئی وسیه اندیشی و کشتار و کتک وهزار زهر مار دیگر فرو برده اند وانگاری که میشه این قفسو تا ابد قفل شده نگهداشت !

چگونه میشود مردمی را بزور از شادی وپایکوبی ومهر بدور داشت !؟ چگونه میشود مردگان را پرستید وزنده بودن را بزیر تازیانه کشاند ! آن مردم شیرین بیان و نیک اندیش ومهمان نواز را تا بکی میشود از آزاد منشی بدور نگهداشت و از می نوشیدنشان ایراد گرفت وشکوفه نو هایش را بست وافق طلائیهایش را مهر وموم کرد ؟

مگر میشود ..... وتا بکی ! ؟

انگاری دیروز بود که با برو بچه ها تو زیر زمین افق طلائی گرد هم نشسته بودیم ومستی بر تک تک یاخته های تنمون رخنه کرده بود ، از همه کس وهمه جا بوی مهر میآمد ولبخند بر همه ی گونه ها نشسته بود ، همه بهم لبخند هدیه میدادند وبرای تندرستی یکدیگر مینوشیدند تا خوش باشند و برای چند دمی روزگار را از دریچه ی تازه ای بنگرند ، نوای خوش تار با همراهی تنبک وخواننده ای خوش آهنگ ، از ته دل برای همگان میخوند تا بر شادی مستی بیافزاید وآنچنان را آنچنانتر پیاده کند ، شادی را دوچندان بدل وجانت پیش کش کند ! این کجاش گناهه برادر من !؟

مستی گناهه !؟ اگر اینو به یک میلیارد ونیم چینی بگی ! شگفت زده میشوند ! اگر به هشتاد میلیون آلمانی بگی شراب ننوش ! جوری نگاهت میکنند که انگاری از ستاره ی دیگری آمدی ! اگر ببالای پنجاه میلیون ایتالیائی بگی شراب سر میز خوراکش نزاره ! چپ چپ نگاهت میکنه وفرانسوی وپرتقالی وآمریکائی وانگلیسی که دیگه جای خود دارند ..... اگه بهشون بگی مستی گناهه !

پایکوبی با زنان ، از دوران آدم و حوا که نخستین جانداران بودند آزاد بود ، دست در دست یار و لب بر لبش ، در میان چینی وژاپنی و برزیلی و آرژانتینی و ..... سر تاسر گیتی آزاده جز مرزهای سرزمین خسروان و زادگاه کورش وداریوش و آرتیمس و بیژن ومنیژه .....

چرا !؟ چون در آن سرزمین پهلوان پر ور همه چیز با دنیای بیرون توفیر دارد ، زن بزیر چادر ومرد از دیدنش و دست زدنش و بوسیدنش ترس دارد !

انگاری برامون پیش پا افتاده شده که تو تهرون دیگه میخونه نیست و افق طلائی وشکوفه نو را بسته اند ....

آره کرملک :

زهره ! سازی خوش نمیسازد ! مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی ، میگساران را چه شد ؟!

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

زادگاهم ایران ......

یکی بود یکی نبود ، بجـُز خدا هیچکی نبود

در دل پرژرف کهکشانها که نه آغازی داشت ونه پایانی ، تا دلت

بخواد ستاره پشت ستاره بود

کهکشان پشت کهکشان ، ستاره ها چنان زیاد بودند که هیچ بودن را میشد در درونشون یافت

انگاری اگه یه کهکشون ازشون کم میشد .... فرشته ها از اون بالابالاها پی میبردند !

تو این نا باوریهای بی سویه که هر چیزی واسه خودش خودی میشد

در لابلای اون جنگل کهکشونها که

هر کدامشون هزار سال نوری از همدیگه دور بودن

تو یکی از اون گوشه ها که نمیشد بهش گفت گوشه .... هفت هشت

ستاره با هم خوش جا کرده بودن

انگاری همشیره ی یکدیگرند وخورشید خانومم واسه اون همشیره ها

گرمی ودوست داشتنو هدیه داده بود

زهره واورانوس وماه ومریخ ، چند تا از اون همشیره ها بودن

خوشگل ترین وزیباترین اونا ستاره ای آبی رنگ بود که خاکیان نامشو زمین گذاشته بودن

اونائی که خیلی سرشون میشه وبهشون میگن فرهیخته ، بر این باور

بودند که این زمین خوشگله پنج میلیارد سالشه .... ولی زود باشتباهشون پی بردند و گفتند که زمین زیاد جوون نیست و تو میان سالها میشه بشمارش آورد ....

نزدیک به پانزده میلیارد ساله که داره از خورشید خانوم گرما میگیره

این زمین خوشگله ده دوازده میلیارد سال ، خشکی نداشت و دریا پوشونده بودش

خورشید خانم ، چنان گرماشو زیاد کرد که یواش یواش آبها بخار شدند و از پنج سو خشکیها

زدند بیرون و هرکدومشون شدند آسیا واروپا وآمریکا وآفریقا و استرالیا

از همه بزرگتر آسیا بود و در گوشه ای از اون بالا بالا های دست چپش دریاچه ی زیبا ئیست

که زیرش سر زمینی است که دلاوران وشیر دلان و مهر ورزان نیک اندیش درونش

زندگی میکنند و سالار مردان نامشو گذاشتن ایران .....

زادگاه کورش وداریوش واردشیر وبابک وسهراب وفردوسی است

اگه زمیناشو بشکافی ، میتونی درونش مردان وزنانی را بیابی که جهانی میشناستشون

از خشایارشاه گرفته تا رودکی و بزرگ امید و بیژن ومنیژه و دارا و نیما

در این سرزمین ، مهر است که همه پسند شده و نیک خواهی است که پرده گسترده

اینجاست که مردمانش ، هر چه دارند را میدهند تا ارزنی مهر را هدیه کنند

در این سرزمین بود که مهر ، در میان همگان یکسان پخش شد

زن ومرد وکودک و جوان وپیر و گبرو ترسا .... یکسان بودند

همگان ، همگان را یکجور ویکرنگ دوست میداشتند

هر چه بود در یک واژه ی شیرین ودل نشین جای میگرفت ... دوستی

هنگامیکه آمدند ونشستند ورویدادهای گیتی را بنگارش در آوردند

از اون هنگام چیزی نزدیک به شش هزاره میگذرد

فرهنگ ایرانی درست از آغاز آن نگارشها .... ماندگار شد و جهانیان با هنر ایرانی

با مهمان نوازی ایرانی ، با خوی نیک اندیش ایرانی آشنا شدند

سخن سرایانش با آن دید ژرف بزندگی وپیرامون زندگی

هر چه بود مهر و دوستی بود که از آن سر زمین تا بکرانه های بیکرانیها میرسید

از آن شش هزار سال .... چهار هزار و شش سد سال گذشته بود

گروهی شمشیر بدستان بیابانگرد که راه را بر کاروانها میبستند و چپاول گری را خوب میدانستند ونامشان از خودشان ترسناک تر بود و تازیان میخواندنشان ....

از سرزمین بیابانی وسوخته ی عربستان .... جهان گشائی را در اندیشه میپروراندند

و سپاه میآراستند تا بر این سرزمین وآن کشور بتازند و با شیوه هائی که بآنها وارد

بودند .... چنگ بر دارائی آن سرزمینها بزنند و چون بایران نزدیک بودند

با ترفندی از پیش آراسته شده ، شورشی ساختگی را در خراسان پیاده کردند وچون سپهسالاران ارتش برای فروپاشی آن شورش روانه ی خراسان شدند

تازیان ، با این ترفند از باختر بر ایران تاختند و فرمانروایان ساسانی نتوانستند رویاروی

سپاه تازیان که چون مور وملخ بر ایران تاخته بودند ایستادگی کنند و یزدگرد ، آخرین

پادشاه ساسانی بدست آسیابانی کشته شد و سپاه تازیان روی بکشوری نهاد که هنر از گوشه بگوشه اش میدرخشید وبرای سرباز پای برهنه ی بیابانگرد تازی نا آشنا بود....

هنگامیکه بر کاخ مدائن تاختند .... فرش زربافت بهارستان را تکه تکه کردند ومیان یکدیگر

پخش نمودند .... کتابهای بیمانند ایرانی خوراک آتش شد وزن ایرانی که در ارتش ایران بسپهسالاری رسیده بود ( آرتیمس زن ارتشبد در سپاه خشایارشاه )

بزیر چادر کشانده شد .... سیاهی وسیاه اندیشی وسوگواری وافسردگی ورنج وملال را

تازیان برای مردم شاداب و مهربان ایران بارمغان آوردند ....

زبان پارسی و پهلوی .... که گویش مردم دوران ساسانیان بود دگرگون شد و واژه های تازی

درون زبان وفرهنگ با شکوه ایران رخنه کرد و پر وبال گرفت

گویش مردمان با گویش تازیان در آمیخته شد وزبان زیبای ایرانیان در میان واژه های بیگانگان گـُم شد .............و گویش ما شد آنچه امروز داریم

بیگانگان تازه بمیدان آمده ، دست روی دست نگذاشتند و با پیاده کردن اندیشه های پلید ، تا توانستند خرافات و بد خواهی را با نیرنگ در میان توده ی مردم جایگزین نمودند و زن ایرانی خانه نشین شد ونزدیک ترین ها برای بیگانگان تازه وارد که بنشینند وبا بافتن خرافات در

اندیشه هایشان .... مادر ایرانی را بجن وپری واز ما بهتران نزدیک کنند وتا میتوانند از میدان

دانش وبینش بدورش اندازند .... واژه ی نچسب وتازی " ضعیفه " را بر او بیارایند ، دانش آموزی را از او بگیرند و روی ماه گونه اش را از دید مردان دور کنند ...

افسوس وآه و فغان ودرد را میان مردان آراستند ... چون مرد ایرانی دست در دست زنان

بار آمده بود و چون زن را از او دور کردند و چادر بمیان آمد ... اندوه جایگزین شادی شد واین اندوه تا ژرفنای فرهنگ فارسی رخنه کرد .... نوای آهنگین پارسی را افسردگی ودرد

ورنج در بر گرفت وتازیان سوگواری وغم پروری ومرده پرستی را نیز با خود همراه آوردند

و با آوردن مشتی جیره خوار وتن پرور که کار کردن را دوست نداشتند ومفت خوری را بآنها آموخته بودند با پوششی ویژه ! بر منبر ها نشاندند تا خرافات را بگونه ای گسترده تر و

پُر مایه تر در توده ی مردم بگسترانند و از آن زمان چهار ده سده است میگذرد و در این زیاده زمان در آمیخته با دگرگونیهای نگارشته شده در رویدادهای ایران زمین .... آن منبر

نشینان که بروش سخنوری وسخن پردازی وشستشوهای اندیشه بسیار واردند ... تا توانستند

اندیشه ی زن ایرانی را بواپسگرائی کشاندند و این نگارشات را پایانی نمیتوان برایش یافت

زیانها و بلاها و واپس گرائیها وشستشوهای اندیشه در این دراز زمان .... چنان هنگفت و

پُر بار از شور بختیها است که اندیشه از بازتاب سیاهیهایش در میماند ....

چگونه میشود آغازی بر پایان این سیاهیها نهاد وهنگام آغاز از کجا بگیریم وتا کجا رویم

میلیونها کودک وجوان را که چهارده سده است او را به بیراهه کشانده اند ... چگونه براه راستین مهر ودوستی آورد ؟

پاسخ باین پرسش ژرف را بسازندگان آینده ی این سرزمین میسپاریم که از میانشان سینا ها

بر خاستند و رازی ها بزرگ شدند و فردوسیها نگارشتند .

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

بنازم به بزم محبت که آنجا

گدائی بشاهی مقابل نشیند

هر بامداد که برای رسیدن به کارم روانه ی بزرگراه های پُر رفت وآمد تل آویو میشوم و در راه بند ها گیر میکنم ، زمان را با شنیدن آهنگهای دل نشینی ( که دوستان برنامه های گلها از کران بکران جهان برایم میفرستند ودَمشان گرم ، ) میگذرانم ودیروز یکی از ساخته های استاد شجریان را گوش میدادم که در آمیخته با پیامی دلنشین از پیر فرهیخته ی شیراز ( سعدی ) بود :

غمت در نهانخانه دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار و گریم

که از گریه ام ناقه در گِل نشیند

بنازم به بزم محبت که آنجا

گدایی به شاهی مقابل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

چو برخاست از جای، مشکل نشیند

خلد گر به پا خاری ، آسان برآید

چه سازم به خاری که بر دل نشیند

مستی بی شرابی که این پیام در دل وجان میآفریند ، در خور هزاران ارج است وبی گمان مرواریدهای گران مایه ای در گنجینه ی پُر بار فرهنگمان ...... ولی بازتابی که از درخشش این پیام از دل وجان بر خاسته ی استاد سخن ( سعدی ) گرفتم چیزی است که وادارم کرد تا این نوشته را بزنده دلان ودرویش ستایان پیش کش کنم :

ما ایرانیان ، مهری ژرف به سخنورانمان داریم وسروده های آن بزرگواران ، پشت به پشت ، از نیاکانمان بما رسیده وبا آن سروده ها خو گرفته ایم و جای پایشان را در کوی وبازار وسر در دانشگاه ها ودرون گرمابه ها وبر تنه ی خود روها میبینیم ، ولی کمتر اندیشیده ایم که بیشتر سروده های فرهیختگانمان در آمیخته با اندوه است ، گریه در درونشان آمیخته شده وگوئی چیزی آنها را میآزارد که وادارشان بچنین دُرافشانیها میکند :

به دنبال محمل چنان زار و گریم

که از گریه ام ناقه در گِل نشیند

از خودمان پرسیده ایم که چرا ؟ این افسردگی از چیست ؟ که در تار وپودمان رخنه ای یک هزار وچهار سد ساله دارد وپیر شیراز در هشت سده ی پیش میزیسته !

پیش از اینکه وارد بازتاب پژوهشی این پرسش بشوم ، بچند نمونه میپردازم :

نگاهی به گنجینه ی زنده یاد سهیلی که در 535 برگ آراسته شده ، ما را بیشتر به جای پای گریه در سروده های بزرگانمان میبرد :

در پیامهای دلنشین حافظ ، با اشک وگریه و اندوه ، زیاد رو برو میشویم :

اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یار

طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد

یا

اشک خونین به طبیبان بنمودم ، گفتند

درد عشق است وجگر سوز دوائی دارد

این سروده ازکلیم کاشانی را ببینید :

آرام را زقافله ی اشک برده اند

یکجا نشد مقام کند کاروان ما

ببینید میزان بارش اشک را ......

صائب را کارشناسان ، از نازک بینان بنام میدانند وباز تاب اندیشه اش را بنگرید :

اگر اشک پشیمانی نگردد عذر خواه من

بپوشد چشمه ی خورشید را گرد گناه من

کاری به گرد گناهی که خورشید را پوشانده نداشته باشید و اشک را بپائید .

عبداله الفت را بی گمان میشناسید وزیبا اندیشیهایش را :

ای اشک که روز وشب بدامان منی

چون شمع شرار خرمن جان منی

گه چون گُهری در صدف دل پنهان

گه چون گرهی بسته بمژگان منی

رهی معیری ... با آنهمه زیبا نگریهایش :

از آن بگوهر اشکم ستاره میخندد

که تابناکتر از خود نمی تواند دید

نمونه ها فراوانند وبه تک خانه ای از هادی رنجی بسنده میکنم ومیپردازم به ادامه ی پژوهش :

این که هر شب تا سحر آید بچشمم ، اشک نیست

گوهر جان است ، میریزد بدامانم چو شمع

نگاهی ژرف به این نمونه ها از سخنورانمان ، میتواند ما را به بن بست هائی بکشاند که یافتنشان در راستای برگهای مانده در تاریخ فرهنگ شکوهمندمان ساده است و نیاز به بر رسی دارد ، بیائیم و بدوران شکوفای ساسانیان بنگریم که تازیان هنوز بایران نتاخته بودند ودرست در همین دوران است که با نخستین بن بست رو برو میشویم !

شوربختانه آگاهیهایمان از آنچه در دوران ساسانیان ( وپیش از ساسانیان ) ، بجای مانده اندک وناچیز است چون تازیان هر چه کتاب بود ! یا خوراک آتش کردند ویا در رودخانه ها ریختند ، میدانیم که در دوران پیش از یورش تازیان ، پایکوبی ودست افشانی داشتیم ، زنانمان بزیر چادر سیاه نرفته بودند ، آواز خواندن وساز نواختن را از دوران باربد ونکیسا در دلهایمان داشتیم ، میگساری وخوش گذرانی ! از گناهان بزرگ نبود !!! زن میتوانست آزادانه لب بر لب دلدار گذارد ودست در دست مرد دلخواهش بمیدان آید ودست افشانی کند ، پدر میتوانست بر گونه ی دخترش بوسه زند ، زن دوران خشایار شاه میتوانست فرمانده نیروی ناوگان دریائی وسپهسالار شود ( آرتیمس فرمانده ی ناوگان خشایارشاه یک زن زیبا بود ) بازداشتن مردان از آمد وشد با زنان روا نبود ! نشستها وبرخاستنها در میان توده ی مردم در آمیخته با تنگ چشمی وسیاه اندیشی وتند خوئی وکتک وکوفت وهزار زهر مار دیگر نبود .... آنچه بود دیدارهای در آمیخته با مهر ودوستی وبرادری وبرابری بود که با شمشیر آخته وکشت وکشتار از مردمان دگر اندیش گرفتند وآنکس که روبرویشان ایستاد نابود شد ، بن بستها بود که آراسته شد ؛ زن بزیر سیاهی چادر رفت ، مهر ورزی وبوسیدن یار ودست افشانی وپایکوبی بر چیده شد ومرد ایرانی را از آمیزش آشکار با زنان باز داشتند و دلدادگیهای نافرجام جایگزین رفت وآمدهای آزادانه ی زن ومرد در دوران پیش از یورش تازیان شد .

اگر ابر بهاران گردد آه گریه آلودم

بجای سبزه فریاد از دل هر دانه برخیزد

چه بروزگار صائب آورده اند که اینچنین زار میگرید وفریاد میزند !

این فریاد ندانم کاریهای فرمانروایان سیه اندیش وتند خو نیست که هزار وچهار سد سال است که خون بدل آزاد اندیشان و خواستاران مهر ودوستی افکنده اند ؟

اشک را گفتم چرا میریزی ای دیوانه ؟ گفت

روزن امیدی از این گوشه پیدا کرده ام

این سروده ایست از نواب صفا سخنور معاصرمان که امید را در اشک ریختن می یابد وافسوس از این دیدها وبرداشتهای نا امیدانه که در میان ایرانیان ماندگار شده وچون خاری دلهای امیدوار را میآزارد که چرا باید نا امیدی را در خود پرورش دهیم وگریه را دو باره وهزار باره از سر بگیریم ، واین چراها را در راستای پژوهشها یافتیم وساده وآسان پی بردیم که این اشکها وگریه ها و ندانم کاریها وافسوس ها وخاک بر سر وروی زدنها را یک هزار وچهار سد سال است که میکنیم ونمیدانیم چرا ونپرسیده ایم که سرچشمه ی این سیاهیهای روز افزون از کجا است ودرمانشان را هنوز که هنوز است !!! نیافته ایم :

هنگامیکه در دوران رنسانس ، اروپا بسوی پیشرفتهای شکوهمند پیش میتاخت ، در ایران ، گروهی نا آگاه از دانش وبینش ، برای توده ی مردمان ساده ، از جن وپری میگفتند ، دیدن گربه ی سیاه را بد میدانستند وکارشان پراکندن خرافات در اندیشه ها بود ، روی زن را نباید دید ! زنان ناتوان ( ضعیفه ) هستند وبرای بارداری بدنیا آمده اند وهزاران سیه اندیشی که در توان این نوشتار نیست :

از گردش چرخ نیلگون میگریم

از جور زمانه بین که چون میگریم

سراینده ی این پیام افسوس بر انگیز مردی بنام احمد خان گیلانی است .... که گریه را در جور زمانه یافته ونه بی آگاهی از گردش گردون ، براستی چیزی که گریه آور است ندانم کاری مردمان است که تا این اندازه از بینش راستین وآزاد اندیشی بدورند ونمیشود ایرادی ازشان گرفت هنگامیکه در دوران سیاه قاجار ، آموزشگاه ها را برای دختران حرام میدانستند ودرست در همان زمان ، زنان اروپا دست در دست مردان ، بپا خاسته بودند تا کشورهایشان را بسوی بهروزی وبهزیستی بکشانند وزن ایرانی را وادار میکردند که رویش را از مردان بدور نگهدارد وخدای نخواسته ! کسی گوشه ی ابروانش را نبیند .

آری مهربانان ! بن بست هائی که در آغازین نوشته ام بآنها پرداختم را کم وبیش شناختید ودست کم میدانید که چرا اشک حافظ رنگ سرخ گرفت از بی مهری یار ... بیچاره یار ! او بی مهر نبود چون نخواستند که با مردان روبرو شود ! وامروزایران از دیروز چند سد سال پیش بهتر نیست وفرزانگان را گوشزدی .

بزرگداشت از عطار نیشابوری در اسرائیل

دنیای زیبائی است که اگر رویدادهای بدش را ازش منها کنیم .... زیبا تر میشود

دل انگیز تر و دلنواز تر و شادی بخش تر میشود.... هنگامیکه می بینیم که اگر بخواهیم ....

بچشم انداز بالای رسانه بنگرید ؛ سگ وگربه و طوطی در کنار هم نشسته اند وگوئی با زبان بی زبانی بما جانداران دو پا میگویند ؛ خسته نشدید ، از اینهمه نا همخوانیها ودر بدریها وبد برای این وآن خواستنها ومرگ برای آن کشور وآن کس آرزو کردنها ..... چه دستگیرتان میشود ! که از بامداد تا شامگاه با هزاران ترفند میکوشید تا بگونه ای آنچه که هستید را از دیگران پنهان کنید وفریبکارانه بنمایانید که خواستار آشتی هستید ودر پشت پرده خنجرهای تیز را برای ریختن خون این وآن آماده میکنید .... آیا افسوس نمیخورید از اینکه روزی چون همگان ، خواسته وناخواسته باید هر چه دارید را بگذارید ودنیای خاکدان را ترک کنید !؟ این شتری است که بر در هر خانه ای مینشیند .... تا مهر ودوستی وزیبائی ووفا وهمزیستی وشادمانی هست ...... چرا خشک اندیشی وبد خواهی وستیز و شمشیر کشیدن بر این وآن و در اندیشه ی کشتارهای همگانی ........

درویشی ودرویش ستائی را پایه ای از این رسانه نموده ام وهر هنگام میکوشم ، چشم اندازی زیبا تر ودلنشین تر از آنرا بنمایانم ، بدنبال یافتن درویشهای نامدارم ، روی باندیشه های تابناکشان میآورم ، هشت بار است که در هشت سال پی در پی ، برای شاهنشاه درویشان ( حضرت مولانا ) بزرگداشتهای شکوهمند برپا میکنیم وبمردم اسرائیل نشان میدهیم که ایرانیان ، نمایانگر مهر ودوستی هستند ونیک خواهی ونیک اندیشی ونیک پنداری را شش هزار سال است که بکران تا کران گیتی میشناسانند ، در همین هفته ، بزرگداشتی از درویش بزرگوار دیگری بر پا نمودیم ونزدیک به سد ( صد ) تن از دوستداران فرهنگ با شکوه ایران فراخوانده شده بودند ... عطار نیشابوری ، آن بزرگمرد دگر اندیش را ستودیم که با یک دیدار از یک درویش ، زندگی خود را دگر گون کرد و درویش ستائی را برگزید :

روزی در داروفروشی بزرگ خود در نیشابور ( عطار مردی توانمند وبی نیاز بود ) با درویشی رو برو شد ، درویش از او پرسشی کرد وپاسخ عطار مورد پسندش نبود ، پرسید شما چگونه زندگی میکنید ، گفت زندگی من ترا چه کار ، تو چگونه روزگار میگذرانی ، درویش گفت ما هر هنگام که بخواهیم رخت از این خاکدان بر میداریم .... عطار خندید ، درویش سر بر زمین نهاد وجان بجان آفرین داد واز آنروز دگر گونی ودگر اندیشی وخاکی بودن وخود را پائین تر از دیگران دانستن را بر گزید ، شیوه ی زندگی را بگونه ای دگر کرد ، بمیدان آمد و مبارزاتش را با خرافه فروشان وسیه کاران وشیادانی که کارشان ترفند زدن بتوده ی مردم نادان است ... آغاز نمود ، نوشتن وبیدار کردن را شیوه ی مبارزاتش نمود ، برخاست تا مردم خفته را بیدار کند وبر آنها بانگ وفریاد زد که زندگی این نیست که بشما آموخته اند ، تا کی شیون وزاری وبرسر وروی زدن برای مرگ این وآن ومرده پرستی ، تا کی با یاری از خدا ، دیگران را از کارهایشان باز داشتن ، تا کی ترساندن مردم از دوزخی که خودشان با اندیشه های پلیدشان برای مردم گیتی ساخته اند وکس را از آنهمه بد اندیشیها آگاهی نیست ! آفریدگار کهکشانها را که تا کنون هیچ دانشگاه ودانشمند وپروفسورهای نامدار جهان نتوانسته شکوهمندیش را اندازه ای بدهد .... بر آن آفریدگار برچسبهائی را میزنند که شگفت زده میشویم وهنوز میبینیم ومیشنویم که از آن آفریدگار که میلیاردهاسال است بر میلیاردها کهکشان فرمانروائی میکنند در اندیشه های کوته بینشان ودر بر آورد هایشان ... از آن آفریدگار ، جانوری بی شاخ ودم ساخته اند که شمشیر بر دستش داده اند تا نابکاران را بدوزخ آتش زا بکشاند و نیکوکاران را به بهشت برین رهنما کند وخنده دار اینست که خودشان را وکارهای سیاهشان را از خواسته های ایزد میدانند وبر آن باورند که در پایان ... جایشان در بهشت است ! ، کشتار از مردم بیگناه را نیک اندیشی میدانند ومردم ساده را وادار به خود کشی میکنند واین کار را از خواسته های خدا میدانند ......

و عطار ، همان درویش نامدار وبیدار گر بر میخیزد ودر 800 سال پیش با یاری از قلم برنده ونیک خواهش روی بمردم کوچه وبازار ( که فریب آنها را خورده اند ) میآورد وفریاد میزند که زندگی این نیست که آنان بشما آموخته اند ، بانگ آن فریاد را تا بامروز از کوچه پس کوچه های نیشابور میشود شنید وبر خود لرزید :

پیر ما بار دگر روی بخمار نهاد

خط بدین بر زد وسر بر خط کفار نهاد

خرقه آتش زد ودر حلقه ی دین بر سر جمع

خرقه ِ سوخته در حلقه ی زنار نهاد

در بُن دیر مُغان در بر مشتی اوباش

سر فرو برد وسر انداز پی این کار نهاد

دُردخمار بنوشید ودل از دست بداد

می خوران ، نعره زنان ، روی ببازار نهاد

گفتم ای پیر ! چه بود این که تو کردی آخر

گفت کین داغ ، مرا ، بر دل وجان ، یار نهاد

من چه کردم !؟ چو چنین خواست ، چنین باید بود

گـُلم آن است که او ! در ره من خار نهاد !!!!

باز گفتم که انا الحق زده ای ! سر در باز

گفت ؛ آری زده ام روی سوی دار نهاد !!!!

دل چو بشناخت که عطار درین راه بسوخت

از پی پیر ، قدم در پی عطار نهاد

روانشان شاد ، این زنده دلان دگر اندیش که با نترسی ورشادت رویاروی آن سیه چهرگان سیه کار ایستادند وآنچه خواستند گفتند وچون زنده یاد حلاج ، از چوبه ی دار نترسیدند وخود را در دل مردمان نیک اندیش زنده نمودند ؛ باین بازتابها از اندیشه ی پیر فرهیخته ی نیشابور ، محمد ، فرید الدین عطار بنگرید وخودتان داوری کنید :

گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم

شبنمی بودم زدریا غرقه در دریا شدم

سایه ای بودم زاول بر زمین افتاده خوار

راست کان خورشید پیدا گشت نا پیدا شدم

شاهنشاه درویشان ( حضرت مولانا ) بعطار نیشابوری مهری ژرف میورزید وتا واپسین دم زندگی کتاب الهی نامه ی او را که از عطار هدیه گرفته بود بر بالین داشت و شیوه ی سخنسرائی وی را بسیار دوست میداشت واز پیروان راستین سنائی وعطار بود ومیگویند : هنگامی که خاندان مولوی با فرمان محمد خارزمشاه از ایران کوچانده شدند ، در میان راه بسوی حجاز ، چند روزی مهمان عطار نیشابوری که از دوستان بها ولد پدر بزرگوار مولوی بوده ، میشوند ، ودر آنزمان مولوی سیزده ساله بوده ، کودکی دگر اندیش ونابغه ، هنگام جدائی ، از یکدیگر ، عطار روی به پدر جلال الدین میکند ومیگوید ، این پسرت دیر یا زود آتش بدل سوختگان گیتی خواهد انداخت وبراستی چه پیش بینی شگرفی و کتاب الهی نامه را به همان کودک خردسال هدیه میکند که چون جان شیرین بآن کتاب مهر میورزید وتا روزی که او را بی همتای جهانیان میخواندند از ارادتمندان وشیفتگان عطار نیشابوری بود و در ستایشش باو میفرمود :

هفت شهر عشق را عطار گشت

ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

בדיקה

בדיקה

בדיקה

בדיקה

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

پیام های تندرستی

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

آشنائی با درویشی دیگر در بارگاه شکوهمند فرهنگ سرزمینمان

درویش خواجه عبداله انصاری

فرهنگ شکوهمند پارسی ، مالامال است از فرهیختگانی توانمند که با بازمانده هایشان ، نمودار بالندگی هر ایرانی در جهان پهناورند و یکی از آن دریا دلان ، پیر کهن دژ یا درویش دگر اندیش ، خواجه عبداله انصاری است ( کهن دژ نام دهکده ای در پیرامون طوس است ) که در روز آدینه ( 2 شعبان 396 هجری ) در خراسان زاده شد ؛ ( برداشت شده از دفتر نیایشهای او بنوشته ی کدبان خواجه نصیری )

دوران زندگیش با فرمانروائی عباسیان همراه بوده :

من بنده ی عاصیم ، رضای تو کجاست

تاریک دلم ، نور وضیای تو کجاست

ما را ، تو بهشت اگر بطاعت بخشی

آن بیع بود ، لطف وعطای تو کجاست

این دیدگاهی است از اندیشه او که با دوران زندگیش هم خوانی دارد ، در زمانی که بیداد گریها میان توده ی مردم کولاک میکند .

خواسته ی من ، وارد شدن بشناخت آفریدگار کهکشانها نیست ، چون پیشرفتهای بیمرز دانش وبینش امروز ، هنوز از یافتن دریچه ای روشن برای شناخت آن سازمان که از پیشینه اش چندین میلیارد سال نوری میگذرد ! آگاه نیست وبیگمان اندیشه ی ناتوان ما ، شاید هرگز براز آفرینش دست نیابد ، ( نیایش بایزد ، از شاهکارهای اوست )

آشنائی با فرهیختگانمان نیاز بژرفنگری دارد که در این نگارش ، چکیده ای از بازتاب اندیشه ی پیر زنده دلمان ( خواجه عبداله انصاری ) را بر رسی میکنیم :

درویشان ، در راستای رویدادهای پر پیچ وخم ایران زمین ، مورد گرامیداشت مردم بوده اند ، درویش را همگان دوست دارند که خواسته ی ما بدرویشان کشکول بدست کوچه وبازار نیست و از اندیشه های درویشان فرهیخته ای چون عطار نیشابوری و مولانا و حافظ ... مینویسیم که جهان هزاره ی 3 با مهر بر مانده های آنان مینگرند و این نوشتار را با مانده های درویشی دگر اندیش یا پیر کهن دژ در آمیخته ام ،

او پدری فرزانه بنام منصور داشت ، در چهار سالگی بآموزشش میپردازند وهنگام نه سالگی آغاز بسرودن مینماید ، یاد وهوشی بسیار توانمند داشته بگونه ای که میگویند سد ( صد ) هزار شعر را از بر میدانسته .

ویژگیهای قرآن را که در آمیخته با رهنمونی برای بهتر زیستن است ، بشاگردان بیشمارش میآموخته ، آموزگار فرهیخته اش ، درویش ابو الحسن خرقانی بوده که ویژگیهای برجسته ای در زندگی داشته ، با ابو سعید ابو الخیر نیز دیداری داشته که از نامداران دوران زندگی او بشمار میآیند ، خودش ، دیدار با ابو الخیر را این چنین مینویسد ؛ در دور ان جوانی هر هنگام که خشم بر من چیره میشد ، دشنام میدادم و سپس از رفتارم شرمنده میشدم تا بدیدار شیخ ابو الخیر رفتم ، تکه ای از شلغم پخته شده با شکر را در دهانم نهاد واز آن پس هرگز کسی از دهانم دشنام نشنید . مرگش بسال 481 در هشتاد وپنج سالگی است و آرامگاهش در شهر هرات میباشد ، در میان دفترهای مانده از او ، شاید نیایشهایش ، نامدار ترین ها باشند که بچکیده ای از آن بسنده میکنیم ؛

یارب ، دل پاک وجان آگاهم ده

آه شب وگریه ی سحرگاهم ده

در راه خود ، اول زخودم بیخود کن

بیخود چو شدم ، زخود بخود راهم ده

این دید توانمند در اندیشه های بزرگانی چون او میگنجد که درویشی ودرویش ستائی ، گوشه ای از زندگی در آمیخته با مهر آنها را در بر میگیرد واز او وهمتایانش اسطوره ای مردمی میسازد که پس از نزدیک به هفت سده از مرگش ، هنوز مانده هایش بدل وجان گرمی میبخشد :

آنکس که ترا شناخت ، جان را چه کند

فرزند وعیال وخانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند

او بر این باور ژرف است که وابستگی بآفریدگار ، از خود رستن است وپیوستن باو ، از خود گذشتن .میکوشد دگر اندیشی را جایگزین خرافاتهای خانمان بر انداز کند که در دوران زندگیش فراوان بوده :

مست توام ، از جرعه وجام آزادم

مرغ توام ، از دانه ودام آزادم

مقصود من از کعبه وبتخانه توئی تو

ورنه من از این هر دو مقام آزادم

او با دکانداران دین که میکوشند بر آفریدگار کهکشانها ، برچسب های تند خویانه بیاویزند ، همخوانی ندارد وآنچه در آمیخته با مهر ناگسستنی بآفریدگار است را در نیایشهایش بکار میگیرد :

پروردگارا ! دیگران مست شرابند ومن مست ساقی

مستی ایشان فانی است ومستی من باقی

با سخنی روان ودل نشین ، از مهر خدا سخن میراند ونه از تیغ دوزخ وخشم ایزد ، او خداوند را آنگونه که هست مینمایاند ونه آنگونه که شمشیر بدست ، این وآن را بدوزخ ونیستی میکشاند ! در اندیشه ی او ، مهر است که میدرخشد ، بی دوزخ وبی خشم .

یارب زره راست ، نشانی خواهم

از باده ی آب وخاک ، جانی خواهم

از نعمت خود چو بهره مندم کردی

در شکر گزاریت زبانی خواهم

زیبا وروان ودلچسب از آفریدگاری سخن میگوید که میلیارد ها جهان وکهکشان وخورشید را زیر فرمان دارد و بی گمان چنین آفریدگاری....را با دوزخ وخشم چه کار !!!

او ایزد را بگونه ای دیگر مینگرد ، همان ایزدی که هیچ کس از شکوهمندیش آگاه نیست ، او چنین نیروی بی پایان را دوست دارد وبر او کرنش میکند وپیشاپیش میداند که اندیشه ی او توان درک خدا را ندارد وچاره را در آن میبیند که بر او و توانمندی وشکوهش ، با دیده ای در آمیخته با شیدائی بنگرد :

خداوندا ! من با بهشت چه سازم !؟ وبا فرشتگانت چه بازم !

مرا دیده ای ده که از هر دیداری ، بهشتی سازم

دو باره وچند باره این زیبا اندیشی را در درون بی تاب او بنگرید ، تا بژرفنای خواسته های درویشانه اش از بارگاه ایزدی دست یابید ومست شوید :

ایزدا !بر آن سفره که برای پاکان وزنده دلان پهن کردی من درویش را نیز جائی ده !

خداوند ! دانائیم ده که در راه نیفتم وبینائیم ده که در چاه فرو نروم

چشمی ده که زیبائیها را بنگرم ودلی ده که جز مهر در او نباشد

این گونه سخنهای مهر انگیز ، باز تاب اندیشه های نهفته در درون درویشی است دگر اندیش که زندگی را از دریچه ی دیگری میبیند ، گام بجاهای دیگری مینهد با پرسشهای ژرف :

نه از تو حیات جاودان میخواهم

نی عیش وتنعم جهان میخواهم

نی کام دل وراحت جان میخواهم

هر چیز رضای تواست ! آن میخواهم

باز ، نگرشهای درویشانه وژرف که باز تابی است از دید دور پرواز او :

عشق بآفریدگار را با بیانی که از آن بوی خوش گلزار ها وسبزه زارها را بیاد میآورد مینگارد ، بی ترس و بی باک ، بی فرمان وبی دشنه وکین ، او ایزد را بگونه ای زیبا ، بتماشا میگذارد :

ما را سر و سودای کس دیگر نیست

از عشق تو پروای کس دیگر نیست

جز تو ، دگری جای نگیرد در دل

دل جای تو شد ، جای کس دیگر نیست

فراموش نکنیم که در دوران زندگی او خشک اندیشان وخرافات فروشان که با یاری از چرب زبانی ، بر توده ی مردم فرمان میراندند ... بسیار بودند که شوربختانه در راستای یکهزار وچهار سد ساله ( پس از فروپاشی فرمانروان ساسانی ) از یورش تازیان ، بگونه هائی از آن باران خرافات ، تا توانسته اند در اندیشه ها پاشیده اند تا مردم را به بد نگری وسوگ آفرینی بکشانند و بر پهنای شکمهایشان بیافزایند که خود نیاز به بازنگریها در آینده دارد واز توان این نوشته بیرون .

تا بوده ، دست اندرکاران خرافات اندیش ، با یاری از ایزد ، تا توانسته اند ، باورهای خود را بر توده ی مردم کوبانده اند که خوشبختانه با تابش آفتاب راستی ودرستی از پس ابرهای سیاه ندانم کاری ... آرام آرام بیداری از خواب نادانی بر اندیشه ها چیره شده وامروزیان بیشتر از دیروزیان بآفتاب راستین مینگرند ودنیا را از دریچه ی مهر میپایند که خواجه عبداله انصاری ، نمایانگری از درخشش آن آفتاب جهان تاب است که دوست داشتن ودوست را بسیار مینواخت و بسیار تر دوست میداشت .

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد تهی مرا و پر کرد ز د وست

اجزای وجو دم همگی دوست گرفت

نامی است زمن ما ند ه و باقی همه اوست

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

نگاهی بر این کهنه سرای کهکشانها

وکرنشی دیگر بر آفریدگار هستی ساز

سازمان پژوهشی ناسا در آمریکا با دریافت تازه ترین گزارشها وچشم اندازهائیکه از کهکشانهای دور دریافت نموده ، با یاری از دستگاه های بسیار پیشرفته ، پرده از دنیا هائی بر میدارد با چندین هزار سال نوری که از ما بدورند ، نگاهی ژرف باین پیشرفت های روز افزون ، ما را دراندیشه میکشاند که جهان پانزده میلیارد ساله ی ما که چون گردی پریشان ، در آن کهنه سرا میلولد ، بودن یا نبودنش! چیزی را در بر میگیرد ؟ بسخنی دیگر ماندگاریش در این دستگاه چند هزار میلیاردی از کهکشانهای پر ستاره ! برای چیست !؟ جائی که نمیدانیم این موج رونده از ستارگان .... رویش بکجاست و خواسته اش از این گردش روزگار چیست ؟

به چهار عکس باز آمده از دنیاهای دور بنگرید ( در بالا دست چپ ) و ببینید هستی ساز ما ، همان که ایزدش میخوانیم بر چه سرائی از پهنه های ناشناخته فرمان میراند :

تا بدانجا رسید دانش من

که بدانم همی که نادانم !!

همگان میپذیرند ومیپذیریم که آن دستگاه شکوهمند را توانمندی پـُر شکوه تر ، فرمانرواست .

خواسته ام از نگارش این پیام ، با دیدن اینهمه شگفتیها ونا آگاهیها ! چیز دیگری است که در پندارهای نهفته در درونم ،مرا رنج میدهند وآن ؛ اگر در این شگفتیها پرسه میزنیم وبا این بی پایان پرسشهای بی پاسخ روبروئیم ... اگر تا این اندازه کوچک و ارزن واریم .... اگر دنیای پنج قاره ای ما وآن اقیانوسهای ترسناکش در برابر این شکوه ، کوچکتر از پشیز ها است .... اگر خورشید ما روشنائیش بر ذره ی ناچیزی از این سرا میدرخشد وخورشید های دیگری در آسمان بی پایان پنهانند ...... اگر ما اینیم ونمیدانستیم !؟ پس چرا بیدار نمیشویم ودگر بار بر خود نمینگریم که ای دل نا دان ..... تو کیستی !؟ و چه میخواهی ؟ بودن اینهمه ناهمخوانیها میان مردمان گیتی برای چیست ؟ اینهمه جنگها وبرای این وآن شاخ وشانه کشیدنها برای چه وچرا !؟ ... کمی سرهایمان را ببالا بچرخانیم ونگاهی بآسمان اندازیم ؛ این ارزن گم شده در میان بیشمار کهکشانها که ما خاکیان ، نامش را جهان یا گیتی نهاده ایم واز پایداریش پانزده میلیارد سال میگذرد .... چیست !؟ ( در برابر آنچه میبینیم وهزار آنچه نمیبینیم ونخواهیم دید ) ....وخواسته ی آن سازمان شکوهمندی که این دستگاه بی مرز را اداره میکند ! گرداگرد کجاست ؟ وهزاران پرسش بی پاسخ که این دایره را در بر میگیرد ، دایره ای که نه آغازی دارد ونه پایانی ..... در چنین دریائی از نا آگاهیها از بود ونبود خودمان ..... آمده ایم واین ارزن گم شده در کهکشانها را مرز داده ایم وبرای پاسداری از آن مرزها بجان یکدیگر افتاده ایم .... یکی خود را اروپائی ودیگری آسیائی ، یکی آمریکائی ودیگری آفریقائی میخواند با خواسته های گوناگون ودید های رنگارنگ ودشمنیهای ریشه دار وچند هزار ساله ....و در چنین هیر وویر های پایان ناپذیر که در آمیخته با کشت وکشتار ها برای هیچ وپوچ است ... گروهی برای آن سازمان گسترده که چنان کهکشانهائی را اداره میکند ، نام نهاده اند ! بنامش سخن میگویند ! ، داوریهای نا دیده اش را ... مورد بر رسی مینهند ! وبر آن ، برچسبهای گوناگون زده اند وباورهای رنگارنگ را نیز افزوده اند .... آن یکی خود را نزدیک تر بآن سازمان گسترده میداند....و وابستگان باور های جوراجور ، دو سه هزار سال است که ( هزاران میلیارد سال در برابر دوسه هزار سال !!!!!! ) ، بجان یکدیگر افتاده اند وبرای هم لشگر میکشند وجهان دانش وبینش که پایگاهشان در دانشگاه ها است هنوز که هنوز است از راز پنهانی این دستگاه که بزرگیش در اندیشه نمیگنجد .... وا مانده اند ونتوانسته اند پلی بر آن باور ها بزنند .

از یک سو تند رویها برای بکرسی نشاندن آن باور وبر زمین زدن این باور ... چهار هزار سال است که ما شهروندان گیتی را در خود فرو برده واز سوی دیگر هنگامیکه بر جهان خود در رویاروی آن کهکشان مینگریم ... بر شگفتیمان افزوده میشود که ای دل نا آگاه ! براستی بر ما چه میگذرد !؟ آیا هنگام آن فرا نرسیده که فرهیختگان گیتی بر خیزند وبانگ بر آورند که این فراز ونشیبها در اندیشه ها ، این نا هم خوانیها بین آن واین را کنار گذاریم وپژوهشها را برای شناخت این سرای کهنه آغاز کنیم .... بجای خونریزی وجنگ وستیز برای یک وجب زمین .... بجائی نمیرسیم و دست گیره ای که ما را از این دریای نادانیها برهاند نمی یابیم . ودر چنین آشفته بازار نادانیها .... همه چیز از روند پیشین بیرون میآید وپرسش پذیر میشود .

ومن درویش ، پس از دیدن آن کهکشانهای دور ... با دهان باز از این شکوهمندی آفرینش ، مات مانده ام که مرز نادانیها تا بکجا کشیده شده !؟

نگاهی بر درونمان ودست وپا ومغزمان ، بیانگر شکوه وتوانمندی آن فرمانروا است ، میدانیم که آرایشگری بسیار با هوش ، گردش این گردون را زیر چشم انداز خود دارد ، میدانیم که چشم وگوش وبینی ودست وپا و.... را همان آفریدگار ساخته وپرداخته ومیدانیم که سر کـُرنش بر او فرود آوردن ، بما آرامش میدهد ، میدانیم که در دوران ناتوانی ... روی بر آسمان میآوریم وخواستار یاری از او هستیم ، میدانیم که او در خور درک اندیشه ی ما نیست چون هیچ فرهیخته ای با یاری از بار دانش ، دست کم وتا کنون نتوانسته ، راز آفرینش را بشکافد وتوده ی مردم تشنه را آگاه نماید ...... پس یاران من، مهربانان من ... چه ارزشی دارد که در برابر آن شکوه در خور بزرگداشت .... خواستار بدی باشیم ونیکی را فراموش کنیم.... در این کهنه سرا میدانیم که میهمانیم .... میدانیم که نادانیم ومیدانیم که دیر یا زود میرویم وآنچه میماند وهرگز برچیده نمیشود آن کهنه ی سرا است .

میدانیم که زمان ، در بافت آن نیروی بی مرز نا پیدا است یا بسخنی دیگر میلیارد ها سال از آفرینش میگذرد ... و فرمانروا او است ومائیم که در این دنیای گذران ، تماشاگرانی ناتوانیم ، پس بیدار شویم ومهر را جایگزین ستم سازیم.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

زیبا اندیشی در سروده های شاه درویشان ( مولانا )

بجاست در این نوشتار یادی از بزرگ مرد فرهنگ شکوهمند ایران ، استاد گرانمایه ، بدیع الزمان فروزانفر ، بشود که با گرد آوری بیشتر سروده های مولانا ، ما شیفتگان آن درویش فرهیخته را به ارمغانی شکوهمند وبا ارزش رساند که همان کلیات شمس تبریزی ( در دو جلد و 1234 برگ ) میباشد ... روانش شاد.

باین پیام ژرف شاهنشاه ( مولانا ) بنگرید تا با یکدیگر سری به آسمان خراش اندیشه ی او بزنیم وبرای چند دمی هم که شده ، از این خاکدان بپرواز در آئیم وبه اوجی از آسمانهای دور دست برسیم که هیچ شاهینی توان رسیدن به آن اوج اندیشه را ندارد :

عشق است که کیمیای شرق است در او

ابری است که صد هزار برق است در او

در باطن من ز فر او دریائی است

که این جمله ی کائنات غرق است در او

آنها که با سخنان پیر بلخ آشنایند ، میدانند که برازندگی وزیبائی در آمیخته با شکوهی بی مرز ، سخنان او را از دگر همتایانش ( اگر بشود همتائی برایش یافت ) جدا میکند ، آرایشی دگر در معماری واژه ها را پیاده میکند که شگفت زده میشویم ، سخن مولانا از جای دیگری میآید ، از آنسوی بی سوئیها ، از دنیای دیگری که تا کنون نشناخته ایم ، از جائی پرده بر میدارد که هیچگاه از آن آگاهی نداشتیم :

ما زبالائیم وبالا میرویم

ما زدریائیم ودریا میرویم

ما از آنجا واز اینجا نیستیم

با زبیجائیم وبی جا میرویم

کشتی نوحیم در دریای روح

لاجرم بی دست وبی پا میرویم

بیاندیشید وژرفتر بر این پیام بنگیرید ، چه دستگیرتان میشود ؟ در کجاست او که چنین میسراید ؟ بُرد اندیشه بکجا رسیده که این گونه دُر افشانی میکند ؟

استاد گرانمایه وسخنور زیبا بیان ، دکتر علیرضا میبدی در کاری بسیار زیبا بنام در رکاب مولانا ، زندگی پیر بلخ را بگونه ای نو در چارچوب 6 برنامه ی گویا ، پیاده کرده ودر جائی اندیشه ی مولوی را باین گونه بر رسی میکند :

( مهری که مولانا از شمس تبریزی بر دل دارد را نمیشود در اندیشه هایمان جای داد وبیخود تلاش نکنیم چون آن عشق در بازار اندیشه های ما یافت نمیشود )

، بسخنی دیگر توان بر رسی آن عشق شکوهمند را نداریم وآسانتر است همان گونه که هست آنرا بپذیریم وبر شگفتیهای درونمان بیافزائیم :

زاندم که شنیده ام نوای غم تو

رقصان شده ام چو ذره های غم تو

ای روشنی هوای عشق تو عیان

بیرون زهوا است این هوای غم تو

این گونه سخنها از درون آشفته ی مردی بر میخیزد که تا 38 سالگی از دانشمندان دین بود وهفت سال در با شکوهمند ترین دانشگاه های آن دوران ( در شام وحلب ودمشق ) بآموزش پرداخت ودر بینش وگستردگی دانشش ، او را بی همتای جهانش میخواندند ، شهروندان قونیه ، بزرگترین وباشکوهترین واژه ها را بر نامش افزودند ومولانایش خواندند که بزبان بیگانگان همان سرور ما است ( آقای ما ) چنان مردی فرزانه بود او که در یک برخورد کوتاه با فرهیخته ای ایرانی بنام شمس تبریزی ، چنان دگرگون شد که چون بودا ، پای برهنه بدنبال او براه افتاد ، از آموزگاری دانشهای دینی دست پوشید و چهار سد ( صد ) تن از دانش آموزان پیرامونش را رها کرد وگوشه نشین بارگاه درویشی شد که او را شاهنشاه درویشان میخواند وهفتاد هزار خانه در بزرگواریش سرود وفرهنگ مانا وشکوهمند فارسی را بمرواریدهائی آراست که بباور پژوهشگران میشود او را بزرگترین سخنور همه ی زمانها شمارد وبراستی در این سنجش راست گفته اند :

در بحر صفا گداختم همچو نمک

نه کفر ونه ایمان ، نه یقین ماند ونه شک

اندر دل من ستاره ای پیدا شد

گـُم گشت در آن ستاره هر هفت فلک

پیامی با چنین پروازی به پیرامون هفت کهکشان ! تنها در سخن او است که پروبال میگیرد ، او است که بیانگر شیوائی واژه میشود تا از پیوندشان با یکدیگر بر مستی درونی ما بیافزاید واز خود بیخود شویم وگام به گلزار های همیشه بهار نهیم .

او است نشسته در نظر ، من بکجا نظر کنم ؟

او است گرفته شهر دل ، من بکجا سفر کنم ؟!

بیگمان اگر در دوران 68 سال زندگی مولوی ، شمس تبریزی نمایان نمیشد ، هرگز شاهکارهائی چنان دلنشین وپـُر بار از ژرف نگری ، پدیدار نمیگشت که پس از 800 سال از مرگش ، هنوز بوی عشق از تک تک واژه ها جان ودل را آرامشی مستانه میبخشد :

این بار من در عاشقی ، یکبارگی پیچیده ام

این بار من ، یکبارگی ، از عافیت ببریده ام

دل را زجان بر کنده ام ، با چیز دیگر زنده ام

عقل ودل واندیشه را ، از بیخ وبن سوزیده ام

خوشبختانه در آغاز هزاره سوم که مردم جهان ، چشم بسروده های مولوی گشوده اند وهر هنگام در کران بکران گیتی بزرگداشتها برایش آراسته میشود ، هستند هنرمندانی چون استاد شهرام ناظری که بر میخیزند وبا یاری از سخن مولانا شاهکارهائی درخشنده را بموسیقی مردمی ایران پیش کش میکنند و فرهنگ پایدارمان را نور افشان میکنند :

آنکه بی باده کند جان مرا مست ، کجا ست ؟

وانکه بیرون کند از جان ودلم دست ، کجاست

عقل تا مست نشد ، چون وچرا پست نشد

وانکه او مست شد ، از چون وچرا ، رست کجاست؟

شراب آتشین است که در درون آشفته ی شاهنشاه رخنه میکند تا او را از درون خود برون کشد وبآسمانهای دور دست ، پـر وبال دهد :

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام

آن می که در پیمانه ها اندر نگنجد خورده ام

مستی شراب نیست آن آشفتگی درون که او را بسرودن چنین پیامها وامیدارد ، مستی دیگری است که بیگمان برای رسیدن بآن نیاز بمولانا شدن داریم که آنهم نا شدنی است ، ولی دست کم میتوانیم آن شکوهمندی اندیشه را که در لفاف واژه ها پیچیده شده ، مزه مزه کنیم :

در میان پرده ی خون ، عشق را گلزار ها

عاشقان را با جمال عشق بیچون ، کارها

عقل گوید ، شش جهت حد است وبیرون راه نیست

عشق گوید ، راه هست ورفته ام من بارها

در این پیام بسیار اندیشمندانه ، مولوی ، عشق را پروبال دیگری داده و او را از آسمانی که ما میشناسیم برون آورده و از شش جهت شناخته شده ی فیزیکی سخن میگوید که دانش امروزی هم بیش از شش سو نمیشناسد ، ولی اندیشه ی شاهنشاه بآن شش سوی شناخته شده کاری ندارد ، او راه دیگری را یافته که من وشما ، از آن آگاه نیستیم وعشق او آن راه را بارها وبارها پیموده ، آن عشق را نمیشود در چارچوب واژه ها گنجانید ، چیزی بالاتر از بالاترین ها است ، بر خاستن وهفتاد هزار بیت را سرودن وشاهکاری همیشگی بمردم گیتی ارمغان دادن .... یکی از آن ناشدنیها است که راه عشق آنرا میشناسد ، هنر آفرینان بزرگی که پدیده های بسیار شگفت آور مانند ونوسها وژوکوند ها را ساخته وپرداخته اند ، راه پنهانی عشق را که مولوی از آن یاد میکند میشناخته اند ، فراسوی راه هائی که ما میشناسیم .... بی سوئی در آن راه است که نه بالا ونه پائین دارد ونه چپ وراست !!!! نه میشود نشانیش را بکسی گفت ، یا کسی را از آن راه آگاه کرد ، راهی که نشانیش را اندیشمندانی بسیار فرهیخته چون مولوی میشناسند :

دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید وبگفت

آمدم ، نعره مزن ، جامه مدر ، هیچ مگو

گفتم این روی فرشته است ، عجب ! یا بشر است

گفت : این غیر فرشته است وبشر ! هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه ی پـُر نقش ونگار

خیز ! زین خانه برون ، رخت ببر ، هیچ مگو

سخن از فرهیخته ای است وهمگان آگاهیم که از فراز ونشیب آن اندیشه های کهکشان پیما نمیتوانیم ، بیشتر از چارچوب درک خودمان چیزی را بر داریم یا بسخنی دیگر ، از آن چشمه ی همیشه جوشان اندیشه هایش ، جز بر داشتن جامی کوچک ، چه از ما شیفتگانش بر میآید با این بر رسی که همان جام برداشته شده از آن چشمه ی جوشان میتواند چنان مستی را در درونمان بیاراید که خـُمره های شراب نخواهند توانست .