زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام

آن می که در پیمانه ها اندر نگنجد خورده ام

روزی که بر آن شدم تا این رسانه را چون برگ سبزی بدوستداران راه درویشی پیش کش کنم ، کمتر از سرورم شاهنشاه درویشان ( مولوی ) نوشتم ، کمتر از اندیشه های زیبایش نگارشتم ...... بی گمان ، راهی که آن مرد فرهیخته پیمود ، راهی نو بود برای رسیدن بگلزار همیشه بهاری که از خود بجای نهاد واین خاکدان را ترک کرد :

با دلبران وگلرخان چون گلستان بشکفته ام

با منکران دی صفت همچون خزان افسرده ام

چه کسانی هستند این منکران که شاهنشاه سر سازش با آنها ندارد ؟ او پیگیر زیبا اندیشیها وزیبا نگریها و شادی ها است ، در دوران هشت سد سال پیش که او در این خاکدان میزیست ، فراوان بودند دگر اندیشانی که دلبران گل رخ را ، بزیر چادر سیاه فرستاده بودند و پیر فرهیخته ی ما با آنان سر سازش نداشت !

آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری دهد

زاندیشه بیزاری کنم زاندیشه ها افسرده ام

چه زیبا وروان و شفاف ، بیانگر نابسامانیهای دوران خویش است:

در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم

با یار خود آویختم با او درون پرده ام

از گفتارش میتوان بباورهای مهر انگیزش بزندگی پی برد وآزادی وآزاد منشی را در اندیشه های دور پروازش بروشنی دید ، همان اندیشه هائی که در آغاز هزاره سوم جهانی را بکف زدن آورده ، مانده هایش را به بیشمار زبانهای بیگانه برگردانده اند تا هر ایرانی را ببالندگی آورد ، چه زیبا سنجیده بود وپیش بینی کرده بود پیر نیشابور ، فریدون عطار ، هنگامیکه جلال الدین ( مولوی ) را در دوازده سالگی همراه پدرش که به حجاز کوچ میکردند ، دیده بود و به بها ولد پدر فرزانه ی جلال الدین گفته بود که دیر یا زود این پسر تو آتش بدل سوختگان جهان خواهد زد وچه پیش بینی ژرفی ،مگر نه ما همزبانان اوئیم ؟ همان راد مرد دوراندیشی که همگان را یکسان دوست میداشت :

دوران کنون دوران من گردون کنون گردون من

در لامکان سیر ، آن من فرمان زجان گسترده ام

کیست آن درویش دور اندیش که زمین وزمان را بهم دوخت تا بیان درخشنده ی خود را باوج آسمانها بکشاند وآنگونه که باید وشاید جهانی را بشگفتی در آورد که براستی آن دگر اندیش فرهیخته که بود که چهار سد دانش آموز گرداگردش میچرخیدند واز سخنرانیها ودایراه ی دانشش برداشتها داشتند ویکروز... با یک دیدار ... از یک درویش بنام شمس تبریزی ... دگرگون شد وبه باورهای دیگری دست یافت که تا بآنروز با آنها آشنائی نداشت ، با یک پرسش که آن پیر تبریزی از آن جوان بلخی کرد ، گوئی تند بادی بر اندیشه اش زد وبجائی کشاندش که باز گشتی را در آن نمیافت ، آن پرسش بی پاسخ چه بود که آنگونه فرهیخته ی بلخی را از خود بیخود کرد ، پرسشی که هشت سد سال است پژوهشگران خودی وبیگانه را بشگفتی آورده که براستی چرا باید بایزید بسطامی ( اندیشمند و درویش نامدار ایرانی ) خود را بآفریدگار کهکشانها نزدیک تر بداند تا پیامبران ؟

در جسم من جانی دگر در جان من جانی دگر

با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده ام

بچه پی برده آن درویش بی همتا که پس از شنیدن آن پرسش ، بباور پژوهشگران ، چهل روز با آن قلندر تبریزی تنها ماند وهنگامیکه بر خاست ، او دگر آن کس نبود که قونیه میشناخت ، دگرگونی بر تار وپودش چنگ انداخته بود وخود را کوچکتر از آن که بود میدانست ، هنگامیکه از او فرمان فتوا میخواستند خنده اش میگرفت ، آموزگاری را بیکباره کنار گذاشت وچون بودا ، پای برهنه بدنبال شمس تبریزی براه افتاد ، هر هنگام که پیر تبریز لب بسخن باز میکرد ، او آرام وخاموش بگوشه ای مینشست وسراپا گوش میشد:

شمس تبریزی بجانم چنگ زد

لاجرم در عشق گشتم ارغنون

ارغنون دوران قونیه ، سازی همتای اورگانهای امروزی بوده وپیر بلخ با توانمندی ویژه ی خودش از این واژه ی بیگانه بهره میگیرد وبراستی کی بود آن شاهنشاه درویشان که آنگونه پسر سلطان العلما ( سخنور نامدار خراسانی ) را دگرگون ساخت تا برخیزد وبا هفتاد هزار خانه ( بیت ) فرهنگ شکوهمند زادگاهمان ایران را گلباران کرد ...

شاه ما از جمله شاهان بیش بود و پیش بود

زانکه شاهنشاه ما هم شاه وهم درویش بود

کی بود آن شاهنشاه درویشان که 27 ماه در زندگی افسانه گونه ی خداوندگار روم ( مولانا ) پیدا شد وچون پرنده ای بال وپر برگرفت واز قونیه بیرون رفت وهیچ کس تا بامروز نمیداند که شمس پرنده چه برسرش آمد وبکجا رفت و آنچنان در زندگی فریخته ی ایرانی سایه انداخت :

بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود

داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمیشود

آن داغ را تا واپسین دم زندگی 68 ساله اش بیاد داشت وهرگز آن دگرگونی ژرف را که آن قلندر بی همتا در زندگیش پایه ریزی کرد ، از یاد نمیبرد :

چو دلم مست تو باشد همه جانهاست غلامم

وگر از دست تو باشد نکند زهر گزندم

شمس برای مولوی همه چیز بود وچنان در اندیشه اش لانه کرده بود که جز او وجز بینش فرزانه ی او کسی در قفس سینه اش راه نمیافت :

اوست نشسته در نظر من بکجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من بکجا سفر کنم

او فراسوی اندیشه ها را بباور خودش در بی سوئیها میجست ، راه باوجی از فرهیختگی برده بود که سیمرغ افسانه ها هم توان رسیدن بآن اوج و آن دور اندیشی را نداشت

همه بازان عجب مانند در آهنگ پرواز م

کبوتر همچو من دیدی ! که من در جستن بازم

هزاران افسوس که در این آشفته بازار، کمترانند کسانی که روی براه درویشی نهاده اند وبجای مهرورزی و درویش ستائی ، تند خوئی وبد اندیشی را بر گزیده اند وآرامش را از دوستداران آشتی گرفته اند ، آنهم در سرزمین نیک اندیشان و مهرورزان :

نه ابرم من نه برقم من ، نه ماهم من ، نه چرخم من

همه عشقم ، همه عقلم ، همه جانم ، بجان تو

زعشق شمس تبریزی ، زبیداری وشب خیزی

مثال ذره ای گردان ، پریشانم بجان تو

دنبال آن عشق رفتن نیز در توان اندیشه ی ما نیست چون عشق مولانا بشمس از باورهائی رنگ ورو میگیرد که دست کم من درویش توان باز سازیش را ندارم همانگونه که پژوهشگران ، در راستای این هشت سد سال نتوانسته اند بگرد راه بی پایان آن عشق برسند ، چون توان درک آن گستردگی اندیشه را نمیشود بسادگی سنجید ونیاز به بازنگریهای دیگریست که آنهم بفرهیختگان میچسبد ودر توان من درویش خاکی نیست :

صد بار مُردم ای جان ، این را بیازمودم

چون بوی تو بیامد ، دیدم که زنده بودم

صد بار جان بدادم ، وز پای در فتادم

بار دگر بزادم ، چون بانگ تو شنودم

پیر فرزانه بلخ با تار وچنگ ونی وچغانه آشنا است ، شبها تا درخشش آفتاب با درویش دوستانی چون خودش بشنیدن نواهای خوش میپردازد وخوب چنگ مینوازد ، میگساری را گوشه ای از زندگی میداند و با شراب میانه ای خوش دارد :

بزن آن پرده ی دوشین که من از تار تو مستم

بده آن حاتم مستان قدح باده بدستم

بده ای خواجه وبا ما مکن امروز محابا

که رگ غصه بریدم زغم وغصه برستم

از ویژگیها در سخن شاه درویشان ، کمیابی افسردگی وگوشه نشینی است که در میان سخن پردازانمان فراوان هستند ، او با غم و افسردگی میانه ای ندارد و پایکوبی سماع ودست افشانیها را دوست دارد ، همانگونه که بی پروا وبا یاری از گروه رادمردان اخوان برهبری حسام الدین چلپی بگرد هم آئیهای زنان قونیه میرفت وتا پاسی از نیمه شب ، چنگ وچغانه میزد ومایه هائی بود بر ناخرسندی خرافات پیشگان قونیه که بباور برخی از پژوهشگران ، توان دیدن شمس را نداشتند وبا ترفند از شهر بیرونش کردند وشاید بکشتنش دادند.

فراموش نکنیم که بی گمان ، پیر فرزانه ی بلخ ( مولوی ) یکی از پر مایه ترین گویندگان ما است که گستردگی دانشش مرزی نداشت ، بدانش دینی ، ادبی ، فلسفه وعرفان ، دانش سرودن وارد بود وبزبان تازیان سخن میگفت و گویش عبری را نیز میدانست زیرا با دانشمندان کیش یهود در دوران هفت سال دانش آموزیش در شام ( دمشق ) در رفت وآمد بود واز داستانهای آمده در تورات برداشتها داشت که شاهکارش داستان موسی وچوپان است که بدلها مینشیند:

دید موسی یک شبانی را براه

کاو همی گفت ای خدا وای الا

تو کجائی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

باز یابی برداشتها از آن هفتاد هزار خانه ( بیت ) نیاز به پژوهشهای آینده ی فرهیختگان دارد تا پرده از درون اندیشه ی فرزانه ی بر دارند که آمدنش باین جهان شناختن درویشی یک لا قبا بنام شمس تبریزی بود وآن درویش بی همتا باو آموخته بود که آمدنش باین خاکدان برای یک چیز است وآن بازتاب گسترده ی مهر بجهان پُر از نابسامانیها است ، گسترش بی چون وچرای آزادی وآزاد منشی در کران بکران گیتی است ، بی نیاز بودن بخرافه اندیشی وتند خوئی بدیگران ، پیش تازی به نو آوری ها ودگر اندیشها ، وابستگی بزبان شیوای مادری که در آمیخته با گویش تازیان شد وشمس تبریزی با بیگانگان میانه ی خوشی نداشت و یکی از خواسته هایش پاکسازی زبان ورجاوند مادری از واژه های تازی بود ، دوست را ببالاترین و والاترین پایه ها بردن نیز از ویژگیهای اندیشه ی آموزگار فرزانه ی پیر بلخ بود و آن مهر بدوست را در لابلای سخنانش میشود دید :

من درد ترا زدست آسان ندهم

دل بر نکنم زدوست تا جان ندهم

از دوست بیادگار دردی دارم

کان درد به سد(صد ) هزار درمان ندهم

بهر روی ، بایسته بود که رسانه ی درویشی ام ( درفش مهر ) آراسته با سخنان سرورم، پیر فرهیخته ایرانی ( مولانا ) شود وبر این باور ، تنها نگاره ی او را که شاهکاریست از استاد گرانمایه ، نگاره گر نامدار سرزمینمان استاد تجویدی ، بالا نشین این رسانه کنم .

پیوسته دلتان شاد ولبتان خندان باد

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

من عاشق جانبازم از عشق نپرهیزم

من مست سر اندازم از عربده نگریزم

مهدی جان !

جناب میگانی

دوست مهربان ودرویش ستایم

تا چشم بهم زدیم ، دو ماه گذشت وانگاری دیروز بود که در یک گرد هم آئی درویشانه در نیویورک ، با گروهی مهر دوست واز شیفتگان شاهنشاه درویشان ( مولانا ) آشنا شدم ،

دمت گرم که یک تنه در تلاشی پیگیر ، میکوشی که پاسدار فرهنگمان باشی واین پاسداری رادر کران بکران گیتی پیاده کردی وخانه ی مولانا را در زادگاهش بلخ برپا نمودی وبا اینهمه نابسامانیها که جهان را در بر گرفته ، یک دم آسوده نیستی وهمچنان برای نمایانگری درخشش فرهنگمان همچنان در تلاشی .

از ایراد پسندیده ای که از واپسین نگارشم گرفتی سپاسگزارم ، براستی بیدارم کردی که در این رسانه ی درویشانه ، از درویشی ودرویش ستائی بگویم وهمین راه را بر گزیدم وسیاست را برای سیاست مداران گذاشتم !

با این پیام دل نشین سرورمان پیر بلخ کوشیدم این نگارش را پربار تر کنم وچون برگ سبز درویشان پیش کشت نمایم : میگویند این سروده را هنگام بازگشت شمس از دمشق ( مولانا بها الدین ، پسر بزرگش را با بیست تن از مریدان راهی شام کرد تا شمس را به سرای خودش باز گردانند ) ... سروده شده :

امروز خندانیم وخوش ، کان بخت خندان میرسد

سلطان سلطانان ما ، از سوی میدان میرسد

پُر نور شو چون آسمان ، سر سبز شو چون بوستان

کن آشنا چون ماهیان ، کان بحر عمان میرسد

براستی تا کنون از خودمان پرسیده ایم که این گرایشات ژرف جهانی بسوی اندیشه های شاه درویشان ( مولوی ) از چه چشمه ای آب میخورد واین بپا خیزیهای جهانی برای آشنائی با این فرهیحته ی ایرانی بچه بازتابهای گسترده ای رسیده ؟ ژاپنی ها از یک سو وچینی ها از سوی دیگر میستایندش وبا اندیشه هایش ، برگ تازه ای در زندگی خود میگشایند .

پارسال ، جهان آزاد ، کف زنانش شد و سازمان فرهنگی وجهانی یونسکو هشت سدمین زادروزش را گرامی شمرد، همان درویشی که مانده هایش آتش بدل سوختگان گیتی میزند و بیگمان ، فرهیختگان ، نیک سنجیده اند که پیر بلخ ( مولانا ) را بزرگترین سخنسرای همه ی زمانها بدانند ودمشان گرم :

گویند رفیقانم کز عشق نپرهیزی ؟

از عشق بپرهیزم ؟ پس با چه در آویزم !

عشق برتار وپود قلندر بلخی چنان درخشندگی داده که آوای سخنش ، گوئی هنوز از کوچه پس کوچه های قونیه میآید ودلها را بلرزه در میاورد :

پروانه ی دمسازم ، میسوزم ومیسازم

وز بی خودی ومستی ، می افتم ومیخیزم

شاهنشاه ما را درویش ستایان وشیفتگانش خوب میشناسند ونیک میدانند که در سخنش چیزهائی را میشود یافت که در دگر سخنورانمان یافت نمیشود ، چیزی فراسوس بی سوئی وبالا تر از بالاترین ها :

گر سر طلبی ، من سر در پای تو اندازم

ور زر طلبی ، من زر اندر قدمت ریزم

این مهر واین کشش وآن درخشندگیها در آرایش واژه ها را چگونه میشود مورد بر رسی نهاد وبا چه ابزاری میشود از توانمندی آن بی همتای جهان سخن گفت ، کار ساده ای نیست سخن شاهنشاه را مزه مزه کردن وچشیدن وسپس واکنش نشان دادن ، چون مستی باز آمده از درک سخنش بچنان اوجی میرسد که زبان از گفتن باز میماند ودست از نوشتن ....

فردا که خلایق را در حشر بر انگیزند

بیچاره من مسکین ، از خاک تو برخیزم

بیگمان درک چنین فرمایشاتی نیاز بدگرگونی درونی واز خود بیخود شدن ها دارد ، بباور من ، عشق است که آتش سر بآسمان کشیده ی درونی شاهنشاه را باوج بیکرانها میبرد وبر رسی این عشق جهانسوز ، نیاز بژرف نگریهای چندین وچند ساله دارد ، آن چه نیروی تند بادی است که هر چه را بر سر راه میبیند از بیخ بر میکند وپیش میرود ، هیچ کوهی ، توان ایستادگی در برابر آن تند آب کوبنده را ندارد :

گر در عرصات آید شمس الحق تبریزی

من خاک سر کویت با مشک بیامیزم

با هیچ واژه ای نمیشود آن عشق بی همتا را مورد بر رسی نهاد ، پیر بلخ ، فرهیخته ای توانمند ودانشمندی بی همتا بود که دوران کودکیش را در خانواده ای بی نیازسپری کرد ، هرگز مزه ی ندارائی را نچشید ، در بهترین دانشگاه های دمشق بدانش آموزی پرداخت ، چنان بی نیاز بود که زن و دو فرزندش را در قونیه بآموزگار سر خانه اش ( ترمزی ) سپرد و روی بشام ( دمشق ) آورد وهنگام بازگشت بقونیه (ترکیه ی امروز )، بی همتای جهانش خواندند ، خداوندگار روم ، ملای روم ، مولوی ومولانا جلال الدین بلخی فرزند سخنور و دانشمند خراسانی ( بهاولد ) که بسلطان العلما نامدار بود نامهائیست که برایش برگزیده اند:

پژوهش در ویژگیها و نو آوریها ی مانده هایش که از مرز هفتاد هزار بیت میگذرد ، کار ساده ای نیست و مولانا شناسان جهان را به بن بست کشانده که از کجا آغاز کنند وروی بچه مرزی از آسمانها آورند :

ما از آن سوختگانیم که از لذت سوز

آب حیوان بهلند وپی آذر گیرند

پس این پرده ی ازرق صنمی مه روئیست

کز نظرهاش کواکب همه زیور گیرند

بخوانید ومزه مزه کنید باز تاب این پیامهای زیبا را که براستی روشنگر دلها وشادی بخش جانهاست .

آیا زمان آن فرا نرسیده که از ایزد یگانه سپاسگزار باشیم که زبان ورجاوند مادریمان ، همان زبان پیر بلخ است وبیگانگان با هزاران برچسبی که بر او زده اند وآن فرهیخته را از آن کشور خود میدانند ، بیک چیز نمی اندیشند وآن اینکه شاهنشاه درویشان ، شاهکارهایش را بزبان مادریش ، فارسی نوشت وفرزانگان را گوشزدی

پیوسته دلتان شاد ولبتان خندان باد

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه




یاران و هم میهنانم ! درود بر تک تکتان
دلم همیشه برای سرزمینی که نخستین دم زندگیم را در آب وخاکش زدم میسوزد وهر هنگام میکوشم ، دست کم ، چون سربازی همیشه در میدان ، پاسدار فرهنگ با شکوهش باشم وبگونه ای بر درخشش بیافزایم .
دیروز ، از دوستی ارجمند ، هدیه ای ارزنده بدستم رسید وتار وپودم را مالامال از شادی وخرسندی کرد ، زیبا اندیشی بزرگوار از زنان ایرانمان ، دست بکاری والا زده و واژه نامه ای در 175 برگ را آراسته وبدوستداران زبان ورجاوند مادریمان پیش کش کرده که دَمش گرم وروزگارش خوش باد .
این زن بزرگوار ودور اندیش مهر انگیز فرمین نام دارند که براستی در خور هزاران درود وخرمنها سپاس هستند ، در این واژه نامه با گنجینه ای ارزشمند رو برو میشویم که راه گشای ارزنده ایست برای کسانی چون من که دوست داریم در نگارشاتمان از واژه های بیگانه وبویژه واژه های تازی بهره نگیریم وپارسی پاک شده از گویش بیگانگان را بکار گیریم واین کاریست که هشت سال است آنرا پیگیری میکنم ومهر انگیز فرمین ، بمن یاری رساند تا با بسیاری از واژه ها که ازشان آگاه نبودم آشنا شوم.
بهر روی ، با دیدن این گنجینه ، بیاد پیر زنده دل توس ، فردوسی ارجمند افتادم با که با یاری از شاهنامه ی پُر شکوهش ، رویاروی تازیان که ( با تبر نیستی آفرینشان بر درخت تنومند فرهنگ فارسی میزدند ) ایستاد وفرمود :
بسی رنج بردم بدین سال ، سی
عجم زنده کردم ، بدین پارسی
روانت شاد مرد بزرگ که براستی مردم ایران وفرهنگش بتو بدهکارند

پیر فرزانه ی توس ، فردوسی
جای بسی اندوه وافسوس است که در این هزار وچهار سد سالی که تازیان ، جای پایشان را ، خواه ناخواه در پیرامونمان نهادند ! هنوز مانده هایشان واندیشه هایشان و روش نگارششان را در تار وپودمان میبینیم و چاره نیست جز سوختن وساختن .
ودر این سی سال .... دست کم بنگریم بر زن ایرانی که روزگاری بر ناو نیروی دریائی ایران در دوران هخامنشی فرمان میراند و با چهار هزار


دریا سالار آرتیمس زن فرماندار ناو خشایارشاه

ناو جنگی ، بر رُم (ایتالیا ) تاخت و بنگریم زن ایرانی را در آغاز هزاره ی سوم که تا گلو در چادر سیاه فرو رفته و لبخند از رخساره اش زدوده شده ، خرافات بر اندیشه اش سایه افکنده ، با جن وپری واز ما بهتران وهزار زهر مار دیگری که بزور در تار وپودش نهاده اند سر وکار دارد واز دیدن مردان میهراسد و در میدانهای ورزشی جهان که روزی با مایو در استخر های شنا ، نشان های طلائی بارمغان میآورد ، راه نمی یابد وامروز با این پوشش واین گونه در میدان مبارزه خودنمائی میکند :
زن ایرانی امروز
جه میماند جز هزاران افسوس از ندانم کاریها وناسازگاریها وخود خواهیها و ستیزه جوئیها و اندیشه ی نابودی این وآن ودگر اندیشیهای گروهی که بر ایران امروز چنگ انداخته اند وچیزی که یادشان نیست گذشته های نه چندان دور سرزمین ایران است که باید بیادشان آورد


آن چنان بودیم و

واین چنان شدیم

آیا پایانی برای این تند آبه ( سیل ) خانمان بر انداز نیست ؟ تاکی بر این اشکهای هستی سوز ودلخراش باید گریست .
به گریستن خو کرده ایم واشکمان همیشه از مژگان ها سرازیر است ، آموخته ایم از دیدن نا سازگاریهای جهان بگریه آئیم وفرهنگمان پُر است از آن رویداد های تلخ ، که پیر شیراز ( حافظ ) بیادمان میآورد :
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
چرا از بی مهری یار باید بگریه افتیم !؟ بی مهری یار ! از جای دیگر آب میخورده که بیگمان ، پیر شیراز از آن آگاه بوده ومیدانسته که خرافات و فرمانهای دکانداران دین ! پروانه ی بی مهری را به یار داده ، پدر دگر اندیش یار بوده که از خانه برون رفتن وآزادی را از دخترش گرفته واو را بی مهر کرده ... وگر نه در 600 سال پیش ! چه دوشیزه ای میتوانست با پسری دست بدست دهد .... که یار حافظ دومیش باشد :
دزدیده !!! فکندی بمن از ناز نگاهی
قربان نگاه تو شوم !!!! باز نگاهی !
چرا دزدیده ! باید بکسی نگاه کرد ! آیا از این پیامها که فرهنگمان را مالامال کرده ، بوی سیاهی خرافات وندانم کاری نمیآید ؟
ولی شادمان میشویم هنگامیکه این پیام را از پیر اندیشمندمان حافظ شیرین سخن میخوانیم که چه زیبا بر آنان میتازد :
چه میماند ! جز بازتاب درخشش روشنگرانه ی فرهنگمان .
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان !! جمال اینان بین
روانت شاد مرد بزرگ که چه زیبا سرودی وچه شادیها را بر ما مردم غمزده بارمغان میآوری و افسوس که گوش شنوا کم یاب شده :
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
آن بوسه که زاهد زپیش داد بما دست
از روی صفا بر لب پیمانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه ی رندانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مـُهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
پیوسته دلتان شاد ولبتان خندان باد