زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

‏آدینه 2009‏/12‏/18
بزرگداشت از موسیقی کهن ایران زمین در سرزمین ادب پرور اسرائیل
هر دم از این باغ بری میرسد تازه تر از تازه تری میرسد
پیامی از دل وجان بر خاسته به دو دوست هنر مندم , استاد منشه ساسون و فرزانه خانم کهن
هر ایرانی وابسته بفرهنگ شکوهمندش آگاه است که موسیقی کهن آن سرزمین ، شاخه های ارزنده ای است از
از درخت تنومند وپای بر جای آن فرهنگ ، در لابلای رویدادهای درشت وریز تاریخ ایران ، موسیقی وموسیقی دانان ، جای والائی داشته اند ، از باربد ونکیسا گرفته تا درویش خان واستاد بنان وکلنل وزیری وصبا ومرتضی خان نی داود و یاحقی و مجد وشهناز واستاد شجریان و........
موسیقی ایرانی نمایانگر درون پاک سرشت توده ی مردمش است که نا خود آگاه در غمی ژرف فرو رفته و دستگاه هایش را یکی پس از دیگری در آمیخته با افسوسی دل نشین کرده که پژوهشگران آنرا با یورش اعراب در 1400 سال پیش گره میزنند ، با هجوم ارتش عرب بایران پیشرفته ی دوران ساسانی همه چیز آن کشور در هم وبر هم شد و بر همه چیز گرد غم پاشیده شد که آرام آرام بدرون موسیقی ایران راه یافت تا گریه دارش کند .... گریه بر آن چه داشتیم وبباد رفت .........
با این مقدمه که چکه ای است از دریای نا کامیها در آن سرزمین ، خواستم با از دل وجان برخاسته ترین سپاس ها باز تاب اندیشه ام را بآگاهیتان برسانم که دیشب براستی سنگ تمام گذاشتید ، چه در پرداخت زیبائیهای نهفته در موسیقی سنتی ما وچه در استادی شما در نواختن سنتور که براستی بکوچه پس کوچه های زادگاهم کرمانشاه برم گرداند ، آمیختگی ساز ها بویژه نواختن تنبک با هنرمند ی کدبان فریور بر شیرینی آن شب فراموش نشدنی میافزود ، پرداخت دستگاه ها بگونه ای زیبا ودلنشین آراسته شده بود ویاد آوری نام استادانی برجسته چون صبا و نیداوود وسخنسرایانی چون حافظ و پژمان بختیاری ، ما را بروزگار خوش دوران برنامه های رادیو گلها کشاند ، دکلمه ی شیوا ودل نشین خانم فرزانه، نشانگر پیشرفتهای روز افزون ایشان در هنر خوانندگی است که بی گمان باز پرداختی است از آموزگاری فرزانه چون شما .
شگفتیم بیشتر از آن بود که سه نوازنده ی ارکستر ، ایرانی نبودند ولی با مهارتی در خور گرامی داشت ، سازهای کمانچه وفلوت و ویولون را با استادی مینواختند ، دید فرا گیر استاد ساسون که رهبری ارکستر را در دست توانمندشان داشتند بر دلنشینی نواها میافزود .
چه زیبا است آن گرایش های ژرفی که در میان شنوندگان میدیدیم که نشانگر شیفتگی ژرفشان بزادگاهشان ایران بود ، گاه بر مژگانها ریزش اشک را در میان تماشاچیان میدیدم که شمارشان نزدیک به چهار سد ( صد ) تن میرسید که در آرامش وخاموشی فرو رفته وبزیبائیهای نهفته در موسیقی زادگاهشان ایران که آنچنان دوستش دارند و آنچنان برای دیدارش اشک میفشانند ، اشک برای دوری از میهن بودن واشک برای روزگاری این چنین تلخ که در میان دو مردم پاک سرشت اسرائیل وایران ایجاد کرده اند و این چنین دوگانگی میان دو کشور دوست برپا نموده اند .
ای کاش درخشش همیشه تابان مهر ودوستی ، روزی نه چندان دور بر یخهای خرافات و ستیزه جوئی ، چیره شود ودوستیهای پیشین در میان دوقلوهای خاور میانه ( اسرائیل وایران ) دو باره آغاز گردد تا ما دور افتادگان از زادگاه ، دو باره بر خاک ایران بوسه ها زنیم و دوستان همشهریمان را در آغوش بگیریم و میزبانانشان در خاک پدریمان ، اسرائیل باشیم ، ای کاش مردم نیک اندیش ایران حقایق را بگونه ای درک میکردند تا بدانند که فرمانروایان امروز ایران ، از کشور آشتی جوی اسرائیل ، اژدهائی ساخته اند که با روند وخواسته ی مردمانش هیچ همخوانی ندارد ، تا بوده وهست وخواهد بود ، مردمان اسرائیل وبویژه ایرانی تبارانش ، کوچکترین دشمنی با مردم شریف ایران نداشته ونخواهند داشت .
چه زیباست بآینده ای دگر بیاندیشیم ، آینده ای که هواپیماها از تل آویو بسوی تهران برای شنیدن ارکستر وبرنامه های استاد شجریان واستاد ناظری واستادان لطفی – ذولفنون – عندلیبی – پیر نیاکان و ..... در پرواز باشند
چه زیبا است بر آن روز نگریستن واز شادی گریستن .

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

آشنائیم با دکتر محمد عاصمی در یک گرد هم آئی جهانی و فرهنگی بود که در یکی از دانشگاه های تل آویو بر پا شده بود ، مردی بسیار اندیشمند وفرو تن ومهربان که یک شب نیز افتخار میزبانی ایشان را در خانه ام داشتم ، زود با هم آشنا شدیم وگوئی سالهاست یکدیگر را میشناسیم ، در گردشی پیرامون اورشلیم و دیدار از شهر حیفا در کرانه ی مدیترانه ، با شگفتی بر پیشرفتهای اسرائیل مینگریست و با دیده ای درویشانه وپاک از ایرانیان شهروند در این کشور یاد میکرد ، دو کتاب از نوشته هایش را بمن درویش هدیه کرد ، یکی سیما جان بود ودیگری کتابی پر برگ بنام یاد داشتهای یک معلم که هر دو نشاگر زیبا اندیشیهایشان بود ، شبی در خانه ام سروده ای از کارهایش را که در وصف مولانا نوشته بود با صدای گرمش دکمه کرد ، افتخار میزبانی بیست مهمان فرهیخته را از کران بکران گیتی در آن شب داشتم ، ولی زیبائی سخن عاصمی بر دلها شور ی دگر آفرید ، پیوندم با ایشان ادامه داشت ، دو کتاب از نوشته هایم را بنام درفش مهر ( یاد نامه ی یک کرمانشاهی اسرائیلی ) و او ( ارادتم بمولانا ) تقدیمش کردم که در کاوه اش مرا مورد مهر خود قرار داده بود ونوشته ای را در مورد کتابم که آقای دکتر تهرانی نوشته بودند ومن درویش را مورد لطف خویش قرار داده بودند نیز در کاوه بانتشار رسید ، دو نوشته نیز از کارهایم را در راستای پژوهشاتم از زندگی شاه درویشان ( مولوی ) در کاوه بانتشار رساندند ، هر هنگام با تلفن جویای حالش میشدم ، هرگز ار بیماریش سخن نگفت ، از شنیدن مرگش شگفت زده شدم وشگفت زده تر که نمیدانم بکی باید تسلیت بگویم ، بخودم یا توده ی مردم میهنم ایران که بزرگواری ارزنده را از دست دادند .
انجمن دوستداران مولانا در اسرائیل که یازده سال است با یاری بنده و دکتر بخیری و کدبان پورستمیان و آقای بابک اسحاقی بر پا شده در یازدهمین گرامیداشت از شاه درویشان که در دانشگاه تل اویو بر پا خواهد شد
بیاد دکتر محمد عاصمی سخنانی خواهم گنجاند .
محمد عاصمی شاعر و نویسنده و پژوهشگر ایرانی روز شنبه در بیمارستانی در نزدیکی شهر مونیخ درگذشت. عاصمی در جوانی و پیش از کودتای ۲۸ مرداد با نشریات چپ همکاری داشت. عاصمی هنرپیشه تئاتر نیز بود و در تئاتر سعدی به روی صحنه می‌رفت. او از شاگردان عبدالحسین نوشین کارگردان تئاتر و عضو کمیته مرکزی حزب توده بود. دکتر عاصمی پس از کودتای ۲۸ مرداد ایران را ترک کرد و در آلمان اقامت گزید. او از فروردین ۱۳۴۲ نشریه کاوه را به زبان فارسی در مونیخ منتشر کرد. با کاوه گروه بزرگی از نویسندگان و پژوهشگران ایرانی همکاری داشتند. دکتر عاصمی به سرطان مری مبتلا بود و هنگام مرگ ۸۴ سال داشت.

با مجله كاوه گروه بزرگي از نويسندگان و پژوهشگران ايراني همكاري داشتند، مانند سيد محمد علي جمالزاده، دكتر پرويز ناتل خانلري، علي دشتي، عباس زرياب خويي، بزرگ علوي، احسان طبري، محمود تفضلي، علي نقي منزوي، سعيدي سيرجاني و دهها اديب و متفكر ديگر.
دكتر عاصمي نويسنده‌اي خوش‌بيان، روشنفكري فهيم و انساني بسيار مهربان و شوخ‌طبع بود. از او آثاري در تأليف و ترجمه باقي مانده است. آخرين كار او يك سي دي است كه در آن شعرهاي دوست خود مسعود عطايي را خوانده است. اين اثر در زمستان ۲۰۰۸ به بازار آمد. نام دكتر عاصمي با كاوه عجين شده است، اما سابقه‌ي فرهنگي او به سال‌ها پيش از انتشار كاوه باز مي‌گردد. سال‌هائي كه با نام مستعار "شرنگ" شعر مي‌گفت، و با آن دكلمه‌ي زيبا كه در مكتب عبدالحسين نوشين فرا گرفته بود، گوي سبقت را از همه‌ي شاعران آن زمان ربوده بود.

اشك هنرپيشه، نه تنها در محافل حزبي او را به اوج شهرت رساند، كه سال‌هاي سال در محافل ادبي ايران زبان به زبان مي‌گشت. دست‌اندركاران تئاتر سرگذشت دلقك هنرپيشه را كه زمان اجراي برنامه، به او خبر مرگ كودكش را مي‌دهند، دستمايه‌ي برنامه‌هاي هنري خود كردند.
محمد عاصمي سخن آخر را در چهل و ششمين شماره‌ي كاوه گفته بود: چهل و شش سال در واقع نيم بيشتري از زندگاني من است كه در راه مبارزه با تيرگي‌هاي جهل و خرافات و رهايي وطنم از سياهي‌ها و تباهي‌ها گذشته است و حتا در اين دوران كهنسالي نيز اميد خود را نسبت به آينده‌ي درخشان ايران از دست نداده‌ام و مي‌دانم اين شام صبح گردد و اين شب سحر شود.

جامعه فرهنگي ايران در سوگ از دست دادن پرچمدار كاوه است.

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

آرتمیس Artemis نخستین زن دریانورد ایرانی است كه نزدیک به 2480 سال پیش،فرمان دریاسالاری خویش را از سوی خشایارشاه هخامنشی دریافت كرد و نخستین بانویی می باشد كه در رویدادهای دریانوردی جهان در جایگاه فرماندهی دریایی کشوری مینشیند . در سال 484 پیش از زادروز مسیح ، هنگامی كه فرمان آماده باش دریایی برای جنگ با یونان از سوی خشایارشاه داده شد، آرتمیس فرماندار سرزمین كاریه با پنج فروند كشتی جنگی كه خود فرماندهی آنها را در دست داشت به نیروی دریایی ایران پیوست. دراین جنگ كه ایرانیان وارد آتن شدند، نیروی زمینی ایران را 800 هزار پیاده و 80 هزار سواره تشكیل می داد و نیروی دریایی ایران در بر گیرنده ی 1200 ناو جنگی و 300 كشتی ترابری بود.
همچنین آرتمیس در سال 480 پیش از زاد روز مسیح جنگ سالامین Salamine كه میان نیروی دریایی ایران و یونان درگرفت سازمان دهی داد با دلاوری های بسیاری از خودکه با ستایش دوست و آشنا روبرو شد.او در یكی از دشوارترین روز ها در جنگ سالامین، بادلیری و بیباكی كم مانند توانست بخشی از نیروی دریایی ایران را از نابودی برهاند و در راستای این از خود گذشتگیها نشان دریاسالاری از سوی خشایارشاه برایش فرستاده شد. میگویند که شاه در اندیشه ی بر گزینی او بهمسری نیز بوده !. در سالهای دهه چهل خورشیدی نیروی دریایی ایران، برای نخستین بار ناو شكن بزرگی را به نام یك زن نام گذاری كرد و او «آرتمیس» بود.
ناو شكن آرتمیس در دوران خدمت «دریاسالار فرج الله رسایی» به آب انداخته شد و سالها بر روی آبهای خلیج همیشه فارس پاسدار کرانه های ایران بود.
ای کاش همیشه نامهایی ایرانی و پارسی بر یگانها و سازمانهای ارتشی نهاده شود ونه نامهای بیگانه با رویدادهای ایران زمین . جا دارد که از دیگر سرداران زن ایران باستان هم یادی شود،کسانی مانند: كردیه، بانوگشسب، گردآفرید، یوتاب و...... یاد آور شویم که پیش از یورش تازیان بر ایران و فروپاشی فرمانروائی ساسانیان ، زنان ومردان ایرانی از یک هوده ( حقوق ) برخوردار بودند .
این نوشتار را که بآگاهیتان رساندم ، از دوستی ایران پرست وشیفته ی فرهنگ پارسی بدستم رسید و روزهاست که مرا باندیشه وا داشت ، آرتیمس را پیش از این نگارش میشناختم ، یکی از مهربانترین دوستانم ، نام بلند آوازه ی آرتیمسرا بر دختر نازش نهاده و کم وبیش با این نام آشنائی دارم و ویژگیهای زندگی این زن بزرگوار را میدانم ولی بیائید با هم بیشتر از او بگوئیم و داوری کنیم که ایران دوران 2500 سال پیش ، بیاری چه بزرگوارانی اداره میشده !
نگاهی بره نامه ( نقشه ) جهان بیاندازید و ببینید خاک ایران زمین کجا ویونان کجا ؟ وچنین راه دراز دریائی را با هزاران سرباز جنگی در نوردیدن ، خوراک وپوشاک دادن ، جایگاه خواب وآسودگی برای سربازان آماده کردن ، دستمزد بسربازان دادن وآنها را برای زمانی دراز از خانه وکاشانه کوچ دادن وبسرزمینهای بیگانه بردن وباز گرداندن ! نیاز بچه چیز ها دارد ، از یک سو اداره ی ناوگانی با 1200 کشتی جنگی و 300 کشتی ترابری نیاز بآراستن و دور اندیشیهای ژرف دارد ، 800 هزار سرباز پیاده را با ناوگان از ایران بیونان بردن با بیش از 80 هزار اسب ، آنهم در 2500 سال پیش !! چادر زدن و خیمه گستری برایشان ! رسیدگی وخوراک رساندن باسبهای جنگی ، سازمان دهیهای ژرف در آراستن آشپزخانه ها و گرمابه ها برای نزدیک به یک میلیون تن !! آنهم در سرزمینی بیگانه ، ما را باین اندیشه میکشاند که ایران ، در آن دوران چگونه اداره میشده وچگونه زنی چون آرتیمس بپایه ی دریاسالاری ارتشی میرسد که فرمانده یک میلیون سرباز را در دست دارد ، کجا مینشیند ودر کجا فرمان میدهد !؟ چگونه و در آن روزگار ! کشتیبانان ، در دریا های بی کران گم نمیشدند و میتوانستند 300 ناو پر بار از سد ( صد ) ها هزار سرباز را به بندر های از پیش آماده شده برسانند و وارد کار زار شوند ودرفش پیروزی را بر برجهای آتن پایتخت یونان باستان بر افشانند ، ده ها پرسش از این خیزش ارتشی پیش میآید که براستی هر کس را بشگفتی وامیدارد وافزون بر آنچه گفتیم .... سالار بزرگان و فرماندهان آن ارتش یک میلیونی را زنی نترس ، زیبا روی و کاردان در دستهای توانمند خود دارد و امروز ، 25 سده پس از آرتیمس ، چه بر خاک پاک وپرورنده ی آرتیمسها میگذرد ؟... داوری را بفرهیختگان میسپارم.

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست ؟
وانکه بیرون کند از جان ودلم دست کجاست ؟
عقل تا مست نشد ، چون وچرا پست نشد
وانکه او مست شد ، از چون وچرا رست کجاست ؟
هشت سد ( صد ) سال است که پژوهشگران جهان دیده وتلخی روزگار چشیده ، اندیشه های کهکشانی مولوی ، قلندر ایرانی را جستجو میکنند تا در ژرفنای آن اندیشه های کوه پیکر و نا آشنا بر ما مردمان کوچه وبازار ، چیزی تازه بیابند وشرابی آتشین تر بجویند تا بیاریش از خود بیخود شوند وپای بجائی نهند که تا کنون ندیده اند وهمتایش را در هیچ گوشه ای از این خاکدان نیافته اند :
ما زبالائیم وبالا میرویم
ما زدریائیم ودریا میرویم
ما از اینجا واز آنجا نیستیم
ما زبیجائیم وبیجا میرویم
بکجا رسیده آن اندیشه ی کهکشانی وراه بچه سوئی از آسمانها نهاده که هیچ شاهین وباز وعقابی توان رسیدن باوج آن کبوتر دور اندیش را ندارند :
همه بازان ، عجب مانند در آهنگ پروازم
کبوتر همچو من دیدی ؟ که من در جستن بازم
در این خاکدان که زندگی مردمانش در چارچوبی زمانی نهاده شده و دیر یازود همگان را بسوی نیستی میکشاند ! چه بخواهیم وچه نه ! پایانی نا خوش آیند ! زندگیها را به بن بست میکشاند وشگفتا که همگان از این رویداد و از آن پایان پذیری آگاهند و..... هنوز جنگ وستیز ها را براه میاندازند وهنوز کشت وکشتارها برای چند وجب زمین که دیر یا زود آنرا ترک خواهند کرد ...... ادامه دارد ومولانا از آن آگاه است :
مرگ را دانم ! ولی تا کوی دوست
راهی ار نزدیک تر داری بگو
فراز اندیشه و اوج بی پایانش را ببینید ، دید فرزانه ی مردی را بنگرید که در دانش وبینش ، بی همتا است و هفت سال در بهترین دانشگاه های آن دوران ( 800 سال پیش در دمشق ) دانش اندوزی میکند ، در 38 سالگی ایت اله شهر قونیه میشود که در آن روزگار مقامی والاست .
مهر بر تار وپود قلندر بلخ سایه انداخت هنگامیکه با شاه درویشان ، شمس تبریزی ( بباور خودش ) آشنا میشود وبیکباره زندگیش دگر گون میگردد وخود را در رویاروئی با آن درویش ناتوان میبیند :
شاه ما از جمله شاهان بیش بود وپیش بود
زانکه شاهنشاه ما هم شاه وهم دروی بود
وچون بودا ، پای برهنه بدنبال آموزگار فرزانه اش براه میافتد و زیبا ترین سروده های مهر انگیزانه را در باره ی شمس تبریزی میسراید :
صد بار مردم ای جان , این را بیازمودم
چون بوی تو بیامد , دیدم که زنده بودم
صد بار جان بدادم , وز پای در فتادم
بار دگر بزادم , چون بانگ تو شنودم
سخنوران بزرگ چون مولانا ، در فرهنگ ایران زمین نماینده ی مهرند و کرناشگران درویشی ودرویش ستائی هستند ، وشور بختانه در دورانی که جهان دانش وبینش ، هر روز بیشتر از پیش روی ببزرگان فرهنگ ایران آورده اند ، میبینیم که واکنشهای دانشمندان گیتی برویداد هایی که از سرزمین گل وبلبل بر پرده ها و روزنامه ها و سامانه های اینترنتی و رسانه های گروهی بمردم گیتی میرسد .... با اندیشه های مهر پرورانه ودر آمیخته با نیک اندیشیهای مولانا و حافظ وسعدی وفردوسی وبی گمان مردم دگر اندیش ایران ... توفیر دارد و افسوس .... تا مهر در جهان پای برجاست و نیک اندیشی هنوز بر پهنه ی گیتی سایه انداخته و مردمان کشورهای گوناگون برای بهروزی وبهبودی توده ها در تلاش پیگیر هستند ... چرا جنگ وچرا جنگ افزار های کشتار همگانی !؟ چرا مرگ برای این وآن خواستن در جائی که همگان آگاهند که پایان زندگی نزدیک است وهیچ آفریده ای ماندگار همیشگی این خاکدان نیست ! ما را میخواهند بکجا بکشانند ! آیا مرگ را نمیپذیرند !؟ پس چرا هر هنگام با فریاد بر این و دشنام بر آن و آرزوی نابودی برای آن کشور را در اندیشه ها میپرورانند !
ای کاش بگونه ای دیگر میاندیشیدند واین چنین روزگار را برای همگان تلخ وتاریک و سوگوار نمیکردند و دست کم خودشان میدانند که پایان شب سیه ، سپید است وآفتاب همیشه درخشان مهر ودوستی ، توان ماندگاری در پشت ابرهای سیاه کدورت وخرافات را ندارد ودیر یا زود ، از پس آن ابرها بیرون خواهد آمد ، بی گمان آفتاب نیک اندیشی ونیک خواهی ونیک پروری ، آرام آرام هویدا خواهد شد وآنها که مرگ آفرین بودند ! با خیزش سیل آسای مردمی روبرو خواهند شد وچه زیباست بر آنروز که روز پایانی سیاهی هاست نگریستن واز شادی گریستن و یادش گرامیباد شاه درویشان که فرمود :
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست
راهی ار نزدیک تر داری بگو

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

لبخند
بسياري از مردم داستان "شاهزاده كوچولو " بنگارش اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد .

پیش از آغاز جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او یادمانده های شگفت آور خود را در نوشتاری به نام لبخند گرد آوري كرده است .

در يكي از یاد مانده هایش مي نويسد كه او را دربند كردند و به زندان انداختند او كه از رفتار خشونت آمیز زندانبانان میدانست که بزودی او را خواهند کشت ! چنین مينويسد : بسیار نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم ، يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او نگاهي هم به من نينداخت و خشک آنجا ايستاده بود . فرياد زدم "هي ! كبريت
داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه نزدیکم آمد . كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد ازترس زیاد ، شايد برای اين كه زیاد به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم ، وانگار روشنائی میان دلهاي ما را پر كرد و گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد ، راست در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد ! او دیگر برای من یک نگهبان نبود واز لبخندش بوی مهر میآمد ! از رفتارش میشد بدرخشش دلنشین دوستی پی برد که در لبخندی پیاده شده بود . پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" آره ايناهاش " او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره آینده و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم سخن گفت. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه چه جوری بچه هايم بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه چیزی بگوید . در زندانم را باز كرد ومرا بيرون برد. با هم براه افتادیم و مرا براهی که از شهر بیرونم میبرد راهنمائی کردورفت ، برگشت بي آنكه چیزی بگوید .
يك لبخند زندگي مرا دگرگون کرد ! آری لبخند ی ناگهانی ، زيباترين پل میان آدم هاست ، ما در اندرون خود لايه هايي را براي نگهداری از خود مي سازيم . لايه دانش آموزی و دانشگاهي ، لايه رویدادهای کار و در آمد واين كه دوست داريم ما را آن گونه ببينند كه نيستيم . زير همه اين لايه ها چیز ارزشمندی نهفته است. من ترسي ندارم از اين كه آن را روان بنامم ، من باوردارم كه روان ما با يكديگردر پیوندند و هيچ دشمنی هم ندارند. شوربختانه خود ما هستیم که با ساختن نا همخوانیها از دیگران جدا میشویم وبتنهائی روی میآوریم .
داستان اگزوپري داستان پيوند دو روان است ، همتای این پیوند آسمانی را میشود در مهر ورزیدن ( عاشق شدن ) یا دیدن کودکان ولبخندی که با آن دیدار پدید میاید بمیان آورد ؛هنگامیکه كودكي را مي بينيم چرا لبخند مي زنيم؟ چون مهر را پيش روي خود مي بينيم كه هيچ يك از لايه هايي را كه نام برديم در آن نیست وآن لبخند کودکانه را با هیچ سخن ونوشته ای نمیشود باز سازی کرد .
این نوشته ی زیبا را از هم میهنی زیبا اندیش بنام بیوک بارنده دریافت کردم وآنرا بدوستداران مهر پیش کش میکنم.

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

یکی از شنبه ها در مهرماه 1388 خورشیدی
ایرانمان در روزگاری تازه با رویدادهای نو
تا بوده وهست وخواهد ماند ، گفته اند : پایان شب سیه ، سپید است
آنچه بر ایرانمان میگذرد را نمیشود رویدادی پیش پا افتاده اندیشید ، روزگار ، پانزده میلیارد سال است که سپری میشود وخواهد شد ، این خاکدان که بر او نام گیتی را نهاده اند ، از این افت وخیز ها ورخدادهای تلخ وشیرین زیاد داشته و در راستای رویدادهای سازنده ی جهان ، یادگارها است که ماندگار میشود وسینه بسینه وگوش بگوش در دل مهربانان بفرزانگان بازگو میگردد و آنچه بدلها مینشیند و آنچه اندیشه ها را تابناک میکند همانا یادگارهای پاینده ای است که در روزگاران دیرین رخ دادند واز اندیشه ها زدوده شدند ودر دل نگارشات پیشینه دار ، در دسترس دوستداران مهر ، بگونه ای رسیدند تا آیندگان را از آن رخدادهای تلخ وشیرین آگاه سازند ، در تورات آمده که فرزندان آدم بر هم تاختند وکائین پسر ش بر هائیل چیره شد و او را کشت ، ابراهیم خلیل بر بت پرستان تاخت وبا نام ابراهیم بت شکن در اندیشه ها سپرده شد ، کورش بزرگ بر سرزمین از هم پاشیده ی بنی اسرائیل تاخت وآنرا بدارندگان آن سرزمینها یا کیش یهود سپرد ونامش در تورات بنیکی نگارشته شد ، از رستم دستان ، آنچه بر دلها ماندگار شد ، کشتن سهراب بدست تهمتن بود که فردوسی توسی یا آن خجسته فرزند مام میهن ، بگونه ای دل انگیز وافسوس بار در شاهکارش ، شاهنامه که براستی شناسنامه ایست از مردم نیک اندیش ایران زمین ، آن رویداد تلخ را در د ل هر ایرانی مهر خواه ماندگار کرد ؛ نام اسکندر ، در دل هر ایرانی میهن پرست ، نمایانگر بیماری است روانی که بر ایران تاخت وشبی ، مستی بر او چیره شد وفرمان داد تا کاخ تخت جمشید را بآتش بکشند وتا گیتی پای بر جا است ، از اسکندر با نام ویرانگر تخت جمشید یاد خواهد شد ، نام خسرو از شاهان اشکانی با شیرین وفرهاد و نظامی گنجوی در آمیخته میشود و تیشه ی فرهادی وکوه بیستون نمایانگر مرگ دلداده از دوری دلدار میشود وتا جهان ماندگار است ، بانگ فریاد فرهاد از کوه بیستون ، گوش را میآزارد ، از ساسانیان ، آنچه بیاد داریم ، یورش ویرانگرانه ی تازیان بیابانگرد بر خاک ایران است که فروپاشی کاخ مدائن وکشتار ها وسوختن کتابها را در اندیشه ها پایدار نگه میدارد تا در آینده ، هر ایرانی راستین ، برگهای سیاه دوران یورش تازیان را بیاموزد وبداند که هیچ کیشی چون آنان ، بر درخت تنومند فرهنگ شکوهمند ایران ، تبر نزد وشگفتا که ایرانیان آنگونه که باید وشاید پاسخگوی آن کوبندگان ویرانگر نبودند !!
با فروپاشی واپسین شاه در دوران ساسانیان ، شمشیرهای آخته وزور گوئیها بر دل توده ی مردم آغازگر برپائی خرافات در اندیشه ها شدند و از مردم پیشرفته ی دوران ساسانی ، ساختند آنچه خاستارش بودند و گسترش خرافات را بگونه ای که تا بامروز خواهان دارد ... رساندند .
ابو مسلم ها وحلاج ها وبابک ها ، سر بنیست شدند وهر خواستار مهری ، بزیر افکنده شد تا جور وستم همچنان استوار بماند .نام مرداویج از آل زیار نمایانگر اسپهبدی ای است که بر ارتش ایران فرمان میداد ، از فرمانروایان غزنوی ، نام سبکتکین نیز در دل ایران دوستان پایدار ماند واز او نیز بنام سپهسالار ارتش ایران نام آورده شده که برای ماندگاری شکوه ایران زمین سربازی جان بر کف بود ، سلجوقیان نیز در ایران ، زمانی را سپری کردند و نامدار ترینشان خواجه نظام الملک است که در خردمندی و آزادی خواهی ورد زبانها بود ؛ خوارزمشاهیان : دوران فرمانروائیشان با محمد خوارزمشاه روبرو میشویم که در دوران پادشاهیش ، فرمان داد تا خاندان بها ولد ( پدر گرامی مولانا جلال الدین بلخی ) از ایران کوچانده شوند وتا پایانی زندگیش ، مولوی پای بایران نگذاشت وبا درد دوری از میهن ، جان بجان آفرین داد ، که همدوره ی چپاولگران تاتار بود و چنگیز مغول سر فرمانده ی آنها مردی جنگ جو وویرانگر که بهر سرزمینی که میتاخت ، کشتار همگان را پیروی مینمود ؛ سعدی وسپس پیر فرزانه ی شیراز ( حافظ ) مبارزین همیشه در میدان آزادی خواهی بودند ونگاهی بمانده های آنان ، بیانگر این باور است که سخنوران پس از یورش تازیان بر ایران ، در برابر خرافات فروشان ! ایستادگی کردند وزبان توده ی مردم شدند .
با آغاز فرمانروائی تیموریان در ایران ، نام تیمور که او را صاحب قران نیز میگفتند ، نمایانگر سپهسالاری کار آزموده در راه وروند رزم آوری ،ماندگار شد ؛ فرمانروائی صفویه ودر میانشان شاه عباس و نو آوریهایش در اصفهان که نامی خوش آیند را از خود در فرهنگ فارسی بجای نهاد .... ولی شور بختانه رخنه ی خرافات در میان توده ی مردم ، در دوران صفویها بمرزهای ناشناخته ای رسید که نیاز بپژوهشهای بیشتری در آینده دارد ، بد نام ترین شاه در دوران صفوی ، شاه سلطان حسین بود که با شورش افغانها بسرکردگی اشرف افغان ، تاج فرمانروائی بر ایران را بدست خود بر سر اشرف نهاد واز خود نامی ننگین در برگهای تاریخ بجای گذاشت .
نادر شاه از ایران پرستانی بود که توانست آرامش را به دوران آشفتگی اشرف افغان، باز گرداند وکریم خان زند جایگزین نادر شاه شد وبا فروپاشی دوران کم زندیه ، آغا محمد خان قاجار بر تخت فرمانروائی ایران نشست ، هر چه از آغا محمد خان میدانیم ، در برابر ستمی که بر مردم کرمان روا داشت ومردان زیادی را نابینا کرد ، هیچگاه از دلها بیرون نمیرود ، افت وخیزها در دوران گسترده ی قاجار ، نمایانگر شاهانی است که هیچگاه در اندیشه ی پیشرفت کشور نبودند ، جز دوران امیر کبیر که با رخنه ی نا بخردان در دربار ، ناصر الدین شاه را وادار بکشتن آن بزرگمرد نمودند ولی تا دار الفنون پایدار است ، نام امیر کبیر در دل ایران دوستان ، پای بر جا است ؛ دوران ناصر الدین شاه برابر است با پیشرفتهای گسترده ی رنسانس در اروپا و در آن دوران ، شاه ایران با گرفتن پول یارانه از انگلیسها ، برای خوش گذرانی بپاریس رفت ! ، با فروپاشی دوران احمد شاه ( واپسین شاه قاجار ) بدست رضا شاه پهلوی ، دوران پیشرفتهای گسترده در سر زمین ایران آغاز شد وبراستی او وفرزند برومندش ، گامهای بسیار بلندی برای پیشرفت ایران بر داشتند ........
خواسته ام از نگاهی کوتاه بدوران رویدادهای ایران ، بر این بود تا بازگوی تلخیها وشیرینی های آن دوران ها باشم و باز میگردیم بایران امروز که داوری بر آنرا بفرهیختگان میسپارم وباین بسنده میکنم که جور وستم بر توده ی مردم ، در ایران تازگی ندارد ، ولی دست اندر کاران باید بدانند که تاریخ نویسان خرد مند وشناخته شده ، موی را از ماست بیرون میکشند وآنچه در این 35 سال که برمردم ایران زمین سپری شده را بنگارش در خواهند آورد ، بی آنکه هیچ رویدادی را نا نوشته گذارند ، و آنگاه است که داوران خردمند ، دست اندر کاران این فرمانروائی دینی را مورد بر رسی خواهند نهاد و آنچه بنگارش در خواهد آمد ، میرود تا در سده های آینده ، دل ایران دوستان را بلرزاند .

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

سه شنبه ای از تابستان 1388 دور وبر شهریور
ای با دوستی دشمنان !تاکی مردم ستیزی !؟
من بی می و باده ، زیستن نتوانم
بی باده کشید ، بار تن نتوانم
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر ومن نتوانم
گرمای داغ تابستانی در تل آویو کولاک میکند بویژه نمناکی هوا که بر سختی روز میافزاید ، بامداد است وچون همیشه ، شاهراه های پر بار از خود روهای ریز ودرشت ، رسیدن به تل آویو را از شاخ دیو شکستن دشوار تر میکند ، از درون خود رو ام آهنگی با نوای خوش استاد شجریان ، بگوشم میرسد ، پیام دل نشین خیام ( یاد شده در بالا ) را زنده یاد احمد شاملو با آن روش گویندگیش وسپس نوای آسمانی استاد که هدیه ایست از فردوس برین ، گوئی مرا بر بال اندیشه ها مینشاند وبپروازم در میآورد ، فریاد از این همه نا همخوانی های جور بجور که پهنه ی خاور میانه را در بر گرفته ، کاری نه با سیاست مداران دارم ونه بخود این پروانه را میدهم که رویداد های در آمیخته با درد ورنجی را که در این دو ماهه زادگاهم ایران را در بر گرفته ، بر رسی کنم ، چون روشهای سیاسی را نمیشناسم و سالها است فرمایشات از دل وجان برخاسته ی سرورم شاهنشاه درویشان ( حضرت مولانا ) را بزیر پژوهشی ژرف برده ام ، تلاشم مهر ورزی بهم میهنان و همزبانان ایران وپراکنده در جهان است و با یاری از این رسانه ی درویشی ، هر هنگام ، آنچه در دل دارم را بدوستداران مهر پیش کش میکنم . اگر بگونه ای بدست اندرکاران امروز ایران رسید .... چه بهتر
نگاهی بمانده های فرهنگیمان پس از یورش 1400 ساله ی تازیان بر ایران ( فروپاشی فرمانروائی ساسانیان و ورود سربازان پا برهنه ی تازی بکشور ) بازتابش در این باور پیاده میشود که سخنوران ایران زمین چون فردوسی ومولوی وسعدی وحافظ وشیخ عطار و بابا طاهر ودیگران ، مبارزین همیشه در میدانی بودند که بگونه های گسترده چون سربازانی جان بر کف نگهدار ونگهبان اندیشه های نیک توده ی مردم بوده اند وبرجسته ترینشان پیر فرهیخته ی توس یا فردوسی نامدار است که با شاهنامه ی شکوهمندش ( که براستی شناسنامه ی ایرانیان وابسته بفرهنگ شش هزار ساله ی آن مرز وبوم است ) توانست نیک اندیشیهای آن مردم آشتی جوی ومهربان را بجهانیان بشناساند ؛ نام فردوسی ، تا جهان هست در دل هر فارسی زبان وابسته ، ماندگار خواهد ماند .
خواسته ی من از فراز ونشیب این نوشتار ، بازتاب اندیشه های همتایان فردوسی است که در این چهارده سده ( صد ) تا توانستند توده ی مردم را از خرافات ستائی ومردم ستیزی هراساندند و بمردم نشان دادند که ایرانی ، مهر پرور است ، ایرانی نیک اندیش است وبا سربریدن این وآن بیگانگی دارد !
اینهمه جنگ وجدل ، حاصل کوته نظری است
گر نظر پاک کنی !! کعبه وبتخانه یکی است
خردمندان ، چه توانمند وچه درویشان خاکی میدانند که زندگی میانگین مردمی پیرامون هشتاد وچند سال دور میزند که در رویاروئی با پیشینه ی پانزده میلیاردساله ی دنیا ، بهیچ نزدیکتر است ، پس این هیچ را چرا با مهر در آمیخته نکنیم !؟
دنیا همه هیچ ! مال دنیا همه هیچ !
ای هیچ ! برای هیچ ! بر خویش مپیچ
از دل وجان برخاسته سخن میگویم ، خواسته ام از این پیام آمده از سرای مهر ، بازگوئی دوستیهای سه هزار ساله ، میان دو مردم با فرهنگ اسرائیل وایران میباشد که در این سی وچند سال ، چنین آکنده از نامهربانیهای یک سویه شد ! ودهان کجیها بمردمی بینوا وآواره وسرگردان کیش یهود که از زادگاه خود وسرزمین پدریشان با پیشینه ای دور ودر آمیخته فرمانروائی شاهان و سپاهیان ومردمانی که در وجب بوجب از خاک کنونی اسرائیل از خود یادگارها گذاشتند ورفتند ، آنهائی که با تاریخ پر برگ این سرزمین آشنائی دارند میدانند که در دوهزار سال واندی پیش ، اورشلیم پایتخت کشور دادود شاه وسلیمان شاه و...... بود که با یورش سربازان بخت النصر بابلی ویران شد و تا بر سر کار آمدن کورش بزرگ ، شاه هخامنشی ادامه داشت که آن پادشاه دادگستر سرزمین اسرائیل را بفرزندان کیش یهود بازگرداند که شور بختانه دو باره با یورش سربازان رم وزیر فرمانروائی امپراطوران دژخیم خوی آن سرزمین ویران شد ویهودیان در کران بکران گیتی آواره شدند و تا پایانی جنگ جهانی دویم که بکشته شدن شش میلیون از فرزندان کیش یهود بدست دژخیمان خونخوار هیتلری انجامید ... ادامه داشت تا جوانان بازمانده از کوره های آدمسوزی ، گروه گروه بزادگاه پدری بازگشتند تا آنرا از دست تازیان که بفشار شمشیر بدست آورده بودند آزاد کنند و پس از جنگها ودادن کشته های فراوان ، با میانجی گری سازمان ملل ، کشور اسرائیل در سال 1948 بر پا شد وبیشتر کشورها جز تازیان آنرا ومرزهایش را شناختند و تا بامروز میکوشند برای نابودیش بهر کاری دست بزنند ... با فروپاشی فرمانروائی پهلوی وآغاز سر کار آمدن آخوندها ، دشمنی میان مردم ایران واسرائیل بمرزهای ناشناخته ای رسید ، سازمانهای کشتار همگانی حزب اله ( که بدست آخوند محتشمی پور وبفرمان خمینی در لبنان پایه گذاری شد ) وتازگی حماس ، با پولهای هنگفتی که آخوندها بآنها میدهند ، تا بامروز بیش از هزار مادر اسرائیلی را سوگوار فرزندان جوان خود کرده اند وهمچنان یاریها وفرستادن پولهای هنگفت ادامه دارد و هیچ ایران دوستی نمیداند بپذیرد که آخوندها از نابودی اسرائیل .... بچه خواسته ای میرسند ..... وداوری را بفرهیختگان میسپاریم وباز میگردیم بدُر افشانیهای پیر نیشابور ، خیام فرزانه ودور اندیش :
این قافله ی عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی ! غم فردای حریفان چه خوری؟
باز آر پیاله را که شب میگذرد
دوران زندگی خیام نیشابوری که بالای 500 سال پیش است ، در آمیخته بود با زندگی آلوده شده با خرافات واندیشه های نابخردانه ی مشتی دکانداران دین که با رخنه دادن جن وپری واز ما بهتران در اندیشه ها ، میکوشند توده ی مردم را از نوشیدن شراب باز دارند و خیام بمیدان مبارزه با آنان میآید و پیاله ی شراب را وارد اندیشه ها میکند وساقی را که شادی میآفریند وبا سوگواری ومرده پرستی همخوانی ندارد .
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست فردا همه از خاک تو برخواهد رُست
بنگرید دید در آمیخته با خردمندی را که پای بر چه پهنه ای از مهر مینهد ! باز خیام روی بشراب میآورد واز فردای نا آمده میگوید که کس را از آن آگاهی نیست و بما میآموزاند که زندگی را با هر چه درونش هست بمهر آلوده کنیم وخوش باشیم ، کار کنیم وبا همگان رفتاری مهر انگیز داشته باشیم ، چون میدانیم پایان زندگی چیست !
چون عاقبت کار جهان نیستی است
پندار که نیستی ! چو هستی خوش باش
برداشتها از فراز ونشیب زندگی با افسردگیها وشادیهایش ، در یک واژه پیاده میشوند و آن دوستی ومهر ورزی وبرادری است :
می نوش که عمر جاودانی این است خود حاصلت از دور جوانی این است

هنگام گل و مُل است و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی این است
بیگمان هستند کسانی که نا خود آگاه خرافات بر اندیشه هایشان راه یافته وایراد ها را بر سرایندگانی چون خیام وحافظ ومولوی روانه میکنند و خداناشناسی وبی بند وباری را بر آنها واندیشه هایشان گره میزنند ، در جائی که پژوهشگران ، در نگارشاتشان آورده اند که سخنوران نامدار ایران چون فردوسی وخیام ومولانا وحافظ وسعدی ودیگران ، با تلاشهای پیگیر وکارهای سخت زندگی خود را میگذراندند و چون دکانداران دین ، سربار مردم ومفت خور ومگسان دور شیرینی نبوده اند :
جامی است که عقل آفرین می زندش صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش

این کوزه ‌گر دهر چنین جام لطیف می‌سازد و باز بر زمین می زندش
چنین پیامهای در آمیخته با فرزانگی ومردم دوستی را باید بجهانیان شناساند تا بدانند که ایرانی با جوانمرد و پهلوانی ونیک اندیشی ونیکونگری ومهر ورزی میانه ای شش هزار ساله دارد ، با آن فرهنگ شکوهمندش که پندار وگفتار وکردار نیک را سر آغازی برای هر کاری میداند و هزاران افسوس که آنچه امروز از سر زمین گل وبلبل بجهان پراکنده میشود :
کینه توزی ودشمنی با دوستی است .
پیوسته دلتان شاد ولبتان خندان باد .
شاد زی ومهر افزون.

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

در پناه ایزدی ، دیر وشاد زی
هر هنگام ، از گوشه وکنار گیتی پیامهائی بدستم میرسد که با نوید بالا بپایان میرسد ، دریافت چنین پیامد هائی ، نشانگر بازتابی از اندیشه هاست که ما ایران دوستان و وابستگان بفرهنگ شکوهمند آن سر زمین باستانی را دلگرم میکند ، وامید را در دلها میآراید که روزگای فرا رسد تا زبان ورجاوند مادری را پاک شده از واژه های بیگانگان ببینیم و بیاد فردوسی بزرگوارمان میافتم که بگویش پارسی مهر میورزید وبا بزرگواریها ومیهن پرستیهایش ، در دل هر ایرانی وابسته بنیک اندیشی ، امید بآینده ای روشن رامژده میداد. تا کمی ژرفتر بیاندیشیم و دورانهای گذشته را از یاد نبریم .
ببازگشت بروزگاری که در دوران پیش از یورش تازیان میزیستیم ، بنواهای خوش باربد ونکیسا گوش فرا میدادیم وهنر ایرانی زبانزد جهانیان بود وبیاد رویدادی تلخ میافتم هنگامیکه سربازان یورشگر تازی باندرون کاخ مدائن تاختند ودر درون تالار کاخ ، چشمشان بر فرش بهارستان افتاد و بیک چشم بر هم زدن ، آن دستبافت هنری وبیمانند را که با نخهای طلائی ونگاره هائی از پرندگان وچرندگان و چشم انداز های دل نشین بافته شده بود ، با خنجرهای خود از هم دریدند وهر کسی ، گوشه ای از آن فرش بیهمتا را با خود برد ..........
تازیان ، در آن دوران سیاه وچپاول ، با آن خوی وروش زندگی که در آمیخته با راهزنی وبیابانگردی وکشت وکشتارهای جهانگیر بود ، از هنر وهنرمند وهنر ستائی نا آگاه بودند هنگامیکه ایرانی ، با هنر نوازندگی ونگاره گری وساخت وساز آشنائی دیرینه ای داشت ، تخت جمشید را با آن شکوه آراسته بود ، شاهانی دست ودلباز و دوستدار توده ی مردم داشت ، نوروز را میستود ، جشنهای مهرگان و خردادگان را دنبال میکرد ، زنان ومردانش ، دست در دست وشانه بشانه برای پیشبرد کشورش در داد وستد های جهانی بود ، زن ایرانی در اداره ی کشور و آمد ورفتهای درباری ، چون مردان در تلاش بود ، بفرمانروائی وبالانشینی سپاه برگزیده میشد ، نویسنده ونگاره ساز وتندیسگر بود ، بازمانده های آن دوران سازندگی بسیار اندک است ، چون تازیان نوشته ها ونگارشنامه ها را یا خوراک آتش کردند ویا در رودخانه ها بآب ریختند وبباور پژوهشگران ، چهارده روز گرمابه های نیشابور از سوختن برگ برگ مانده های فرهنگی آن دوران داغ میشد ، آمدند وریختند وپاشیدند و از ایران شکوفای دوران ساسانی ، مردمی دگر با باورهائی دگر و اندیشه های دگر ببار آوردند که وارد باورهای دینی نمیشوم ، چون برون از خواسته های این نگارش است ، بکجا میرسیم :
جابجائی در بیشتر روندهای زندگی مردم ، پوشش زنان ایرانی دگرگون شد ، خرافات در میان توده ی مردم آغاز برخنه یابی کرد ، باورهای جن وپری واز ما بهتران ، در اندیشه ها لانه نمود ، شنیدن موسیقی های دوران باربد ونکیسا ، آرام آرام از میان مردم برچیده شد ، زن ایرانی که دوش بدوش شوهر در میان میدان مبارزه زندگی میجوشید ومیخروشید ! بزیر چادر سیاه کشانده شد و مهرورزیهای آزاد که در دوران ساسانیان میان زن ومرد موج میزد ، ناپسند و ناجور شد وعشق های نافرجام وسوز وساز عاشقانه و درد آور ، میان مردمان چنگ انداخت ، در بازمانده های سخنوران برجسته ی دوران پس از هجوم تازیان ، افسردگی و سوز وندانم کاری موج میزند که باز تابی است از دورانهای سیاهی که خرافات بر اندیشه ها میتابد وکولاک میکند وپیش میرود تا بدورانهای صفوی و افشاری وزندی وقاجار میرسیم و همچنان توده ی مردم را بیش از پیش در میان اندیشه های مالامال از خرافات میبینیم که دست وپا میزنند و کس را توان رویاروئی با آنها نیست ، هنگامیکه اروپا در دوران رنسانس ، چهار اسبه بسوی ساخت وساز وپیشرفت میتازد ، شاهان و دست اندرکاران آن دوران بکارهائی میپردازند که نه پیشرفتی را ببار میآورد ونه توده ی مردم بیچاره را بسر وسامانی میرساند .
داوری را بفرزانگان وکارشناسان میسپارم و بر آن باورم که آینده ، وفرزندان راستین ایران زمین ، داوری های خود را در راستای پیامدهای مانده از آن دوران ، در جای خود وهنگام خود بفرزندان پهلوان پرور و نیک اندیش ایران بازگو خواهند کرد وبیگمان ، آفتاب همیشه درخشان راستی ودرستی ، نه چندان دیر ، از پس ابرهای سیاه خرافات وندانم کاری برون خواهد جست ، تا ایرانی نیک اندیش ونیک خواه ودوستدار آشتی ومهر ورزی وخاستار دست افشانی وپایکوبی و ماندگار در میدان مبارزه با بد خواهیها ، دست در دست زنان زیبای آن کشور گل وبلبل ، آینده ای دگر را برای مردم بخاک وخون در افتاده ی خاور میانه پیش بینی خواهند کرد وبیگمان همه چیز ، همان خواهد شد که بود ، ایرانی همان خواهد شد که شش هزار سال فرهنگ بدوش کشیده اش را در دسترس بیگانگان نهد تا بدانند که زیبا اندیشی وهنر پروری وسازش وساختاری را از پدران خود بیاد دارند ونخواهند گذاشت که بیگانگان ، چنین برچسبها را بر ایران وایرانی بچسبانند و فرزانگان را گوشزدی.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

گر زحال دل خبر داری بگو
گر نشانی مختصر داری بگو
مرگ را دانم ، ولی تا کوی دوست
راهی ار نزدیک تر داری بگو
آغازی زیبا تر از این پیام دل نشین شاه درویشان ( حضرت مولانا ) برای این نگارش از دل وجان بر خاسته نیافتم ؛ پژوهشگران کار آزموده برای این خاکدان که نامش را جهان نهاده ایم ، پیشینه ای پانزده میلیارد ساله را بر آورد نموده اند که زمانی بسیار است ، بیاندیشید که در هزار وپانصد میلیون سال پیش مردمانی بوده اند با آمد ورفتها وزندگیهای وابسته بآن دوران ، گذشت سالهائی چنین دور ، باز تابش یاد مانده هائی است از زندگیهای همگانی که شور بختانه با آمدن باور های دینی در این پنج شش هزار ساله ی اخیر ( پانزده میلیارد در برابر پنج هزار سال !! ) نا هم خوانیها وجنگ ها را بدنبال داشته و تا بامروز ، هنوز هم که هنوز است ، آن نا هم خوانیهای دینی چنان دامنه اش گسترده شده که نیاز ببازگوئی ندارد ، ولی چیزی که روشنفکران را میآزارد ، همانا دشمنیهای پیشینه دار میان وابستگان بباورهای دینی در هزار سال اخیر است که جنگهای صلیبی ، نمونه از خروار است .
زندگی میانگین مردم ، با پیشرفتهای پزشکی وتکنولوژی ، چیزی میان هفت تا هشت دهه است که در رویاروئی با پانزده میلیارد سال ..... بهیچ نزدیک میشود !! واگر آن چند دهه از زندگی یاد شده را در آمیخته با نا همخوانیها ودشمنیها برای هیچ وپوچ کنیم ..... بیگمان پی خواهیم برد که :
این همه جنگ و جدل حاصل کوته نظری است
گر نظر پاک کنی!!! مسجد ومیخانه یکی است
وارد شدن باین راستا از ناهمخوانیها میان باورهای دینی سری دراز دارد که در خور این نگارش نیست و با چکیده ای که در پیش گفتار بآن پرداختم ، نوشته را آغاز میکنم و داوری را بفرهیختگان میسپارم :
من درویش بر این باورم که خوشا بروزگار کسانی که در شهری یا روستائی زاده میشوند ودر همان جا بزرگ شده و در همان آب وخاک رخت از این خاکدان بر میدارند ، چون زندگی با مردمانی که همزبانت هستند ، با خوراکهائی که برایت خوش مزه هستند ، با موسیقی آن سر زمین که برایت دلنواز هستند .... بهتر است تا در میان نا آشنایان ، کاخ نشینی کردن !!
در این بیگانه سرا ، که تا چشم کارگری میکند زیبائی وزیبا اندیشی است که دور وبرمان را گرفته واز هر دری سخنی است ، چه از مردمانش که در دانش وبینش و نو آوری یکه تازند وچه از زیبا رویان موطلائیشان با آن اندامها وچشم اندازهای دل نشین ، با خوراکها و میوه های رنگارنگ و مهمانسراهای سر بفلک کشیده ، همه چیز در کار وزندگی در آمیخته شده و همگان میکوشند ومیلولند و برای رسیدن بخواسته هایشان در تلاشند ولی انگاری مال ما نیست و با آنچه میشناختیم ، همخوانی ندارد وما دور از زادگاه ، دور از سر زمینی که با فراز ونشیبهایش آشنا و بمردمان کوچه وبازارش دل بسته بودیم ، همچنان از آن آب و خاک دلخواسته وآشنا دوریم وگهگاه آهی میکشیم و بر این روزگار ریخته پاشیده مینالیم :
خدای خشک کند دست زارعی که بکاشت
در آسمان جهان ، دانه ی جدائی را
از خود میپرسم : من کجا واین بیگانه سرا کجا !؟ که پس از اینهمه سال هنوز خود را نا آشنا در میانشان میبینم با توفیرهای زیاد ! نه موسیقیم با آنها همخوانی دارد ونه خوراکم و زبانم و خواسته هایم .... بر همه چیز وهمه جا وهمه کس گردی از غبار نا آشنائی پاشیده وسایه ای از بیگانگی پهن شده ، کجا رفتند آن دوستان دبستانی ودبیرستانیم ، چرا با یک رویداد تلخ و نا جور وویرانگر ، زادگاهم آنچنان از من وما دور شد !؟ چرا مردمانش آنچنان شدند که نبودند ! آیا براستی هوشنگ وپرویز وبهروز و اردشیر ، بچه های کوچه ی منوچهری کرمانشاه ، اینگونه شدند که بر پرده ی تلویزیون میبینیم !؟ آیا شستشوی اندیشه ها ، براستی از آنها کسان دیگری را ساخته که ما نمیشناسیم ؟ چرا جنگ وستیز ومرگ خواهی برای این وآن ، نمیتوانم بپذیرم که اگر امروز پس از چهل سال دوری از کرمانشاه ، پای بکوچه ی منوچهری بگذارم و با آشنایان روبرو شوم .... مرا در خانه هایشان نپذیرند ویا بیاد گذشته ها اشک بر چشمانشان سرازیر نشود و اینجا است که آتش بر دل وجانم میافتد که چرا !؟ از دیدار با دوستان وهمشهریان وهمسایگانم بریده شدم وچرا پروانه ی ورود بزادگاهم در دست کسانی است که اندیشه هایشان مالامال است از دشمنی باین وآن ! آیا نیک اندیشی ونیکو خواهی از آنها زدوده شده !؟

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

بیاد زادگاهم کرمانشاه

بیاد کرمانشاه شهر زادگاهم
غمت در نهان خانه ی دل نشیند
بنازی که لیلی به محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست ، مشکل نشیند
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایـــی به شاهی مقابل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گِل نشیند

زنده دلان وزیبا اندیشان وشیفتگان همیشه در میدان فرهنگ شکوهمند ایران زمین ، بی گمان با این سروده ی دل نشین طبیب اصفهانی آشنائی دارند و هر بار که این غزل دل انگیز را میشنوند بپرواز در میآیند ؛ نگارش این هفته را ویژه ی این سروده ی بسیار زیبا نمودم و آنرا بمهرورزان و گردشگران گلزار همیشه بهار سرزمینم ایران پیش کش میکنم :
بامدادی دل چسب است وبهار، از پس ابرهای باران زا ، آمدن شکوفائی وپشت سر نهادن زمستان را مژده میدهند ،راه بندان همیشگی در بزرگ راه های تل آویو وادارم میکند که فردا زود تر از شش بامداد خانه را بسوی اداره ترک کنم ، نوای خوش استاد شجریان ( در سی دی درون خود رو ) و سروده ی طبیب اصفهانی چنان از خود بیخودم میکند که بیکباره بیاد زادگاهم کرمانشاه میافتم که چهل سال پیش از آن شهر دوست داشتنی کوچ کردم وبسر زمین پدرانم ، اسرائیل آمدم ، ماندگاری در این کشور نو ساخته وبسیار پیشرفته ، من وخانواده را با دوستان تازه و شهروندان دیگری آشنا کرد ، فرهنگهای بیگانه و مردمانی دیگر که همگان برای باز سازی سرزمین از دست رفته و ویران شده در زیر سم اسبان یونانیان اسکندری از یک سو وسربازان دژخیم خوی رم وسپس یورش بیابانگرد تازی بپا خاسته بودند ، مردمانی که روزگاری کشوری پهناور با ارتشی گسترده وشاهانی چون سلیمان وداود داشتند وبا یورش بخت النصر آواره وسرگردان جهان شدند وپس از نزدیک به دوهزار سال آوارگی ودیدن فراز ونشیبهای گوناگون وکوره های آدم سوزی هیتلری روانه ی سر زمین سوخته وتف زده از آفتاب سوزان چند هزار ساله شدند ، آستینها را بالا زدند واز آن سرزمین سوخته ، کشوری پیشرفته را آراستند ، از یک سو برای ماندگاری ، با ارتشهای همسایگان تازیش وارد میدان جنگ شد واز سوی دیگر پناهندگی بیش از چهار میلیون آواره ی سرگردان را پذیرفت ، فرهیختگانش وارد کار زار شدند و دانشگاه هایش جایگاه فرزانگان گیتی شد ،دانشمندانش برای بهروزی مردم جهان ، هر روز بکاری نو میپردازند ، آب گرم کن های خورشیدی را بارمغان آوردند ، در کشاورزی ، تازه ترین روش های مرغداری وگاوداری را بجهانیان آموختند ، در راستای پنجاه سال پژوهش ، بزودی درمان برخی از بیماریهای سخت را بجهانیان پیش کش خواهند کرد ودر تلاش ببازار آوردن خود روهای برقی هستند تا وابستگی جهانیان را بنفت کاهش دهند ، آب دریا را شیرین نمودند ودریای مدیترانه را بآب آشامیدنی بر خواهند گرداند و ...............
در این اندیشه ها بودم که بیاد شهر زادگاهم کرمانشاه افتادم که خاک پاک وپهلوان پرورش را با هیچ گوشه ای از این جهان پهناور نمیتوانم عوض کنم ، آن مردمان نیک اندیش که 23 سال از زندگیم را در میانشان گذراندم ، دوستی وبرادری ومهرورزی ومهمان نوازی را بمن آموختند ، دلسوزی برای نیازمندان و یاری رساندن بیکدیگر را از آنها آموختم ، موسیقی سنتی اش چنان در تار وپودم خلیده که تا زنده ام از شنیدن دشتی وشور واصفهان وبیات ترک وماهور خسته نمیشوم ، هنوز که هنوز است در خانه وکاشانه ی ما خوراکهای خوش مزه ی ایران است که سفره هایمان را رنگارنگ میکند ، چگونه میشود قرمه سبزی و باقالی پولو و دوغ سرد و بستنی خامه دار و چلو کباب سلطانی وته دیگ زعفرانی را بفراموشی سپرد :
نوای خوش شجریان تا کوچه پس کوچه های دلم را از شادی میپوشاند ، چه نوای گرم وتکان دهنده ای که تا کوچکترین یاخته های تن رخنه میکند و مستی بی باده ای را بشنوندگان بیشمارش در گیتی پیش کش میکند ، استاد شجریان را براستی باید زنده گر موسیقی سنتی سرزمینمان ایران شمرد ، دستگاه های موسیقی مان یک از یک دل انگیز وشادی آفرین ترند وسایه ای از غم آنها را میپوشاند ، غمی که در روند شنیدن آهنگ مارا در خود میپیچاند و بآسمانها بپروازمان در میآورد ، یک موسیقی ژرف که گوئی نوایش را از آسمانها بارمغان آورده اند ، در خود فرو میرویم و این پرسش افسوس بر انگیز پیش میاید که چرا موسیقی ما را پرده ای از غم پوشانده وجرا ما ایرانیان وابسته بفرهنگ شکوهمندش ، آن اندازه دل سبک و غم پروریم ، چرا از شنیدن نوائی خوش بگریه میافتیم ؟ چرا از شنیدن چهار مضراب بی همتای استاد جلیل شهناز در نواختن تار اشک در چشمانمان سرازیر میشود :

شوق نظاره ی دیدار تو از پرده ی چشم
اشک را رقص کنان بر سر مژگان آورد

چرا !؟ ذوق دیدار یار !؟ وگریه !؟ تا کنون از خود پرسیده اید که چرا در فرهنگ شکوهمندمان ، این همه مانده های در آمیخته با غم یافت میشود :

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا میکنی !؟

بگوشه ای خزیدن ودنیا را بفراموشی سپردن ومی نوشیدن را دوست داریم ! وغم است که بر تار وپود وهستیمان رخنه میکند و آنچنان را از آنچنانتر بیشتر بجلوه در میآورد :

رهی تا چند سوزی در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی !؟

آنها که زنده یاد رهی معیری را میشناسند ( بیوک ) میدانند که آن فرهیخته ی زیبا اندیش ، دلداده ای افسوس بار بود که غم در روانش آشیانه کرده بود و بیشتر مانده هایش را در بر گرفته وباز تاب آن نمایانگر مردی ایست که نرسیدن به یار آنچنانش کرد :

ساقی بده پیمانه ای ، زآن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو ، عاشق تر از پیشم کند
بستاند آن سرو سهی ، سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را ، دور از بد اندیشم کند

چرا آن سرو سهی ، زندگی وکشش بزنده بودن را از آن مرد غم پرور گرفت و آنچنان در خود فرویش برد که تا پایانی زندگی همسری برنگزید ورخت از جهان فانی بر چید ورفت .
چرا سخنان صائب تبریزی آنچنان در سایه ای از غم فرو رفته وبیشتر دوستش میداریم :


بسکه بد میگذرد زندگی اهل جهان
مردم از عمر چو سالی گذرد ، عید کنند

آیا اینها نشانه ای از غم پروریهای همگانی در میان ما نیست ، چرا زندگی صائب آنچنان بود که دیدش بزندگی وپیرامونش ، برای مردم کوچه وبازار این گونه افسوس بار میشود :

هیچ لب زیر فلک بی ناله ی جانکاه نیست
تار وپود عالم امکان بغیر آه نیست
پیش هر نا شسته رو اظهار حاجت مشکل است
ورنه از دامان شبها دست ما کوتاه نیست

میبینید دید پهناور مردی را که نا همخوانیها در زندگی از او وباورهایش بمردمان چه ساخته :

از حال هم زمرده دلی خلق ، غافلند
ورنه کدام سینه که لوح مزار نیست

یا در جای دیگر میگوید:

آه وافسوس است ( صائب ) حاصل موج سراب
دامن دنیای بی حاصل نمیباید گرفت

این گونه برداشتها وباور ها ، از کجا سر چشمه میگیرد ! در جائی که میبینیم نا امیدی بر زندگی آنان چیره شده ومیکوشند آنرا کوبنده تر بدلها بنشانند :

"صائب" نتوان یافت بجز داغ جگر سوز
شمعی که شود انجمن آرای دل ما
در عوض زنده دلان شادی آفرین هم در راستای فرهنگ با شکوهمان فراوانند که چون مولانا ، از بازتاب اندیشه های کهکشان پیمایشان ، شیرینی وامید بآینده میدرخشد :

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجا است
وانکه بیرون کند از جان ودلم دست کجا است
عقل تا مست نشد ، چون وچرا پست نشد
وانکه او مست شد ، از چون وچرا رست کجا است

نیک اندیشی ونیکو گرائی و نیک خواهی برای همگان از مانده های پیشینه دار دوران زرتشت است که دل هر ایرانی را به تپش وا میدارد و زبانزد در جهان پهناورش میکند :

گر زحال دل خبر داری بگو
گر نشانی مختصر داری بگو
مرگ را دانم ، ولی تا کوی دوست
راهی ار نزدیک تر داری بگو

این فرمایشات مولانا است که دل هر نیک اندیش را میلرزاند و کف زنانش میکند و ....... نمونه ها فراوانند و کتابهاب گوناگون باز گوی خرمنهای مهر است که بر گلزار همیشه بهار ادب پارسی سایه انداخته وتا جهان باقی است مولانا وهمتایانشان را جاودانه و دل پذیر میکند و دیدیم که سازمان فرهنگی وجهانی یونسکو ، سال 2008 را سال مولانا خواند :

باز آمدم شاد آمدم ، از سوی آن یار آمدم
چندین هزاران سال شد تا من بگفتار آمدم

۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

نوروز 1388 بر همه ی دوستداران مهر فرخنده باد



نوروز 1388 خورشیدی را پیش پیش بهمگان شاد باش میگویم

هر چه گوئی آخری دارد بغیر از حرف عشق
که این همه گفتند وپایان نیست این افسانه را

فرهنگ شکوهمند زادگاهمان ایران بر پایه مهر آراسته شده ومهر است که بر آن سرزمین غم زده سایه افکنده وپندار وگفتار وکردار نیک ، یادگاری است از شش هزار سال پایداری آن مردمان نیکو سرشت ومانده هایشان در دل آشنایان با مهر وزنده دلان گیتی ، ازفردوسی و رودکی گرفته تا نظامی وصائب وحافظ ورهی وعماد خراسانی وسعدی و ....... شاه درویشان
( حضرت مولانا ) که جهانی بر اندیشه های مهر انگیزش میبالد و در این روزهای خوش نوروزی ، یاد آوریشان مستی بخش دل وجان است وافزاینده ی شادیها :

زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام وجای ، جز عنقا

آنها که با اندیشه های کهکشان پیمای پیر بلخ آشنایند ، میدانند که مولوی ، میداندار مهر ودوستی بود وهفتاد هزار بیت از سروده هایش را عشق پـُر میکند ومایه هائیست بر بالندگی ما ایران زادگان که از میانمان چنین قلندرهای بی مانندی بر میخیزند و جهانی را بکف زدن وامیدارند :

زخاک من اگر گندم بر آید
از او گر نان پزی مستی فزاید
خمیر ونانوا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
میا بی دف بگور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید

ایرانی ، با عشق میانه ای تنگاتنگ دارد و سروده های مانده در فرهنگ بیمانندش ، در آمیخته است با موسیقی ناب که شعر شیوا وشیرین پارسی بر شکوهمندیش میافزاید و نوای خوش دستگاه های ایرانی ، هنگامیکه با پیام های مهر انگیز مولانا وحافظ در میآمیزند ، شنونده را بمستی دیگری میکشانند که با مستی شراب توفیر دارد و بیگمان دل انگیز تر و شفاف تر از شراب بر جان وروان مینشیند :

تو مرا جان وجهانی ، چه کنم جان وجهان را
تو مرا گنج روانی ، چه کنم سود وزیان را
زتو هر ذره جهانی ، زتو هر قطره چو جانی
چو زتو یافت نشانی ، چه کند نام ونشان را

بباور من ، گردشگری در گلزار همیشه بهار ادب پارسی نیاز بسالها پژوهشهای ژرف دارد وزندگی میانسال انسانی ، توان دیدار از آن دنیای بی کران را بما نمیدهد و باز گوی این باور را در این بیت مولوی که عطار نیشابوری را مورد مهر وارادت خود مینهد میتوان یافت :

هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

پیر بلخی ( حضرت مولانا از شیفتگان مکتب عطار بود و میگویند هنگام رهسپاری خاندانش بسوی قونیه ، که تنها هشت سال از زندگیش میگذشته کتاب منطق الطیر خود را باو پیش کش میکند وتا پایانی زندگی 68 ساله اش ، آن کتاب را چون جان شیرین نگهداری میکرد ) در این پیام دل نشین میشود پی برد که عطار کیست :

عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهء دُردی بدست
سر ببازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هر چه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست؟
پرده پندار می باید درید
توبه زهّاد می باید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای بست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
در این گلزار همیشه بهار که نه آغازی دارد ونه پایانی میشود برایش یافت ، با آگاهی از این که شوربختانه ، پس از فروپاشی فرمانروایان ساسانی و آغاز فتنه ی تازیان در چهارده سده ی پیش و رخنه ی خرافات در باورهای توده مردم وآلوده سازی اندیشه ها بجن وپری واز ما بهتران وهزار زهر مار دیگر ، سخنوران زنده دل ایران ، همان سربازان جان بر کفی بودند که از فرهنگ راستین پارسی که پاک شده از خرافات وسیاهیها بود ، با از خود گذشتگی نگهبانی ونگهداری کردند وفردوسیها و حلاج ها و حافظ ها ومولویها را در راستای فرهنگ پارسی بجهانیان شناساندند وروانشان شاد آن بزرگواران فرهیخته که ایران وایرانی را بمهرورزی ومهربانی ، نامدار کردند و افسوس که امروز ، جهان آزاد ، بگونه ای دیگر بر فرزندان ایران مینگرد و ........
حاشا که من بموسم گل ترک می کنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم
مطرب کجا است تا همه محصول زهد وعلم
در کار بانگ بر بط وآواز نی کنم

این فرمایشات از اندیشه ی پیر شیرازمان ( حافظ ) جاودانه شده که در دوران زندگیش ( شش سده ی پیش ) خرافات فروشان و ترفند بازان ، بر توده ی مردم فرمانروا بودند و اندیشه های سیاهشان در پهنه ی ایران غوغا میکرد و تا بامروز شاهد باز تاب گسترده ی آن باورهای شگفت هستیم وفرزانگان را اشاره ای :

سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم
چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم

تا کی زیر گلیم دهل زدن وچون کبک سر بزیر برف فرو بردن وایستاده در خواب خفتن هنگامیکه جهان آزاد ، با خرافات وخرافات چیان میانه ای ندارد وامروز با ساده شدن همکاریها وهمیاریها وهمسازیها میان کشورهای دوست وآشنا ، جهان ، بچنان مرزهائی رسیده که روسیه ی پشت پرده آهنی ، از بند رها شده و دیوار برلن آلمان بر چیده شده و چشم های جهانیان بماورای کهکشانها است و دیگر جائی برای کشت وکشتار از دوست وآشنا نمانده و همگان در اندیشه ی بهروزی وبهسازی جهانند جز گروهی که با مهر ودوستی قهرند و بپا خاسته اند تا جهان را بکام نیستی بکشانند و باز مهر است که بر آنها دهان کجی میکند و دوستداران آشتی بر آن باورند که نه چندان دیر ، خورشید تابان مهر از پس ابرهای سیاه خرافات ، سر بدر خواهد کشید :
بناهای آباد گردد خراب
زباران واز تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد وباران نیاید گزند
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
براستی که شاهنامه ی فردوسی ، شناسنامه ی ایران وایرانی است .
کی باور میکرد که سرزمین یلان وزنده دلان ، جایگاه کورش وداریوش ، کشور فردوسی طوسی ، آنچنان شود که تازیان را دوست ایران بدانند وفراموش کنند که هیچ کیشی در جهان چون اعراب ، بردرخت تنومند فرهنگ پارسی تبر نزده و سوزاندن کتابهای دوران ساسانی ، نمونه از خروار است و .....

جمیع پارسایان گو بدانند
که سعدی توبه کرد از پارسائی
چنان از خمر وزمر ونای وناقوس
نمیترسم که از زهد ریائی

در این دنیای تاخت وتاز ها بسوی بهروزی وبه زیستی .... در این چهار روزه ی زندگی .... چرا ستیز وکشتار ودو بهم زنی !؟ چرا نیستی سازی ومرگ آفرینی !؟ چرا خواهان بر اندازی کشورها و نابودی این و آن شدن ... تا مهر هست ودوستی وآشتی وروبوسی ؛ تا زندگی است وشراب وشور وشیدائی ، چرا مرگ ! ! هنگامیکه زندگی در پیش رو است !؟
ایرانی ، تا بوده وهست وخواهد بود ، ایرانی است ، نه تازی ! ونه خواهان مرگ برای کسانی که با او هیچ دشمنی وستیزی ندارند ، ایرانی نمایانگر کشور گل وبلبل است ودیر یازود همان خواهد شد که بود وپاسداری از نوروز که مردمش را بپایکوبی ودست افشانی واداشته ، یادگاری است از ایران پیش از تازیان ، ایرانی مهر پرور ومهمان نواز و دوستدار آشتی و همکاری وهمیاری با دیگران ، سرزمین ایران مال مهرورزان وآشتی جویان بوده ودیر یا زود بصاحبان واقعیش پس داده خواهد شد :
ودر این جا سروده ای از سخنوری کرمانشاهی ( مسرور )که بیش از 60 سال است از زادگاهش باسرائیل کوچ کرده را بدوستداران ایران پیش کش میکنم وروزگار خوشی را برای همگان در این نوروز خواستارم :

ای باد صبحدم ، چو زایران گذر کنی
بر آن دیار پـُر گل و سنبل سفر کنی
هر جا که بگذری وبهر کس نظر کنی
خواهی اگر تو لطف بمن بیشتر کنی
بر آن نجیب ملت وآن مردمان مرد
صد ها سلام ، زپیر وجوان ببر

۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

شنبه ‏، 2009‏/03‏/14
اسفند ماه 1387
سال نو خورشیدی و آمدن نوروز را بهمه ی ایران دوستان جهان شاد باش میگویم

من واقعا از این تشکیلات مذهبی هراس دارم. درست است که ما مسلمان هستیم، ولی در واقع عرب نیستیم و رودرروی سنی ها قرار داریم. بدین ترتیب تشکیلات آخوند های شیعه با آن سلسله مراتب و امکانات اگر به قدرت دست یابد، ما در داخل مواجه با انقلابی خونین خواهیم شد و در خارج باید نتایج جهاد علیه عراق و اردن و سوریه را تحمل کنیم. فکر نمیکنم مصر و حتا اسرائیل مداخله کنند. به هر حال اگر این فرض آخری تحقق پیدا کند، یک آیت اللهی وارد عرصه میشود و نهضتی مالامال از نفرت علیه غرب و حتا ضد یهود و در دشمنی با عرب های سنی راه خواهد انداخت و ای بسا که خیابان ها جای جسد و خون خواهد شد.
آنها که با من درویش آشنائی دارند وروش نویسندگیم را میدانند ، آگاهند که بیش از ده سال است که در نگارشاتم ، واژه های بیگانه و بویژه واژه های تازیان را بکار نمیبرم ، نوشتار بالا را که برنگ سرخ تیره آورده ام ، بازتاب اندیشه ی دکتر محمد مصدق ، نخست وزیر فرهیخته ی دوران شاه است که یادش گرامی باد ، ومی بینیم که پیش بینی آن زنده یاد ، تا چه اندازه با آنچه امروز در زادگاهمان میگذرد ، هم خوانی دارد ، این باز تاب اندیشه را از رسانه ای ایرانی برداشتم و اینترنت در دسترس همگان گذاشته .
www.melliblog.blogfa.com
بگذریم : ماه اسفند را از نیمه نیز گذراندیم و در هفته ی آینده ، میرویم تا کاکو نوروزمان را که آرام آرام از پس کوه های البرز میآید و در کوله بارش سال نو 1388 را همراه دارد ، گرامی شماریم ، نوروزی دیگر و هزاران پرسش دیگر از آنچه در ایران ، سرزمین گل وبلبل میگذرد ، و باز تاب کارنامه ی دست اندر کاران امروز آن سرزمین که شگفتی آزادی خواهان گیتی را در بر گرفته وکس را از آینده ، آگاهی نیست ؛ در گویش مردمی بیاد دارم که میگفتند :
دیوانه ، سنگی را بچاه پرتاب میکند که سد ( صد ) فرزانه ، نمیتوانند آنرا بیرون آورند ..... کارها شده ومیروند تا با تاخت وتاز چهار اسبه ، ایران را بداشتن جنگ افزار هسته ای آراسته کنند .....
خوب که چی !!؟؟ بآن جنگ افزار هم آراسته شدید و کشور ایران را بداشتن چنین بمبی رساندید .... آیا چشم براه آن هستید که مردم گرسنه ی کوچه وبازار بشهر ها بریزند وبرایتان دست افشانی کنند !؟ و فرهیختگان ، ماتمسرای چرنویل را بیاد دارند و آرزومندیم که آن سیاه روزیها را مردم شهر نتنز و بوشهر و تهران با بر پائی آن نیروگاه ها ... نبینند !
دنیائی که با شتاب بسوی بهروزی شهروندانش میتازد و هر روز با یاری از نرم افزار های بسیار توانمند ، زندگی را زیبا تر ودل نشین تر از پیش میکنند ، کشورهای اروپائی با برپائی بازار همگانی ویکی کردن پولهایشان ( ارو ) وپاک کردن مرزهایشان ، در بست خود و کشورهایشان را بسوی پیشرفت وبهروزی میکشانند .... دنیائی که میرود تا جنگ وستیز را از پهنه ی گیتی پاک کند وچشم بکهکشان بدوزد ..... دنیائی که دانشمندانش میکوشند با تلاشها و کوشش های پیگیر ، بیماریهای بی درمان را بدرمان برسانند .... دنیائی که با کمتر از نیم روز پرواز میشود بامداد را در تل آویو وشامگاه را در نیویورک گذراند .... چنین جهانی را با بمب هسته ای چه کار !؟ آنهم با این کوشش پیگیر وریخته پاشیدن میلیاردها دلار از جیب خالی مردم با فرهنگ ایران زمین .... و هر روز ، در هر نشست وبرخاستهایشان ، آخوند ها ، دم از نابودی کشور اسرائیل میزنند و کس را آگاه نیست که نابودی این سرزمین کوچک چه گلی را بچهره آنها میآویزد !؟ کشوری که خانه وکاشانه ی کیش یهود شده و بازمانده ای است از سرزمینی باستانی که بیش از ده برابر پهنه ی امروز اسرائیل بوده وشاهانی چون سلیمان و داود و.... بر آن فرمانروائی میکردند و کیش یهود پس از فروپاشی شاهانش بدست بخت النصر و رومیان ، در دنیا پراکنده شد ویهودی سرگردان را پیش روی جهانیان نهاد تا اینکه پس از 2500 سال در بدری و ویلان گردی وآوارگی ، با کوشش فرزندان رانده شده از کوره های آدمسوزی هیتلری ، بر گوشه هائی از آن سرزمین پدری دست یافت وجهان آزاد کشور تازه ای را در خود پذیرفت که نامش اسرائیل ویادگارش شاهان یهود وکیش اسرائیل بود ، آن فرزندان کوره آدم سوزی دیده وزخم زبان شنیده ولکه ی ننگ بیگانگی را بر خود دیده ..... در سال 1948 وبا یاری کشورهای جهان ، دارای کشور شد و در همان روزهای نخست بپا خیزی مورد هجوم کشورهای مصر وسوریه واردن قرار گرفت وکشت وکشتار از این مردم زخم زبان شنیده آغاز شد وتا بامروز نیز ادامه دارد ؛ آنهم بگونه ای گسترده تر وبا یاری رهبران امروز ایران که چشم دیدن این کشور پیشرفته وتوانمند را ندارند و چرا !!؟؟ ایزد میداند وآخوند ها که این همه پول برای بر اندازی کشور چه گلی بگوشه ی رخ آنان مینهد وبرداشت آنها از نابودی اسرائیل چیست !؟
آنها که با مردم پیشرفته ی کشور اسرائیل در آمد ورفتند و بدانشگاه ها وپژوهشگرانش آشنایند و میدانند که در این 60 سال برپائی بچه جائی از جهان رسیده و دانشگاه هایش چه خردمندانی را ببازار آورده وپروفسورهایش برای رهائی جهانیان از بیماری سرطان با چه کوششی در تکاپو است .... آنها که اسرائیل را میشناسند ! میدانند که این داد وبیداد های آمده از بیروت در گلوی آخوند نصراله و آن فریادهای هنیه رهبر حماس را آموزگارانشان در تهران
میآموزانند و هر بچه ی فلستینی هم میداند و خواهد دانست که آنچه بر این مردم بیچاره و بینوایان اسرائیل میگذرد ، بانیانش همان آخوندهای نشسته در کاخ جمارانند که با ترفند های از پیش آراسته شده وکوششی پیگیر ، شب وروز برای نابودی کشوری در تلاشند که هرگز با همسایگانش سر ستیز نداشته وندارد وآگاهان را گوشزدی .... فرزانگان میدانند که اسرائیل بالای هفده میلیارد دلار در سال زیان نیامدن گردشگران بکشور را میدهد وافزون بر آن اداره ی ارتش پدافندیش ، بالای هشت میلیارد دلار خرج سالانه دارد و این پرسش را بر میانگیزد که اگر کشور اسرائیل در جنگ نبود با 25 میلیارد دلار پول سالانه ، چه ها میتوانست برای پیشرفت مردمانش کارسازی کند وبیک نمونه بسنده میکنم که دوازده میلیارد دلار پول میتواند آب را از دریای مدیترانه بسوی دریای نمک سرازیر کند و نیروئی که از این سرازیری آب بدست می آید میتواند ده ها کارخانه ی ساخت برق را بکار اندازد و با پولی کمتر میتواند آب دریا را شیرین کند وبیابانها ی تف زده ی نگب را بگلزار های سر سبز وپـُر درآمد برگرداند و چه درد آور است که بچنین کشور خواهان آشتی ، آن برچسب ها را میچسبانند که اسرائیل چنان وچنین است وبا تازیان بد رفتاری میکند وکس را پاسخی باین پرسش نیست که اگر هر روز تهران را با موشکهای القسام مورد هجوم قرار دهند ، آن آقایان نشسته در جماران ، چه واکنشی از خود نشان خواهند داد ؟
وخواسته من از نوشتن این نگارش ، پیامی نوروزانه بود که با آمدند سال 1388 میرویم تا ببینیم آینده ، آبستن چه رویدادهائی است با این امید وباور که همیشه خورشید راستین مهر ، گرچه در پس ابرهای سیاه وقیر اندود خرافات ! پشت بر ما کرده ولی آن درخشش ، هرگز در آن سیاهیها پایدار نمیماند وآشتی ومهر ودوستی ، دوباره با درخشش آن آفتاب تابنده ... مردم نیک اندیش اسرائیل وایران ، با پیشینه ای سه هزار ساله در دوستی وهم یاری ... دو باره دست در دست هم برای آینده ای تازه وپر بار از مهر ، آستین ها را بالا خواهند زد تا خاورمیانه ای دگر را سازنده باشند .
بامید آنروز

۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

یک آدینه از روز های سرد زمستان 1387

سه هفته مونده بنوروز ......

کرملک !

دوست درویش ستایم!

دیگه روز شماری را آغاز کرده ام تا هر چه زود تر در کشوری بر این پهنه از گیتی ببینمت وسفره ی با مزه ی میگساری را کنار نهر پُر آبی بگسترانیم و برای چند دمی هم که شده ، این دنیای ریخته پاشیده را بخاکیان پیش کش کنیم وبریم بدنیای خودمون که اینهمه دوز وکلک های مرگ آفرین برای این وآن .... درونش نیست ، بریم بدنیائی که شهروندانش ، هر چه را دارند میدهند ، تا ارزنی مهر را خریدار باشند :

دیروز ، شیر پاک خورده ای ، از تهران ، این پیام دل نشین وتکان دهنده را برام فرستاد که بیاد زیبا اندیشیهای شاهنشاهم انداخت ( حضرت مولانای خودمون )

(میدونی که با واژه های تازیان سروکاری ندارم ونا خود آگاه اگر نیاز بنوشتنشان باشد ، میریزمشون تو گوشه ی پارانتز ولی حضرت مولانا بر شکوه شاهنشاه میافزاید و پیش خودم میگم ... باشه ... بگذار تازیان بآن فرهیخته ی ایرانی ، بگویند حضرت مولانا )

اگه یادت باشه ، هنگامیکه بآرامگاه شاهنشاه رفته بودیم ، بر سر در ورود ، نوشته بودند : یا حضرت مولانا .....

پیام دل نشینی که از تهران برام رسیده بود ...

یه گنج ..... همیشه نمیمونه ، ولی یه دوست .... گنجی است همیشگی

خوشم اومد ، دمش گرم هر که گفته وبگذریم که واژه ها رو یه خورده ویراستاری کردم تا آراسته تر بگوش برسد.... میگی نه ! ؟

میدونم که هنوز مردی ومردونگی و بهمدیگر مهر ورزیدن وگوشه ی سفره ی میگساری نشستن وبتندرستی همگان نوشیدن ... در میان فرزندان راستین آن کشور که روزی روزگاری ... کشور گـُل وبلبلش میخواندند .... هنوز هوا خواه داره و بی گمان فراوانند اهورائیانی که دل وجان بر باورهای مهر ودوستی داده اند و پیروان آن کیش را از این کیش ، بالاتر نمیدانند وهمگان ، از سیاه وسپید وسرخ وزرد ، برایشان یکسانند همانجور که شاهنشاه میاندیشید و چه خوب بیاد دارم ، آن پیام را که بر درگاه آرامگاهش میدرخشید :

باز ای ، هر آنچه هستی باز ای

گر کافر وگبر وبت پرستی ، باز آی

این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شکستی ، باز آی

هشت صد سال پیش که باور های خرافات وسیاه اندیشیها بر توده ی مردم ، غوغا میکرد و گروهی با یاری از ترفند های شناخته شده وبی رنگ و خانمان بر انداز ، برای پهن کردن شکمهای بر آمده ی خود و مفت خوریهای 1400 ساله وخون مکیدن از مال مردم .... باورهای سیاه جن وپری واز ما بهتران را میان همگان پراکنده بودند تا نان در آورند .... هنگامیکه اروپا بسوی پیشرفت میتاخت وشاهان قاجار ، بدستور همان یادشدگان وشناخته شدگانی که جای پایشان را تا بامروز در پهنه ی ایران زمین میبینیم .... بیگانگان را نجس میدانستند و افسری انگلیسی ... که در دوران سیاه طهماسب صفوی بایران آمده بود تا بفرمان شه بانویش !! پرده از فرمانروایان نشسته بر تخت ایران بر دارد !!! چنین از آن بارگاه وتخت وتاج دوران صفوی مینویسد که سیاهیها وباورهای خرافات ، در میان درباریان کولاک میکرد....مینویسد : پس از گفتگوها با شاه ایران که بیاری کسی که میتوانست زبان فارسی شاه را برایم بانگلیسی برگرداند ، برخاستم وبا همراهان از کاخ بیرون رفتیم ، هنگام گام بر داشتن بر فرشهای کاخ ! دیدم که چندی از خدمتکاران با جارو ، جای پای ما را پاک میکنند ، پرسیدم چرا ؟ گفتند شماها نجس هستید وبرای آن زیر پایتان را جارو میکنند ....

همان انگلیسیها با یاری از همان خرافات های شناخته شده در میان توده ی مردم ! چه پولها که بجیب نرساندند و چه ترفند ها برای فروش قند وشکر بمردم آن سرزمین نزدند وفرزانگان را گوشزدی ! ... مولانا ، آن خرافات پیشگان را که بر توده ی مردم ودربارها فرمان میراندند ، خوب میشناخت وبرای همین ، پس از آشنائی با آموزگار فرهیخته اش ، شمس تبریزی ، دست از خرافات بر داشت و میگساری را در زندگیش جای داد و دست افشانی وپایکوبیهای سما را در شهر قونیه گسترش داد و با رشادت ونترسی بدرون گرد هم آئیهای زنان میرفت وتا پاسی از شب رقص سما را بآنان میاموخت ، چون پی برده بود که یزدان شناسی ، آنهم با یاری از دانش وبینش ودگر اندیشی ، آن نیست که آنان بمردم آموخته اند ، خدای مردم گیتی یکتا وبی همتا است وهیچگاه ، میان مسلمان ویهودی وترسا ... توفیری نمیگذارد ، یا بسخنی دیگر ، آفریدگار کهکشانها که بیش از پانزده میلییارد سال ... زمین را آفرید ، بر بیشمار کهکشانهای بزرگتر وبا شکوهتر ، فرمانرواست و هزاران هزار دنیا ها را بزیر دید فرزانه ی خود دارد .... چگونه میتواند با باورهای سیاه آنها همخوانی داشته باشد ، همان پروردگاری که دستگاه شگفت آفرین چشم و دست و ..... از کارهای او است ، هوش وکوشش را در درون مورچگان پرورانده وزنبور را بساختن عسل وا میدارد و..... که در راستای این نوشتار نمیگنجد ..... و چنین دستگاه فرمانروائی را با انبوه باورهای آنان رویاروی کنید وببینید بکجا میرسید و !!!؟؟/ وبر میگردیم بروند اندیشه های مولوی که با آنها و باورهایشان همخوانی نداشت و تا زنده بود ، عشق را با تمام وجودش میستود ، عشق بزیستن و همیاری با دیگران ودوستیهای ریشه دار در میان انسانها که آن اندازه برایش ارزشمند بود .... افلاکی در یاد مانده های زندگی مولانا مینویسد : قصابی ارمنی در نزدیکیهای خانه مولانا در قونیه میزیست وهر هنگام که آن فرهیخته ی بزرگوار از کنار آن قصابی رد میشد ، تا کمر برای آن مرد ارمنی خم میشد وباو سجده میکرد :

مرگ را دانم ..... ولی تا کوی دوست

راهی ار نزدیک تر داری بگو

بگذریم وباندیشه ی شاهنشاه بپردازیم که با سیاست امروز ، هزاران سال نوری فاصله دارد :

ما چو افسانه ی دل بی سر و بی پایانیم

تا مقیم دل عشاق ، چو افسانه شویم

با چنین قلم پردازیها که بی همتای همگانش میکند ، بر عشق نامی دیگر مینهد ، بالاتر از بالاترین کهکشانهای گنجانیده شده در اندیشه هایمان ، چیز دیگری که تا بامروز برایمان ناشناخته وگنگ است که با زبردستی بیمانند خودش در ساخت وساز نو آوری ، بازتاب اندیشه هایش را تا بام فلک میبرد : کرملک .... پیش از پرداختن باین شاهکار وبیاد او که می وشراب ناب را میستود .... بنوش وبخوان و بآسمانها پرواز کن :

اندرین جمع ، شررها زکجا است

دود سودای هنر ها زکجا است

من سر رشته ی خود کم کردم

کین مخالف شده سرها زکجا است

گر نه دلهای شما مختلفند

در من این جنگ !!!! اثر ها زکجا است

گر چو زنجیر بهم پیوستیم

این فرو بستن درها زکجا است

گر نه صد مرغ مخالف اینجا است

جنگ و بر کندن پرها زکجا است

ساقیا باده به پیش آر که می

خود بگوید که دگرها زکجا است

تو اگر جرعه نریزی بر خاک

خاک را از تو خبر ها زکجا است

آره کرملک تا چنین خوبانی در فرهنگمان هست و خواهد بود ، زنده ایم و جرعه بر خاک ریزیم وبیاد مولانا از ساقی زنده دلمان یاری میجوئیم و با جنگ وبر کندن پرها از مرغان خوش نوا وزیبا بدوریم ، با رقص وپایکوبی و مهر ورزیدن بآن واین خوشیم و دنیای خاکی را که چند زمانی مهمانش هستیم ، دوست میداریم ، زیبا رویان پراکنده در گیتی را ، موسیقی دل نشین و شادی آفرین را ، شراب ناب مرد افکن را ورقص پریرویان را دوست میداریم ، چون همگان ( جز آنها که در صدشان بسیار اندک است ) ، در سرتا سر گیتی چو ما میاندیشند و زیبا ئیهای داده شده در جهان پهناور را دوست دارند ....

پیوسته دلت شاد ولبت خندان باد

درویش

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

کرملک

دوست مهربان ودرویش ستایم !

روزگاریست در هم وبر هم با اینهمه رویدادهای تلخ که در این پهنه از جهان فانی رخ میدهد وهر دوستدار مهر وخواهنده ی آشتی را دگرگون میکند ؛ مشتی قهر کرده با آشتی وگریزان از زیبا اندیشی در خاک پاک خسروان لانه کرده اند وهر هنگام برای ویرانی جهان در تلاشند وکس را از پایانی اینهمه نامهربانیها آگاهی نیست و بدا بروزگار ما که در این دنیای زیبا وپر بار از دیدنیها وشنیدنیها ، با این پیشرفتهای شگفت انگیز که سرتاسر گیتی را بهم دوخته ومیشود بامداد در پاریس و شامگاه در نیویورک بود ..... آن دگر اندیشان از مهر بدور ، هر روز برای کشتن این وآن در تکاپویند وجهان را بنابودی فرا میخوانند وبراستی شگفتا .. کرملک ! تا اینجا را داشته باش :

میخوام جهان را با اینهمه نا همخوانیهایش با مهر دوستی بکناری گذارم و بگوشه ای روم که با این دنیای کج روند ، سالهای نوری توفیر دارد ....

استاد شجریان ، با آن نوای جان پرورش که بدل سرور وشادی میبخشد ... میخواند :

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد

میبینی ، ما زاده شدگان در ایران و پرورش یافته در گلزار همیشه بهار فرهنگ شکوهمندش با غم یک یاری 1400 ساله داریم و شگفتا که نا خود آگاه از غم خوشمون میاد ، موسیقیمان غم آلوده است .... ولی آن موسیقی را میپرستیم !!!! شعرمان در آمیخته با غم پروری است وتا تک تک یاخته های درونمان را بآتش میکشد ! وآن شعر را دوست داریم وبا خواندنش بگریه میآئیم ولی گریه ای که مزه ی تلخ دارد وهر چه تلختر باشد برایمان دل نشین تر میشود.... ترانه هایمان غم آلوده و نویسندگانمان با غم دوستی پیشینه دارند ، افسردگی را نا خود آگاه دوست داریم ، بهم که میرسیم اشک میریزیم واز ترک یکدیگر بیشتر میگرئیم وشگفتا که گریه کردن را دوست داریم ! مست که میشویم ! اشک بر گونه هایمان براه میافتد :

شوق نظاره ی دیدار تو از پرده ی چشم

اشک را رقص کنان بر سر مژگان آورد

کرملک ! این چه راز نهانی است در ما که اینگونه با غم پروری گره خورده ایم !؟

میخوام دوباره وهزار باره بدیوان همایونی شمس روی آورم تا بر بال اندیشه ی شاه درویشان بنشینیم وبپرواز در آئیم ، در آسمان رنگارنگ وبی مرز اندیشه های ابر مردی بی همتا که جهان ببلند پروازیهایش میبالد:

آسوده کسی که در کم وبیشی نیست

در بند توانگری ودرویشی نیست

فارغ زغم جهان واز خلق جهان

با خویشتنش به ذره ای خویشی نیست

نمیدونم چه روزگاری شده واین پرسش پیش میآید که آیا مردم ایران زمین دگرگون شدند !؟

آیا مهر ورزی را کینه جوئی ومرگ خواهی برای این وآن جاسازی کرده !؟

آیا براستی مردم ایران همین فریاد زنان در روی پرده ی تلویزیون هستند که هر هنگام با آب وتاب در رسانه های گروهی جهان دیده میشوند که در خیابانها ایستاده اند تا جوانی مادر مرده را با آن قد وبالا بمیدان آورند وبچوبه ی دار بسپارند !؟ آیا براستی ما دوستداران مولوی و شیفتگان رهی و نادر پور .... اینجوری شدیم !؟

ای دل سر مست ! کجا میروی

بزم تو کو باده کجا میخوری

مایه ی هر نقش و تو را نقش ، نی

دایه ی هرجان و تو از جان ، بری

صد مثل و نام ولقب گفتمت

برتری از نام ولقب ، برتری

آره کرملک .... دنیای بدی شده وگروهی که هیچکس از اندیشه های اهریمنیشان آگاه نیست آمده اند تا جهان را بپرتگاه نیستی بکشانند وهزاران افسوس .

من بزرگ شده در شهر کرمانشاه با دوستانی که برای هم جان میدایم ، شگفت زده میشوم که در این سی ساله چه بر سرمان آمد وچرا اینجور شدیم .... دور از مهر وقهر با آشتی ... چرا

گفتم : که برو بباغ ، خندیده بهار

شمع است و شراب و شاهدان چون گلنار

آنجا که تو نیستی ، از اینها چه سود

و آنجا که وجود توست ، اینها به چه کار !

ببین کرملک اندیشه را ومرزهای زیبا اندیشیش که ما را بکجا میکشاند ، بدا بروزگار آنها که خود را از آن آب وخاک میدانند و با این اندیشه ها میانه ای ندارند ، آنها روی بچیزهائی آورده اند که با تاب وتوان و دید امروزی جهان همخوانی ندارد و روشندلان که ایراد میگیرند ، مورد خشمشان میشوند که خدا پرستی را انکار میکنید !؟

زاین سنگ دلان نشد دلی نرم هنوز

زاین یخ صفتان یکی نشد گرم هنوز

نگرفت دباغت آخر این چرم هنوز

نگرفت یکی راز خدا شرم هنوز

ببین کرملک ، در دوران زندگی مولانا هم آن سنگ دلان یخ صفت در میدان توده ی مردم کار ساز بودند و هنوز که هنوز است در کارشان وارد و ماندگارند وافسوس :

من درویش که سالها است در این خاکدان بفراز ونشیبهای زندگیم مینگرم و وابستگیهایم را پیش رو مینهم ، بالنده از خویشم که در درونم آنچه که نیست نامهری و آنچه که راه ندارد ، بد خواهی برای کسی است که چون من وما وهمه ، دیر یا زود بدیار نیستی میشتابیم وآنچه از ما بجای میماند همان نیک خواهیها و نیک اندیشیها است ودر شگفتم که آن نامهربانان نشسته در کاخها که هر دم برای این وآن نشان نیستی میکشند و خواستار پاکسازی کشوری از پهنه ی جهان میشوند .... میپندارند که ماندگاریشان در این چند بهار زندگی جاودانی است

واگر نمیدانند .... داوری را بفرهیختگان مهر آفرین میسپاریم .

یا هو

درویش

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

رویدادهای اخیر

دنیای بدی شده!

ماه ها است دل ودماغ نوشتن ، از درونم پاک شده

ریخت وپاشهای از پیش آراسته شده ی گروهی که سی سال است در این پهنه از گیتی ( خاور میانه ) روزگار مردمانش را بگونه هائی در هم وبر هم میکنند ودانه ی ستم وجور میکارند وکس را آگاهی نیست که آنها از جان جهان چه میخواهند واینهمه آتش افروزی وکشت وکشتار ، وبرای این وآن خواستار مرگ شدن ، بکجایشان میبرد !؟ مگر این چند روزه ی زندگی که در پایانش نیستی است که کمین کرده ، چه ارزشی دارد که اینهمه برای آلوده کردنش در تلاشند ، اینهمه مرگ آفرینی و فرستادن جنگ افزار برای کشتن بی گناهان پایان پذیر نیست !؟ تا کی بدی ؟ تا کی نامهربانی ؟ تا کی دم از خدا پرستی زدن !!! ومردمان بیگناه را بزیر تیغ مرگ کشاندن !؟ میدانم که آب در هاون کوبیدن است و این گفتار ها در آفرینندگان مرگ ونیستی اثر گذار نخواهد شد ولی باز بر این باورم که دست کم آنچه را که میدانم بگویم وآن اینکه در فرهنگ شکوفا وشکوهمند ایران ، مهر است که جانشین کین میشود واندیشه های اهورائی است که بر خاسته های اهریمن پیروز میگردد ودست کم بر این امید ، بخودم دلگرمی میدهم که روزگار اینچنین در آمیخته با نفرت وکین ودشمنی باقی نمیماند ودیر یا زود خورشید مهر از پس ابرهای سیاه کین ، سر برون خواهد آورد ودوباره میانه ی دو مردم با فرهنگ اسرائیل وایران به نیکی خواهد گرائید وبامید آنروز فرخنده روز شمارم. در چنین آب وهوای نا امیدی ، باز باندیشه ی مردی روی میآورم که پس از هشت سد سال که از مرگش میگذرد ، هنوز از گفتارش بوی مهر وصفا ودوستی وبرادی وبرابری میآید ، سخن از پیر فرهیخته بلخ ( حضرت مولانا ) است که براستی بدرون دنیای کهکشانی این راد مرد بزرگ ودور اندیش وارد شدن وبر بال سیمرغ اندیشه اش نشستن وبرای چند دمی از این دنیای خون آلود رها شدن ، ارمغانی است برگزیده برای درون آشفته وجنگ زده ام واین پیام وپیامهای دیگرش ، راه گشای گلزار همیشه بهاراوست ، از درون این پهنه از سرزمین جنگ زده ی که گروهی دور از این کشور ، شب وروز برای بر اندازیش در تکاپویند و شگفتا که بر چسب نا جور ایرانی را بر خود زده اند که با اندیشه های پندار وگفتار وکردار نیک ایرانیان ، سالهای نوری توفیر دارد ! بگذریم وآنهمه نفرت وکین و بدی را برای آنان که همیشه در کوشش مرگ آفرینی هستند بگذاریم وباین دنیای مهر وارد شویم :

ببینید مهر تا بکجای درون زیبا اندیشش راه یافته :

من عاشق جان بازم ! از عشق نپرهیزم

من مست سر اندازم ، از عربده نگریزم

گویند رفیقانم ، کز عشق نپرهیزی !؟

از عشق بپرهیزم !؟ پس با چه در آویزم

کجایند آنان که از عشق ، نه تنها بوئی نبرده اند ، که با هر چه زیبائی است قهرند .

آشنائی مولانا با شمس تبریزی ( آموزگار فرهیخته اش ) براستی رویدادی است شگرف در تاریخ ادبیات شکوهمند پارسی با آن دریای بیکران از زیبا اندیشیها ، ولی تا کنون هیچ دانشمند وپژوهشگری نتوانسته بآن نکته پی ببرد که آن دیدار نخستینی که در بازار پنبه فروشان قونیه در هشت سده ی پیش ( همان یکشنبه ی نامدار و فراموش نشدنی در یادمانده های ادبی گیتی ) میان مولوی جوان وشمس تبریزی 60 ساله روی داد ، تا چه اندازه در درون مولانا دگرگونی آفرید که یک شبه ، آن مفتی و صاحب فتوا وآیت اله قونیه را با آن جلال وجبروت سلطان گونه ! بدرویشی خاکی مبدل کرد که مجالس ترویج دین را ترک کرد وچون بودا ، پای برهنه بدنبال آموزگارش شتافت و هرگز بآن جوامع از دکانداران دین باز نگشت و پرچم دار مبارزه ای وسیع با آنان شد که تا پایانی زندگیش ، ادامه داشت :

این نمازم را میامیز ای خدا

با نماز ظالمین و اهل ریا

لاف شیخی در جهان انداخته

خویشتن را بایزیدی ساخته

نکته گیرد در سخن از بایزید

شرم دارد از درون او ، یزید

چون حقیقت پیش او فرج وگلو است

کم بیان کن پیش او اسرار دوست

براستی جای بسی افسوس است که در راستای این چهارده سده از تاریخ پر فراز ونشیب ایران ، جای پای آن دکانداران دین و گستردگان باورهای جن وپری واز مابهتران وهزاران زهر مارهای خرافات گونه را میتوان بروشنی دید و آیندگان ، دیر یا زود پی خواهند برد که هنگامیکه در دوران قاجار ، اروپا بر اسب پیشرفتهای رناسانسی برق آسا میتاخت ... چگونه همان دست اندرکاران خرافات پرور وسرنوشت ساز ، در درون دربار ، شاه را وادار میکردند که برای راندن جن از درون دربار ! بر درودیوارکاخها سیر وپیاز آویزان کنند و شوربختانه نمونه ها فراوانند وفرزانگان را اشاره ای .

از زیبا اندیشیهای شاه درویشان میگفتم که در هشت سده ی پیش با افت وخیزهای همان خرافات فروشان همیشه در میدان وهمان آشنایان با توده ی مردم بینوا ، با شهامتی در خور ستایش وبا خردمندی مولانانه ی خود رو در رویشان ایستاد :

ما زقرآن بر گزیده مغز را

پوست را بهر خسان انداختیم

فرهیختگی پیر بلخ ( مولانا ) روی بکرانه ی دیگری از دریای معرفت مینهد ، او بگونه ای بالاتر از بالاترین ها میاندیشد که تنگ نظران وسیه اندیشان وخرافات فروشان را بواهمه میآورد ، او سر سازش با آنان را ندارد و بی پروا ، بر آنها با نیش قلم میتازد :

زعشق روی تو من رو بقبله آوردم

وگر نه من زنماز وروزه بیزارم

( برداشت شده از کتاب پیکار اهریمن بنوشته ی استاد شجاع الدین شفا )

خوشبختانه ، با پیشرفتهای روز افزون در ارتباط های جهانی ، بویژه اینترنت ، مردم با فرهنگ ایران زمین ، پی برده اند که روزگار ، تنها در آمیخته با مرگ برای این وآن خواستن نیست و با تمام سد ها ودیوارهای بلندی که خرافات پیشگان بر سر راهشان مینهند ، همچنان هنر ایرانی واندیشه های مهر انگیز ایرانیان ، کران بکران میگردد ومولانا ها را در میان فرزانگان جهان ، بلند آوازه تر از پیش میکند :

این بار من در عاشقی ، یکبارگی پیچیده ام

این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام

دل را زجان بر کنده ام ، وز چیز دیگر زنده ام

عقل ودل واندیشه را ، از بیخ وبن سوزیده ام

مقایسه کنید ودریابید که این ایرانی والا مقام وفرهیخته ی بی همتا که آمریکائیان بر او لقب بزرگترین سخنور گیتی در تمام زمانها را داده اند ، با چه اندیشه های مهر انگیزی بر زندگی مینگریسته واینان که تکیه بر تخت داریوش وکورش زده اند ، بچه مینگرند وبا چه اندیشه های ویرانگرانه ای ، شب را سپری میکنند وشگفت زده میشویم از توفیر ی چنین فراخ میان باور های دو گونه ی آزادی خواهی و خرافات سازی :

باورهای این فرزانه ی بیمانند ، گرداگرد چیزهائی است که ما مردم عادی تاب مزه مزه کردنش را نداریم ویا بسخنی دیگر ، برای درک بازتاب درخشش آن آوردهای بی مانند ، باید بگوشه ای بخزیم وچند بار آن پیامها را بخوانیم ومزه مزه کنیم :

من که زجان ببریده ام ، چون گل قبا بدریده ام

زان سان شدم که عقل من ، با جان من بیگانه شد

خامش کنم فرمان کنم ، وین شمع را پنهان کنم

شمعی که اندر نور او ، خورشید ومه پروانه شد !

مجسم کنید ، آن چه شمعی است که او در دست دارد و از نور آن شمع ، خورشید آسمانها چون پروانه بگردش در آمده .... کمی بیاندیشید و دو باره این سروده را بزیر تفکر ژرف ببرید تا دستگیرتان شود ، عظمت باورهای آن فرهیخته را که زود پی برد ، از خرافات و رخنه سازیش بدرون مردم ، چیزی جز واپسگرائی ، دستگیر مردم نخواهد شد وهزاران افسوس که هنوز ، پس از گذشت 1400 سال از فتنه ی یورش تازیان بر آن آب وخاک ، باز خواهندگان خرافات جو در میان توده ی مردم فراوانند و فرزانگان را اشاره ای :

با این غزل از دل وجان برخاسته ی پیر بلخ ( حضرت مولانا ) نوشته ام را بپایان میبرم :

زخاک من اگر گندم بر آید

از آن گر نان پزی ، مستی فزاید

خمیر ونانوا ، دیوانه گردد

تنورش بیت مستانه سراید

میا بی دف بگور من برادر

که در بزم خدا ، غمگین نشاید

در آرزوی روزگاری بهتر برای دو مردم با فرهنگ ایران واسرائیل.

شاد زی ومهر افزون