زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

بنازم به بزم محبت که آنجا

گدائی بشاهی مقابل نشیند

هر بامداد که برای رسیدن به کارم روانه ی بزرگراه های پُر رفت وآمد تل آویو میشوم و در راه بند ها گیر میکنم ، زمان را با شنیدن آهنگهای دل نشینی ( که دوستان برنامه های گلها از کران بکران جهان برایم میفرستند ودَمشان گرم ، ) میگذرانم ودیروز یکی از ساخته های استاد شجریان را گوش میدادم که در آمیخته با پیامی دلنشین از پیر فرهیخته ی شیراز ( سعدی ) بود :

غمت در نهانخانه دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار و گریم

که از گریه ام ناقه در گِل نشیند

بنازم به بزم محبت که آنجا

گدایی به شاهی مقابل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

چو برخاست از جای، مشکل نشیند

خلد گر به پا خاری ، آسان برآید

چه سازم به خاری که بر دل نشیند

مستی بی شرابی که این پیام در دل وجان میآفریند ، در خور هزاران ارج است وبی گمان مرواریدهای گران مایه ای در گنجینه ی پُر بار فرهنگمان ...... ولی بازتابی که از درخشش این پیام از دل وجان بر خاسته ی استاد سخن ( سعدی ) گرفتم چیزی است که وادارم کرد تا این نوشته را بزنده دلان ودرویش ستایان پیش کش کنم :

ما ایرانیان ، مهری ژرف به سخنورانمان داریم وسروده های آن بزرگواران ، پشت به پشت ، از نیاکانمان بما رسیده وبا آن سروده ها خو گرفته ایم و جای پایشان را در کوی وبازار وسر در دانشگاه ها ودرون گرمابه ها وبر تنه ی خود روها میبینیم ، ولی کمتر اندیشیده ایم که بیشتر سروده های فرهیختگانمان در آمیخته با اندوه است ، گریه در درونشان آمیخته شده وگوئی چیزی آنها را میآزارد که وادارشان بچنین دُرافشانیها میکند :

به دنبال محمل چنان زار و گریم

که از گریه ام ناقه در گِل نشیند

از خودمان پرسیده ایم که چرا ؟ این افسردگی از چیست ؟ که در تار وپودمان رخنه ای یک هزار وچهار سد ساله دارد وپیر شیراز در هشت سده ی پیش میزیسته !

پیش از اینکه وارد بازتاب پژوهشی این پرسش بشوم ، بچند نمونه میپردازم :

نگاهی به گنجینه ی زنده یاد سهیلی که در 535 برگ آراسته شده ، ما را بیشتر به جای پای گریه در سروده های بزرگانمان میبرد :

در پیامهای دلنشین حافظ ، با اشک وگریه و اندوه ، زیاد رو برو میشویم :

اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یار

طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد

یا

اشک خونین به طبیبان بنمودم ، گفتند

درد عشق است وجگر سوز دوائی دارد

این سروده ازکلیم کاشانی را ببینید :

آرام را زقافله ی اشک برده اند

یکجا نشد مقام کند کاروان ما

ببینید میزان بارش اشک را ......

صائب را کارشناسان ، از نازک بینان بنام میدانند وباز تاب اندیشه اش را بنگرید :

اگر اشک پشیمانی نگردد عذر خواه من

بپوشد چشمه ی خورشید را گرد گناه من

کاری به گرد گناهی که خورشید را پوشانده نداشته باشید و اشک را بپائید .

عبداله الفت را بی گمان میشناسید وزیبا اندیشیهایش را :

ای اشک که روز وشب بدامان منی

چون شمع شرار خرمن جان منی

گه چون گُهری در صدف دل پنهان

گه چون گرهی بسته بمژگان منی

رهی معیری ... با آنهمه زیبا نگریهایش :

از آن بگوهر اشکم ستاره میخندد

که تابناکتر از خود نمی تواند دید

نمونه ها فراوانند وبه تک خانه ای از هادی رنجی بسنده میکنم ومیپردازم به ادامه ی پژوهش :

این که هر شب تا سحر آید بچشمم ، اشک نیست

گوهر جان است ، میریزد بدامانم چو شمع

نگاهی ژرف به این نمونه ها از سخنورانمان ، میتواند ما را به بن بست هائی بکشاند که یافتنشان در راستای برگهای مانده در تاریخ فرهنگ شکوهمندمان ساده است و نیاز به بر رسی دارد ، بیائیم و بدوران شکوفای ساسانیان بنگریم که تازیان هنوز بایران نتاخته بودند ودرست در همین دوران است که با نخستین بن بست رو برو میشویم !

شوربختانه آگاهیهایمان از آنچه در دوران ساسانیان ( وپیش از ساسانیان ) ، بجای مانده اندک وناچیز است چون تازیان هر چه کتاب بود ! یا خوراک آتش کردند ویا در رودخانه ها ریختند ، میدانیم که در دوران پیش از یورش تازیان ، پایکوبی ودست افشانی داشتیم ، زنانمان بزیر چادر سیاه نرفته بودند ، آواز خواندن وساز نواختن را از دوران باربد ونکیسا در دلهایمان داشتیم ، میگساری وخوش گذرانی ! از گناهان بزرگ نبود !!! زن میتوانست آزادانه لب بر لب دلدار گذارد ودست در دست مرد دلخواهش بمیدان آید ودست افشانی کند ، پدر میتوانست بر گونه ی دخترش بوسه زند ، زن دوران خشایار شاه میتوانست فرمانده نیروی ناوگان دریائی وسپهسالار شود ( آرتیمس فرمانده ی ناوگان خشایارشاه یک زن زیبا بود ) بازداشتن مردان از آمد وشد با زنان روا نبود ! نشستها وبرخاستنها در میان توده ی مردم در آمیخته با تنگ چشمی وسیاه اندیشی وتند خوئی وکتک وکوفت وهزار زهر مار دیگر نبود .... آنچه بود دیدارهای در آمیخته با مهر ودوستی وبرادری وبرابری بود که با شمشیر آخته وکشت وکشتار از مردمان دگر اندیش گرفتند وآنکس که روبرویشان ایستاد نابود شد ، بن بستها بود که آراسته شد ؛ زن بزیر سیاهی چادر رفت ، مهر ورزی وبوسیدن یار ودست افشانی وپایکوبی بر چیده شد ومرد ایرانی را از آمیزش آشکار با زنان باز داشتند و دلدادگیهای نافرجام جایگزین رفت وآمدهای آزادانه ی زن ومرد در دوران پیش از یورش تازیان شد .

اگر ابر بهاران گردد آه گریه آلودم

بجای سبزه فریاد از دل هر دانه برخیزد

چه بروزگار صائب آورده اند که اینچنین زار میگرید وفریاد میزند !

این فریاد ندانم کاریهای فرمانروایان سیه اندیش وتند خو نیست که هزار وچهار سد سال است که خون بدل آزاد اندیشان و خواستاران مهر ودوستی افکنده اند ؟

اشک را گفتم چرا میریزی ای دیوانه ؟ گفت

روزن امیدی از این گوشه پیدا کرده ام

این سروده ایست از نواب صفا سخنور معاصرمان که امید را در اشک ریختن می یابد وافسوس از این دیدها وبرداشتهای نا امیدانه که در میان ایرانیان ماندگار شده وچون خاری دلهای امیدوار را میآزارد که چرا باید نا امیدی را در خود پرورش دهیم وگریه را دو باره وهزار باره از سر بگیریم ، واین چراها را در راستای پژوهشها یافتیم وساده وآسان پی بردیم که این اشکها وگریه ها و ندانم کاریها وافسوس ها وخاک بر سر وروی زدنها را یک هزار وچهار سد سال است که میکنیم ونمیدانیم چرا ونپرسیده ایم که سرچشمه ی این سیاهیهای روز افزون از کجا است ودرمانشان را هنوز که هنوز است !!! نیافته ایم :

هنگامیکه در دوران رنسانس ، اروپا بسوی پیشرفتهای شکوهمند پیش میتاخت ، در ایران ، گروهی نا آگاه از دانش وبینش ، برای توده ی مردمان ساده ، از جن وپری میگفتند ، دیدن گربه ی سیاه را بد میدانستند وکارشان پراکندن خرافات در اندیشه ها بود ، روی زن را نباید دید ! زنان ناتوان ( ضعیفه ) هستند وبرای بارداری بدنیا آمده اند وهزاران سیه اندیشی که در توان این نوشتار نیست :

از گردش چرخ نیلگون میگریم

از جور زمانه بین که چون میگریم

سراینده ی این پیام افسوس بر انگیز مردی بنام احمد خان گیلانی است .... که گریه را در جور زمانه یافته ونه بی آگاهی از گردش گردون ، براستی چیزی که گریه آور است ندانم کاری مردمان است که تا این اندازه از بینش راستین وآزاد اندیشی بدورند ونمیشود ایرادی ازشان گرفت هنگامیکه در دوران سیاه قاجار ، آموزشگاه ها را برای دختران حرام میدانستند ودرست در همان زمان ، زنان اروپا دست در دست مردان ، بپا خاسته بودند تا کشورهایشان را بسوی بهروزی وبهزیستی بکشانند وزن ایرانی را وادار میکردند که رویش را از مردان بدور نگهدارد وخدای نخواسته ! کسی گوشه ی ابروانش را نبیند .

آری مهربانان ! بن بست هائی که در آغازین نوشته ام بآنها پرداختم را کم وبیش شناختید ودست کم میدانید که چرا اشک حافظ رنگ سرخ گرفت از بی مهری یار ... بیچاره یار ! او بی مهر نبود چون نخواستند که با مردان روبرو شود ! وامروزایران از دیروز چند سد سال پیش بهتر نیست وفرزانگان را گوشزدی .

بزرگداشت از عطار نیشابوری در اسرائیل

دنیای زیبائی است که اگر رویدادهای بدش را ازش منها کنیم .... زیبا تر میشود

دل انگیز تر و دلنواز تر و شادی بخش تر میشود.... هنگامیکه می بینیم که اگر بخواهیم ....

بچشم انداز بالای رسانه بنگرید ؛ سگ وگربه و طوطی در کنار هم نشسته اند وگوئی با زبان بی زبانی بما جانداران دو پا میگویند ؛ خسته نشدید ، از اینهمه نا همخوانیها ودر بدریها وبد برای این وآن خواستنها ومرگ برای آن کشور وآن کس آرزو کردنها ..... چه دستگیرتان میشود ! که از بامداد تا شامگاه با هزاران ترفند میکوشید تا بگونه ای آنچه که هستید را از دیگران پنهان کنید وفریبکارانه بنمایانید که خواستار آشتی هستید ودر پشت پرده خنجرهای تیز را برای ریختن خون این وآن آماده میکنید .... آیا افسوس نمیخورید از اینکه روزی چون همگان ، خواسته وناخواسته باید هر چه دارید را بگذارید ودنیای خاکدان را ترک کنید !؟ این شتری است که بر در هر خانه ای مینشیند .... تا مهر ودوستی وزیبائی ووفا وهمزیستی وشادمانی هست ...... چرا خشک اندیشی وبد خواهی وستیز و شمشیر کشیدن بر این وآن و در اندیشه ی کشتارهای همگانی ........

درویشی ودرویش ستائی را پایه ای از این رسانه نموده ام وهر هنگام میکوشم ، چشم اندازی زیبا تر ودلنشین تر از آنرا بنمایانم ، بدنبال یافتن درویشهای نامدارم ، روی باندیشه های تابناکشان میآورم ، هشت بار است که در هشت سال پی در پی ، برای شاهنشاه درویشان ( حضرت مولانا ) بزرگداشتهای شکوهمند برپا میکنیم وبمردم اسرائیل نشان میدهیم که ایرانیان ، نمایانگر مهر ودوستی هستند ونیک خواهی ونیک اندیشی ونیک پنداری را شش هزار سال است که بکران تا کران گیتی میشناسانند ، در همین هفته ، بزرگداشتی از درویش بزرگوار دیگری بر پا نمودیم ونزدیک به سد ( صد ) تن از دوستداران فرهنگ با شکوه ایران فراخوانده شده بودند ... عطار نیشابوری ، آن بزرگمرد دگر اندیش را ستودیم که با یک دیدار از یک درویش ، زندگی خود را دگر گون کرد و درویش ستائی را برگزید :

روزی در داروفروشی بزرگ خود در نیشابور ( عطار مردی توانمند وبی نیاز بود ) با درویشی رو برو شد ، درویش از او پرسشی کرد وپاسخ عطار مورد پسندش نبود ، پرسید شما چگونه زندگی میکنید ، گفت زندگی من ترا چه کار ، تو چگونه روزگار میگذرانی ، درویش گفت ما هر هنگام که بخواهیم رخت از این خاکدان بر میداریم .... عطار خندید ، درویش سر بر زمین نهاد وجان بجان آفرین داد واز آنروز دگر گونی ودگر اندیشی وخاکی بودن وخود را پائین تر از دیگران دانستن را بر گزید ، شیوه ی زندگی را بگونه ای دگر کرد ، بمیدان آمد و مبارزاتش را با خرافه فروشان وسیه کاران وشیادانی که کارشان ترفند زدن بتوده ی مردم نادان است ... آغاز نمود ، نوشتن وبیدار کردن را شیوه ی مبارزاتش نمود ، برخاست تا مردم خفته را بیدار کند وبر آنها بانگ وفریاد زد که زندگی این نیست که بشما آموخته اند ، تا کی شیون وزاری وبرسر وروی زدن برای مرگ این وآن ومرده پرستی ، تا کی با یاری از خدا ، دیگران را از کارهایشان باز داشتن ، تا کی ترساندن مردم از دوزخی که خودشان با اندیشه های پلیدشان برای مردم گیتی ساخته اند وکس را از آنهمه بد اندیشیها آگاهی نیست ! آفریدگار کهکشانها را که تا کنون هیچ دانشگاه ودانشمند وپروفسورهای نامدار جهان نتوانسته شکوهمندیش را اندازه ای بدهد .... بر آن آفریدگار برچسبهائی را میزنند که شگفت زده میشویم وهنوز میبینیم ومیشنویم که از آن آفریدگار که میلیاردهاسال است بر میلیاردها کهکشان فرمانروائی میکنند در اندیشه های کوته بینشان ودر بر آورد هایشان ... از آن آفریدگار ، جانوری بی شاخ ودم ساخته اند که شمشیر بر دستش داده اند تا نابکاران را بدوزخ آتش زا بکشاند و نیکوکاران را به بهشت برین رهنما کند وخنده دار اینست که خودشان را وکارهای سیاهشان را از خواسته های ایزد میدانند وبر آن باورند که در پایان ... جایشان در بهشت است ! ، کشتار از مردم بیگناه را نیک اندیشی میدانند ومردم ساده را وادار به خود کشی میکنند واین کار را از خواسته های خدا میدانند ......

و عطار ، همان درویش نامدار وبیدار گر بر میخیزد ودر 800 سال پیش با یاری از قلم برنده ونیک خواهش روی بمردم کوچه وبازار ( که فریب آنها را خورده اند ) میآورد وفریاد میزند که زندگی این نیست که آنان بشما آموخته اند ، بانگ آن فریاد را تا بامروز از کوچه پس کوچه های نیشابور میشود شنید وبر خود لرزید :

پیر ما بار دگر روی بخمار نهاد

خط بدین بر زد وسر بر خط کفار نهاد

خرقه آتش زد ودر حلقه ی دین بر سر جمع

خرقه ِ سوخته در حلقه ی زنار نهاد

در بُن دیر مُغان در بر مشتی اوباش

سر فرو برد وسر انداز پی این کار نهاد

دُردخمار بنوشید ودل از دست بداد

می خوران ، نعره زنان ، روی ببازار نهاد

گفتم ای پیر ! چه بود این که تو کردی آخر

گفت کین داغ ، مرا ، بر دل وجان ، یار نهاد

من چه کردم !؟ چو چنین خواست ، چنین باید بود

گـُلم آن است که او ! در ره من خار نهاد !!!!

باز گفتم که انا الحق زده ای ! سر در باز

گفت ؛ آری زده ام روی سوی دار نهاد !!!!

دل چو بشناخت که عطار درین راه بسوخت

از پی پیر ، قدم در پی عطار نهاد

روانشان شاد ، این زنده دلان دگر اندیش که با نترسی ورشادت رویاروی آن سیه چهرگان سیه کار ایستادند وآنچه خواستند گفتند وچون زنده یاد حلاج ، از چوبه ی دار نترسیدند وخود را در دل مردمان نیک اندیش زنده نمودند ؛ باین بازتابها از اندیشه ی پیر فرهیخته ی نیشابور ، محمد ، فرید الدین عطار بنگرید وخودتان داوری کنید :

گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم

شبنمی بودم زدریا غرقه در دریا شدم

سایه ای بودم زاول بر زمین افتاده خوار

راست کان خورشید پیدا گشت نا پیدا شدم

شاهنشاه درویشان ( حضرت مولانا ) بعطار نیشابوری مهری ژرف میورزید وتا واپسین دم زندگی کتاب الهی نامه ی او را که از عطار هدیه گرفته بود بر بالین داشت و شیوه ی سخنسرائی وی را بسیار دوست میداشت واز پیروان راستین سنائی وعطار بود ومیگویند : هنگامی که خاندان مولوی با فرمان محمد خارزمشاه از ایران کوچانده شدند ، در میان راه بسوی حجاز ، چند روزی مهمان عطار نیشابوری که از دوستان بها ولد پدر بزرگوار مولوی بوده ، میشوند ، ودر آنزمان مولوی سیزده ساله بوده ، کودکی دگر اندیش ونابغه ، هنگام جدائی ، از یکدیگر ، عطار روی به پدر جلال الدین میکند ومیگوید ، این پسرت دیر یا زود آتش بدل سوختگان گیتی خواهد انداخت وبراستی چه پیش بینی شگرفی و کتاب الهی نامه را به همان کودک خردسال هدیه میکند که چون جان شیرین بآن کتاب مهر میورزید وتا روزی که او را بی همتای جهانیان میخواندند از ارادتمندان وشیفتگان عطار نیشابوری بود و در ستایشش باو میفرمود :

هفت شهر عشق را عطار گشت

ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

בדיקה

בדיקה

בדיקה

בדיקה

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

پیام های تندرستی

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

آشنائی با درویشی دیگر در بارگاه شکوهمند فرهنگ سرزمینمان

درویش خواجه عبداله انصاری

فرهنگ شکوهمند پارسی ، مالامال است از فرهیختگانی توانمند که با بازمانده هایشان ، نمودار بالندگی هر ایرانی در جهان پهناورند و یکی از آن دریا دلان ، پیر کهن دژ یا درویش دگر اندیش ، خواجه عبداله انصاری است ( کهن دژ نام دهکده ای در پیرامون طوس است ) که در روز آدینه ( 2 شعبان 396 هجری ) در خراسان زاده شد ؛ ( برداشت شده از دفتر نیایشهای او بنوشته ی کدبان خواجه نصیری )

دوران زندگیش با فرمانروائی عباسیان همراه بوده :

من بنده ی عاصیم ، رضای تو کجاست

تاریک دلم ، نور وضیای تو کجاست

ما را ، تو بهشت اگر بطاعت بخشی

آن بیع بود ، لطف وعطای تو کجاست

این دیدگاهی است از اندیشه او که با دوران زندگیش هم خوانی دارد ، در زمانی که بیداد گریها میان توده ی مردم کولاک میکند .

خواسته ی من ، وارد شدن بشناخت آفریدگار کهکشانها نیست ، چون پیشرفتهای بیمرز دانش وبینش امروز ، هنوز از یافتن دریچه ای روشن برای شناخت آن سازمان که از پیشینه اش چندین میلیارد سال نوری میگذرد ! آگاه نیست وبیگمان اندیشه ی ناتوان ما ، شاید هرگز براز آفرینش دست نیابد ، ( نیایش بایزد ، از شاهکارهای اوست )

آشنائی با فرهیختگانمان نیاز بژرفنگری دارد که در این نگارش ، چکیده ای از بازتاب اندیشه ی پیر زنده دلمان ( خواجه عبداله انصاری ) را بر رسی میکنیم :

درویشان ، در راستای رویدادهای پر پیچ وخم ایران زمین ، مورد گرامیداشت مردم بوده اند ، درویش را همگان دوست دارند که خواسته ی ما بدرویشان کشکول بدست کوچه وبازار نیست و از اندیشه های درویشان فرهیخته ای چون عطار نیشابوری و مولانا و حافظ ... مینویسیم که جهان هزاره ی 3 با مهر بر مانده های آنان مینگرند و این نوشتار را با مانده های درویشی دگر اندیش یا پیر کهن دژ در آمیخته ام ،

او پدری فرزانه بنام منصور داشت ، در چهار سالگی بآموزشش میپردازند وهنگام نه سالگی آغاز بسرودن مینماید ، یاد وهوشی بسیار توانمند داشته بگونه ای که میگویند سد ( صد ) هزار شعر را از بر میدانسته .

ویژگیهای قرآن را که در آمیخته با رهنمونی برای بهتر زیستن است ، بشاگردان بیشمارش میآموخته ، آموزگار فرهیخته اش ، درویش ابو الحسن خرقانی بوده که ویژگیهای برجسته ای در زندگی داشته ، با ابو سعید ابو الخیر نیز دیداری داشته که از نامداران دوران زندگی او بشمار میآیند ، خودش ، دیدار با ابو الخیر را این چنین مینویسد ؛ در دور ان جوانی هر هنگام که خشم بر من چیره میشد ، دشنام میدادم و سپس از رفتارم شرمنده میشدم تا بدیدار شیخ ابو الخیر رفتم ، تکه ای از شلغم پخته شده با شکر را در دهانم نهاد واز آن پس هرگز کسی از دهانم دشنام نشنید . مرگش بسال 481 در هشتاد وپنج سالگی است و آرامگاهش در شهر هرات میباشد ، در میان دفترهای مانده از او ، شاید نیایشهایش ، نامدار ترین ها باشند که بچکیده ای از آن بسنده میکنیم ؛

یارب ، دل پاک وجان آگاهم ده

آه شب وگریه ی سحرگاهم ده

در راه خود ، اول زخودم بیخود کن

بیخود چو شدم ، زخود بخود راهم ده

این دید توانمند در اندیشه های بزرگانی چون او میگنجد که درویشی ودرویش ستائی ، گوشه ای از زندگی در آمیخته با مهر آنها را در بر میگیرد واز او وهمتایانش اسطوره ای مردمی میسازد که پس از نزدیک به هفت سده از مرگش ، هنوز مانده هایش بدل وجان گرمی میبخشد :

آنکس که ترا شناخت ، جان را چه کند

فرزند وعیال وخانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند

او بر این باور ژرف است که وابستگی بآفریدگار ، از خود رستن است وپیوستن باو ، از خود گذشتن .میکوشد دگر اندیشی را جایگزین خرافاتهای خانمان بر انداز کند که در دوران زندگیش فراوان بوده :

مست توام ، از جرعه وجام آزادم

مرغ توام ، از دانه ودام آزادم

مقصود من از کعبه وبتخانه توئی تو

ورنه من از این هر دو مقام آزادم

او با دکانداران دین که میکوشند بر آفریدگار کهکشانها ، برچسب های تند خویانه بیاویزند ، همخوانی ندارد وآنچه در آمیخته با مهر ناگسستنی بآفریدگار است را در نیایشهایش بکار میگیرد :

پروردگارا ! دیگران مست شرابند ومن مست ساقی

مستی ایشان فانی است ومستی من باقی

با سخنی روان ودل نشین ، از مهر خدا سخن میراند ونه از تیغ دوزخ وخشم ایزد ، او خداوند را آنگونه که هست مینمایاند ونه آنگونه که شمشیر بدست ، این وآن را بدوزخ ونیستی میکشاند ! در اندیشه ی او ، مهر است که میدرخشد ، بی دوزخ وبی خشم .

یارب زره راست ، نشانی خواهم

از باده ی آب وخاک ، جانی خواهم

از نعمت خود چو بهره مندم کردی

در شکر گزاریت زبانی خواهم

زیبا وروان ودلچسب از آفریدگاری سخن میگوید که میلیارد ها جهان وکهکشان وخورشید را زیر فرمان دارد و بی گمان چنین آفریدگاری....را با دوزخ وخشم چه کار !!!

او ایزد را بگونه ای دیگر مینگرد ، همان ایزدی که هیچ کس از شکوهمندیش آگاه نیست ، او چنین نیروی بی پایان را دوست دارد وبر او کرنش میکند وپیشاپیش میداند که اندیشه ی او توان درک خدا را ندارد وچاره را در آن میبیند که بر او و توانمندی وشکوهش ، با دیده ای در آمیخته با شیدائی بنگرد :

خداوندا ! من با بهشت چه سازم !؟ وبا فرشتگانت چه بازم !

مرا دیده ای ده که از هر دیداری ، بهشتی سازم

دو باره وچند باره این زیبا اندیشی را در درون بی تاب او بنگرید ، تا بژرفنای خواسته های درویشانه اش از بارگاه ایزدی دست یابید ومست شوید :

ایزدا !بر آن سفره که برای پاکان وزنده دلان پهن کردی من درویش را نیز جائی ده !

خداوند ! دانائیم ده که در راه نیفتم وبینائیم ده که در چاه فرو نروم

چشمی ده که زیبائیها را بنگرم ودلی ده که جز مهر در او نباشد

این گونه سخنهای مهر انگیز ، باز تاب اندیشه های نهفته در درون درویشی است دگر اندیش که زندگی را از دریچه ی دیگری میبیند ، گام بجاهای دیگری مینهد با پرسشهای ژرف :

نه از تو حیات جاودان میخواهم

نی عیش وتنعم جهان میخواهم

نی کام دل وراحت جان میخواهم

هر چیز رضای تواست ! آن میخواهم

باز ، نگرشهای درویشانه وژرف که باز تابی است از دید دور پرواز او :

عشق بآفریدگار را با بیانی که از آن بوی خوش گلزار ها وسبزه زارها را بیاد میآورد مینگارد ، بی ترس و بی باک ، بی فرمان وبی دشنه وکین ، او ایزد را بگونه ای زیبا ، بتماشا میگذارد :

ما را سر و سودای کس دیگر نیست

از عشق تو پروای کس دیگر نیست

جز تو ، دگری جای نگیرد در دل

دل جای تو شد ، جای کس دیگر نیست

فراموش نکنیم که در دوران زندگی او خشک اندیشان وخرافات فروشان که با یاری از چرب زبانی ، بر توده ی مردم فرمان میراندند ... بسیار بودند که شوربختانه در راستای یکهزار وچهار سد ساله ( پس از فروپاشی فرمانروان ساسانی ) از یورش تازیان ، بگونه هائی از آن باران خرافات ، تا توانسته اند در اندیشه ها پاشیده اند تا مردم را به بد نگری وسوگ آفرینی بکشانند و بر پهنای شکمهایشان بیافزایند که خود نیاز به بازنگریها در آینده دارد واز توان این نوشته بیرون .

تا بوده ، دست اندرکاران خرافات اندیش ، با یاری از ایزد ، تا توانسته اند ، باورهای خود را بر توده ی مردم کوبانده اند که خوشبختانه با تابش آفتاب راستی ودرستی از پس ابرهای سیاه ندانم کاری ... آرام آرام بیداری از خواب نادانی بر اندیشه ها چیره شده وامروزیان بیشتر از دیروزیان بآفتاب راستین مینگرند ودنیا را از دریچه ی مهر میپایند که خواجه عبداله انصاری ، نمایانگری از درخشش آن آفتاب جهان تاب است که دوست داشتن ودوست را بسیار مینواخت و بسیار تر دوست میداشت .

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد تهی مرا و پر کرد ز د وست

اجزای وجو دم همگی دوست گرفت

نامی است زمن ما ند ه و باقی همه اوست