زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

آشنائی با درویشی دیگر در بارگاه شکوهمند فرهنگ سرزمینمان

درویش خواجه عبداله انصاری

فرهنگ شکوهمند پارسی ، مالامال است از فرهیختگانی توانمند که با بازمانده هایشان ، نمودار بالندگی هر ایرانی در جهان پهناورند و یکی از آن دریا دلان ، پیر کهن دژ یا درویش دگر اندیش ، خواجه عبداله انصاری است ( کهن دژ نام دهکده ای در پیرامون طوس است ) که در روز آدینه ( 2 شعبان 396 هجری ) در خراسان زاده شد ؛ ( برداشت شده از دفتر نیایشهای او بنوشته ی کدبان خواجه نصیری )

دوران زندگیش با فرمانروائی عباسیان همراه بوده :

من بنده ی عاصیم ، رضای تو کجاست

تاریک دلم ، نور وضیای تو کجاست

ما را ، تو بهشت اگر بطاعت بخشی

آن بیع بود ، لطف وعطای تو کجاست

این دیدگاهی است از اندیشه او که با دوران زندگیش هم خوانی دارد ، در زمانی که بیداد گریها میان توده ی مردم کولاک میکند .

خواسته ی من ، وارد شدن بشناخت آفریدگار کهکشانها نیست ، چون پیشرفتهای بیمرز دانش وبینش امروز ، هنوز از یافتن دریچه ای روشن برای شناخت آن سازمان که از پیشینه اش چندین میلیارد سال نوری میگذرد ! آگاه نیست وبیگمان اندیشه ی ناتوان ما ، شاید هرگز براز آفرینش دست نیابد ، ( نیایش بایزد ، از شاهکارهای اوست )

آشنائی با فرهیختگانمان نیاز بژرفنگری دارد که در این نگارش ، چکیده ای از بازتاب اندیشه ی پیر زنده دلمان ( خواجه عبداله انصاری ) را بر رسی میکنیم :

درویشان ، در راستای رویدادهای پر پیچ وخم ایران زمین ، مورد گرامیداشت مردم بوده اند ، درویش را همگان دوست دارند که خواسته ی ما بدرویشان کشکول بدست کوچه وبازار نیست و از اندیشه های درویشان فرهیخته ای چون عطار نیشابوری و مولانا و حافظ ... مینویسیم که جهان هزاره ی 3 با مهر بر مانده های آنان مینگرند و این نوشتار را با مانده های درویشی دگر اندیش یا پیر کهن دژ در آمیخته ام ،

او پدری فرزانه بنام منصور داشت ، در چهار سالگی بآموزشش میپردازند وهنگام نه سالگی آغاز بسرودن مینماید ، یاد وهوشی بسیار توانمند داشته بگونه ای که میگویند سد ( صد ) هزار شعر را از بر میدانسته .

ویژگیهای قرآن را که در آمیخته با رهنمونی برای بهتر زیستن است ، بشاگردان بیشمارش میآموخته ، آموزگار فرهیخته اش ، درویش ابو الحسن خرقانی بوده که ویژگیهای برجسته ای در زندگی داشته ، با ابو سعید ابو الخیر نیز دیداری داشته که از نامداران دوران زندگی او بشمار میآیند ، خودش ، دیدار با ابو الخیر را این چنین مینویسد ؛ در دور ان جوانی هر هنگام که خشم بر من چیره میشد ، دشنام میدادم و سپس از رفتارم شرمنده میشدم تا بدیدار شیخ ابو الخیر رفتم ، تکه ای از شلغم پخته شده با شکر را در دهانم نهاد واز آن پس هرگز کسی از دهانم دشنام نشنید . مرگش بسال 481 در هشتاد وپنج سالگی است و آرامگاهش در شهر هرات میباشد ، در میان دفترهای مانده از او ، شاید نیایشهایش ، نامدار ترین ها باشند که بچکیده ای از آن بسنده میکنیم ؛

یارب ، دل پاک وجان آگاهم ده

آه شب وگریه ی سحرگاهم ده

در راه خود ، اول زخودم بیخود کن

بیخود چو شدم ، زخود بخود راهم ده

این دید توانمند در اندیشه های بزرگانی چون او میگنجد که درویشی ودرویش ستائی ، گوشه ای از زندگی در آمیخته با مهر آنها را در بر میگیرد واز او وهمتایانش اسطوره ای مردمی میسازد که پس از نزدیک به هفت سده از مرگش ، هنوز مانده هایش بدل وجان گرمی میبخشد :

آنکس که ترا شناخت ، جان را چه کند

فرزند وعیال وخانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند

او بر این باور ژرف است که وابستگی بآفریدگار ، از خود رستن است وپیوستن باو ، از خود گذشتن .میکوشد دگر اندیشی را جایگزین خرافاتهای خانمان بر انداز کند که در دوران زندگیش فراوان بوده :

مست توام ، از جرعه وجام آزادم

مرغ توام ، از دانه ودام آزادم

مقصود من از کعبه وبتخانه توئی تو

ورنه من از این هر دو مقام آزادم

او با دکانداران دین که میکوشند بر آفریدگار کهکشانها ، برچسب های تند خویانه بیاویزند ، همخوانی ندارد وآنچه در آمیخته با مهر ناگسستنی بآفریدگار است را در نیایشهایش بکار میگیرد :

پروردگارا ! دیگران مست شرابند ومن مست ساقی

مستی ایشان فانی است ومستی من باقی

با سخنی روان ودل نشین ، از مهر خدا سخن میراند ونه از تیغ دوزخ وخشم ایزد ، او خداوند را آنگونه که هست مینمایاند ونه آنگونه که شمشیر بدست ، این وآن را بدوزخ ونیستی میکشاند ! در اندیشه ی او ، مهر است که میدرخشد ، بی دوزخ وبی خشم .

یارب زره راست ، نشانی خواهم

از باده ی آب وخاک ، جانی خواهم

از نعمت خود چو بهره مندم کردی

در شکر گزاریت زبانی خواهم

زیبا وروان ودلچسب از آفریدگاری سخن میگوید که میلیارد ها جهان وکهکشان وخورشید را زیر فرمان دارد و بی گمان چنین آفریدگاری....را با دوزخ وخشم چه کار !!!

او ایزد را بگونه ای دیگر مینگرد ، همان ایزدی که هیچ کس از شکوهمندیش آگاه نیست ، او چنین نیروی بی پایان را دوست دارد وبر او کرنش میکند وپیشاپیش میداند که اندیشه ی او توان درک خدا را ندارد وچاره را در آن میبیند که بر او و توانمندی وشکوهش ، با دیده ای در آمیخته با شیدائی بنگرد :

خداوندا ! من با بهشت چه سازم !؟ وبا فرشتگانت چه بازم !

مرا دیده ای ده که از هر دیداری ، بهشتی سازم

دو باره وچند باره این زیبا اندیشی را در درون بی تاب او بنگرید ، تا بژرفنای خواسته های درویشانه اش از بارگاه ایزدی دست یابید ومست شوید :

ایزدا !بر آن سفره که برای پاکان وزنده دلان پهن کردی من درویش را نیز جائی ده !

خداوند ! دانائیم ده که در راه نیفتم وبینائیم ده که در چاه فرو نروم

چشمی ده که زیبائیها را بنگرم ودلی ده که جز مهر در او نباشد

این گونه سخنهای مهر انگیز ، باز تاب اندیشه های نهفته در درون درویشی است دگر اندیش که زندگی را از دریچه ی دیگری میبیند ، گام بجاهای دیگری مینهد با پرسشهای ژرف :

نه از تو حیات جاودان میخواهم

نی عیش وتنعم جهان میخواهم

نی کام دل وراحت جان میخواهم

هر چیز رضای تواست ! آن میخواهم

باز ، نگرشهای درویشانه وژرف که باز تابی است از دید دور پرواز او :

عشق بآفریدگار را با بیانی که از آن بوی خوش گلزار ها وسبزه زارها را بیاد میآورد مینگارد ، بی ترس و بی باک ، بی فرمان وبی دشنه وکین ، او ایزد را بگونه ای زیبا ، بتماشا میگذارد :

ما را سر و سودای کس دیگر نیست

از عشق تو پروای کس دیگر نیست

جز تو ، دگری جای نگیرد در دل

دل جای تو شد ، جای کس دیگر نیست

فراموش نکنیم که در دوران زندگی او خشک اندیشان وخرافات فروشان که با یاری از چرب زبانی ، بر توده ی مردم فرمان میراندند ... بسیار بودند که شوربختانه در راستای یکهزار وچهار سد ساله ( پس از فروپاشی فرمانروان ساسانی ) از یورش تازیان ، بگونه هائی از آن باران خرافات ، تا توانسته اند در اندیشه ها پاشیده اند تا مردم را به بد نگری وسوگ آفرینی بکشانند و بر پهنای شکمهایشان بیافزایند که خود نیاز به بازنگریها در آینده دارد واز توان این نوشته بیرون .

تا بوده ، دست اندرکاران خرافات اندیش ، با یاری از ایزد ، تا توانسته اند ، باورهای خود را بر توده ی مردم کوبانده اند که خوشبختانه با تابش آفتاب راستی ودرستی از پس ابرهای سیاه ندانم کاری ... آرام آرام بیداری از خواب نادانی بر اندیشه ها چیره شده وامروزیان بیشتر از دیروزیان بآفتاب راستین مینگرند ودنیا را از دریچه ی مهر میپایند که خواجه عبداله انصاری ، نمایانگری از درخشش آن آفتاب جهان تاب است که دوست داشتن ودوست را بسیار مینواخت و بسیار تر دوست میداشت .

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد تهی مرا و پر کرد ز د وست

اجزای وجو دم همگی دوست گرفت

نامی است زمن ما ند ه و باقی همه اوست

هیچ نظری موجود نیست: