زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۹۹ تیر ۴, چهارشنبه



همدلی از همزبانی بهتر است


پنجم تیرماه 1399 برابر 26، 6، 2020

بادرودی از دل و جان بر خواسته به هم میهنانم و همزبانانم در سراسر جهان پهناور ، دوران خانه نشینی کورونا ، همگان را خسته کرده و آسایش را ازمان گرفته و مرز شکیبائی را کمتر و کمتر کرده و گرایش به  اندیشیدن و نوشتن هم کند شده و با پوزش از اینکه هفته هاست  در فیس بوک نیستم :

با یکی از پیامهای دل نشین شاه درویشان (مولانا) می آغازم :

اوست نشسته در نظر ، من بکجا نظر کنم !؟

اوست گرفته شهر دل ، من بکجا سفر کنم !؟

دین ! این واژه ی آشنا در میان توده ی مردم جهان ، تا بوده و هست و خواهد بود ، یک ویژگی پراکنده ، ولی بسیار درد ناک و افسوسبار دارد که شاید در بستر تاریخ ، کمتر بآن پرداخته شده و آن ویژگی که دامنه ای فراخ دارد را اگر چکیده کنیم ، به یک برداشت تلخ میرسیم و آن جدائی افکنی میان رده های مردمی در سراسر گیتی است ! نبودن هم خوانیها میان بودائی با هندی ، مسیحی با زردشتی ، یهودی با مسلمان و........ نشانگر دشمنیهای سخت میان همگان بوده و هست ....  وچرا برای آغاز این نوشتار ، از پیام دل نشین مولوی ، یاری گرفتم !؟

نگری ژرف بر رویدادهای خونبار در بستر تاریخ ، نمایانگر جنگها و کشمکشها میان توده ها  بوده که اگر نیک بنگریم ، ریشه های دینی داشته و بچند نمونه بسنده میکنم ، جنگهای صلیبی (مسلمانان با مسیحیان) ، پروتستانها با کاتولیک ها ، عُمری  با شیعه و ........

ما مردم ایران ، شاید از دیگر مردمان ، از درگیریهای دینی ، بیشتر زیان دیده ایم که نیازی به بازگوئی ندارد ولی ، سخنوران رده ی نخست در میان بزرگان و نامدارانمان چون رودکی – فردوسی- خیام – سعدی-مولوی- حافظ و دیگران ، در پیامهایشان ، مهر را ، بالانشین اندیشه هایشان کرده و در گسترش آن کوشیده اند و همین گسترش مهر ورزی در سخنان بزرگان ایران است که نامش را بر تارک خورشید تابان نشانده و نه آنچه جهان امروز ، بر ایران و ایرانی می اندیشد و فرزانگان را گوشزدی !

و باز میگردم به پیام آغازین نوشتار که دنیائی از مهر و ارادت در آن نهفته و سخن مولوی را آنچنان دل انگیز و آفرین بر انگیز کرده ....

میدانیم که مولوی ، بیش از 72 هزار سروده دارد که جهانی بآن می بالد و می نازد ، ولی بیشتر آنها را برای آموزگار فرزانه اش ، شمس تبریزی سروده که آشنایان بزندگی افسانه گونه ی شمس و مولانا ، از آن آگاهی دارند و برداشت من از این نوشتار ، پرداختن به همان بازتابی است که در پرده ی اندیشه های کهکشانی مولوی جایگزین شده و از او استوره ای مهر پرور ساخته ، با نگاهی در ماورای اندیشه های ما مردم کوچه و بازار ، مبارزین راستین آزاد اندیشی را ، آگاهان ، در رویداد های ایران می شناسند و میدانند که در سخن حافظ ، میشود به اندیشه ها  پی برد که خوب توانسته در لفاف گوشزد هایش به کسانی که چوب لای چرخ پیشرفتهای همگانی میگذارند !! ، بتازد و بکوباند ، یا فردوسی و دیگران ، ولی سخن مولوی ، چیز دیگریست و آن اینکه وی تا 38 سالگی ، مردی دین گرا با اندیشه های آتشینی بود که 400 تن در دایره ی آموزشی ، از مریدان سر سختش بودند ، هفت سال در دانشگاه های بنام شام آن زمان ، دانش آموخت و چنین فرهیخته ای ، با یک برخورد با پیر مردی 68 ساله بنام شمس تبریزی ، از این رو بآنرو شد و مهر ورزی را بالا نشین خواسته هایش کرد و آن شاهکارهای بی مانند را چون گنجینه ای به جهانیان پیش کش کرد و اینجاست که مولوی ، جهانی میشود و استوره ای ، دیدگاه های دینی را هرگز نمی شود در مهر ورزی گنجانید چون دین ! هرگز نخواهد گذاشت که پیوندی میان زن و مرد عاشق  ، با دو دین گوناگون ، سر بگیرد و سخن مولوی ، وارد کار زار میشود و میفرماید :

ای بسا هندو و ترک همزبان

ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان محرمی خود دیگرست

همدلی از همزبانی بهترست

بر داشتها از این پیام مولوی فراوان است ولی چون نیک بنگریم ، سخن از هم دلی و مهرورزی بمیان می آید که شوربختانه با پای در میانی باورهای جدائی بر انگیز دینی ، سازگار نیست و جان سخن مولوی و همتایانش را در همین دایره میتوان یافت که ای کاش روزی مهر و دوستی و برابری و برادری بر دشمنیها چیره شوند .

بامید آنروز فرخنده َ

۱۳۹۹ خرداد ۲۳, جمعه


رخت شستن در آن زمان 

آدینه : 23 خرداد 1399 خورشیدی : 19.6.2020
فرهنگ فراخ دامان سرزمین اهورائی ما ایران ، براستی ، مایه هائی است بر سر افرازی و بالندگی ، ویژگی این فرهنگ شکوهمند ، همانا ، فرهیختگان و سخنورانی است که در راستای زمانی دراز ، توانسته اند با مانده های خود ، بر ویژگی آن فرهنگ بیافزایند و نام ایرانی را بر تارک خورشید گونه ی فرهنگهای گیتی بنشانند و نیاز به بازگوئی نیست که ابر مردانی چون فردوسی ، با شاهنامه ی فروزنده اش یا پیران شیرازمان (سعدی و حافظ ) با آن اندیشه های روان بخششان و پیر بلخی (مولانا) که براستی توانسته ، با شاهکارهای بی مانندش ، جهان خاور و باختر را بشگفتی وا دارد ، بگونه ای که از آمریکا گرفته تا چین و ژاپن و پهنه ی اروپا ، نامش چنان پُر آوازه شده که بزرگداشتها از او ، گیتی را فرا گرفته ...... و دیگر بزرگان فرهنگ ما .....
چیزی که با گسترد گی ، فراسوی این فرهنگ پُر شکوه را در بر میگیرد ، همانا ، دید و نگرشی است کوبنده بر خرافه اندیشی و دست اندر کاران آن که شوربختانه در راستای تاریخ پُر فراز و نشیب ایران زمین ، با آن در گیر هستیم و فراوانند بزرگان ما که بر مبنای مبارزاتی ژرف با آن خرافه پردازان ، تا پای جان پیش رفته و حلاج وار نیز ، جان خود را بر سر آن مبارزات ، از دست داده اند و همچنان ، خرافه ، در بستر بی مرز توده ی مردمی ، کولاک میکند و فرزانگان را گوشزدی , در لابلای فرمایشات فرهیختگانمان ، گاهی ، به پیامهائی بر میخوریم که باز گوئیشان ، میتواند بیدار کننده و گشاینده  و آینده ساز باشد برای خفتگانی که هنوز ، آنها را از آن خواب 1400 ساله ( پس از شکست ننگین قادسیه و وارد شدن بیگانگان عرب به سرزمین اهورائی ما )  بیدار نکرده و هنوز با کتاب دو قرن سکوت استاد عبد الحسین زرین کوب ، نا آشنایند و امیران ویرانگری چون سعد ابن ابی وقاص را نمی شناسند ونام  بابک خرم دین برایشان نا آشناست و از  ابو مسلم خراسانی  کمتر میدانند یا کتابی نخوانده اند  که روشنگر رویداد های دوران صفوی باشد ، یا کریم خان زند را بهتر بشناسند و دلاوریهای بیکران آغا محمد خان قاجار را جویا شوند ، یا ولخرجیهای ناصرالدین شاه را بر رسی کنند و از  کشتار ده میلیونی انگلیس ها بر مردم ایران در سالهای 1914 زایشی (میلادی) چیزی بدانند و میرسیم به بر آوردی ژرف از این چکیده گوئی که بزرگترین زیانهائی که بر پیکره ی ما وارد میشود ، همانا ، نا آگاهیهایمان از رویداد های تاریخ پُر فراز و نشیب ما است که شوربختانه در لفاف مشتی باورهای خرافه در آمیخته شده و بازتابهایش را می بینیم ولی خواسته ام از این نوشتار کوتاه ، پیش از پرداختن به یاد داشتهای دل نوشته هایم ، تک سروده ایست (تک بیت) از مولوی که با کوتاهی بیانش ، می تواند بازتابی گسترده باشد برای خفتگان که آنرا بشما پیش کش میکنم 

پس عزا ، بر خود کنید ای خفتگان
زانکه بد مرگیست این خواب گران

براستی ، بر خاستن از این خواب گران ، گشاینده ی بسیاری از راه هاست ............



جانم براتان بگه ، اووختا که دوران بچگی را داشتم میگذراندم ، یه روزای بود که از شنیدنش ،  جا میخوردیم و میدانستیم که برای تک تک خانواده ، چندان سازگار نبود و وختی بود که رخت شوری داشتیم و باجی آینه با خنده ی مهربانانه اش میامد و چادرشه میبست به کمرش و هر چه طشت ، تو خانمان بود می یشت میان حیاط خانه و با واردی تمام بکارش ، میدیدی که یه کوه رخت را می شست و نیل ( ماده ای آبی رنگ که در لباس شوئی ، بکار میرفت ) میزد و هنو ظهر نشده بود ، نصف کاراشه کرده بود و مادرم براش نهاری که خیلی دوست داشت را تهیه کرده بود و نوش گیانش  (جانش) باشه ، گوشت و نخود و آبگوشت و ترشی لیته و سیر ترشیه با نان سنگک و یه مشت کـَوَر (تره )  و جعفری میرف بالا و پشت بندشم یه لیوان دوغ تگری که اگه خانه بودم میرفتم با قزان روحی از داش جعفر سبزی فروش میساندم و براش میوردم که صد تا قربان صدقه بشم میگفت که روله برو که پیر بشی و خدا هر چه خیره بـِشِت برسانه ، باجی آینه ، سالها تو خانه ی ما رفت و آمد داشت و همه مان با احترام بشش نگا میکردیم و متلای (متل یا داستان) خوبی داشت که برامان هنگام کار تعریف میکردو مادرمانم از شنوندگان پرو پا قرص متلای باجی آینه بود ، یادمه یه بازی داشتیم که باجی آینه نشانمان داده بود و مادرم میخواندش برای خواهرام که کوچیک بودن : اتل متل ، توتوله ، گاو حسن چه جوره ، نه شیر داره نه پستان ، شیرشه بردن هندوستان ، یه زن کـُردی بسان ، اسمشم بزار عمغزی ، دور کلاش قرمزی ، آچین و واچین ، یه پاته  ورچین ......
زمسانا ، که هوا برفی بود و یخ بندان ، باجی آینه میامد تو راهروِ خانمان و بساط طشت لباس شوریشه جور میکرد و ناهار که میشد ، میامد زیر کرسی و برامان متل میگفت که  همیشه از شاه پریان بود که هی نفهمیدیم پریان کیا بودن  ؟ که  شاهشان کی باشه ؟ از امیر ارسلان برامان میگفت و فرخ لقا که دختر خیلی خوشگلی بوده و امیر ارسلان ، هفت خان جهنمه برای رسیدن به او گزرانده بود ! یه وختایم می نشت لای مادرم و بشش آشپزی  یاد میداد که چکار بکنه تا دوغینه (ترخینه خوراکی بومی کرماشاهی) خوش طعم بشه ، از مرغ و خروسای خانمان خیلی خوشش میامد و خروس گردن کلفتمان که همه مان ازش میترسیدیم !! از باجی آینه خوشش میامد و وختی توو! توو! توو!! میکرد و براشان نان می پاشاند ، میپرید میامد جلو و چپ چپم نگاش میکرد و بشش میفهماند که روته زیاد نکنه اگه نمی پرم گیجت !! ها !!! باجی آینه از چائی داغ خوشش میامد و چون دیه شده بود خانه زاد ، خودش میرف از سماور و چائی داغ و غلیظ میورد و تو نعلبکی هورت میکرد و دو سه غـَـله قندم که لای نعلبکی بود ، میداد پائین !، ظهرا که بابام ا دکان میامد خانه ، ناهار بخوره ! تا سر و کله ی بابا پیدا میشد ، باجی آینه می پرید یه گوشه ی ، چادرشه واز میکرد و میناخت سرش و میرف سر کارش ، بابام آدم کم گوئی بود ، ولی به باجی آینه احترام خاصی داشت و یه دفه که از تهران بر گشت ، یه توپ والیبال آورد داد به باجی آینه که بده به بابک پسرش که هم سن مه بود و ماشالا تو کنکور دانشگاه اصفهان قبول شد و دیه هیچ خبری ازش نداشتم .
همه چیزِ او دوره ، دل نشین و شادی آفرین بود و چه زود راشه گرفت و بپایان رسید، ولی او دوره و او خانه و او آمد و رفتای خانوادگی و او صمیمیت های درونی زندگی  و برونی خانه ، هیچگاه از یادمان نخواهد رفت و روزگار هم که با کسی شوخی نداره و چه بخوای و چه نه ! چنان دماری از روزگارت در میاره که نگو و نپرس .... ادامه داره  

۱۳۹۹ خرداد ۱۵, پنجشنبه



  پایکوبی و دست افشانی (رقص) چوپی 




  



چهارشنبه ، چهاردهم خرداد ماه سال 1399 خورشیدی ، برابر  3.6.2020

دوران جوانی در کرمانشاه 

جانم براتان بگه ، از کلاس دهم دبیرستان ، دیه ریش و سبیل در آورده بودیم و تو کوچه و محل زندگی ، دس به عصا راه میرفتیم که کسی ، لای مادرمان چُقولیمانه نکنه ، اهل دعوا مرافه م نیسَم  چون تو ذاتم پیدا نمیشه  ، رویهمرفته ، بچه ی بدی نبودم و کاری بکار کسی نداشتم ،  بقال درِ خانمان که بشش میگفتیم ، عمو فرج ، آدم مخصوصی بود ، تو دکانش که روبروی خانه ی ما بود ، هم ،  کار میکرد و هم زندگی !!!! همیشه بوی هیزم سوخته و دود فراوان از درون دکانش میزد بیرون ، گاهی که  چیزی کم میوردیم ، ازش خشکه بار میساندیم ، ولی تره بار و لبنیاتش بوی کِز میداد و بقالی اصلیمان دور تر از او بود ، خیلی به عمو فرج ، احترام میزاشتم ، استوار بازنشسته ی ارتش بود و همیشه پالتو نظامی تنش بود و حقوق باز نشستگیم میگرفت ، تو کوچمان ، همه جور کاسب ، پرسه میزد ، از دوغ فروشا با مشکشان روی خر تا صدای هوار لباس کهنه فروشا : هوار میکردن  آی  لباس کـُنه (کهنه) شلوار کـُنه ، کفش کـُنه ، خوورده ریز خانه می ی ی ی خ خ خ خـــــریم ! سنگ نمکم روی گـُرده ی خر میاوردن که با دسار ، آردش میکردیم ، عدسی م تو قزانای مسی میشتن رو سرشان ، میگفتن گـِل ارمنی میریزن توش تا خوشمزه بشه ، هنوزم نمیدانم ، گـِل ارمنی ، دیه چیزه !! ، تابسانام ، توت میاوردن ، تو طبق چوبی ، رو سرشان .
 یه بقالی دیه م داشتیم ،  آقا محمد نام که رفیقاش  بشش میگفتن  کـَلـَی محمد  ، ( کسانی که میرفتن کربلا و میامدن پس ، بششان میگفتن کــَلــَـی ) مرد خوش بر خوردی بود و همیشه تو دکانش که خیلیم مرتب و منظم بود رادیوش رووشن بود و صدای تک نوازانی چون استاد جلیل شهناز و نی حسن کسائی ازش میامد بیرون که از شنیدنشان ، دلمان حال میامد ،  منه ، میشناخت و گاهی که وقت داشت ، از جنگ جهانی دوم تعریف میکرد که ارتش هیتلری نصف اروپا را بزور توپ و تانک گرفته بود و از سیاست چرچیل میگفت که دوره ی جنگ ، اگه تو کرماشا ،  باران میبارید ، میگفتن کار ِ سیاست  چرچیل لامصبه (لا مذهب )  ، یه عطاریم ، دکانش بغل نانوا سنگکی آحسن بود که چای و شکر و هـِل و کله قند  داشت  ، گیاهای طبی ، از گل گاو زبان گرفته تا سُنبل تیب و خاشخاش و رازیانه و خاکشیر و بالنگو ( تو کاغذ روزنامه ، می پیچید و با نخ گره ش می بست ، میدادش دسـِت ) ،  تا  اسطو خودوس که نمیتانسم تلفظش کنم و تا حالام برام سخته ، خرت و پرت های زیادی تو دکان عطاریش بود که اسماشانه یاد نگرفتم  .......
علاقه ی زیادی به تمبرهای ایران  داشتم که از دوره ی ناصرالدین شاه ، وارد پست خانه شد و بابام هم کلکسیون تمبر خوبی داشت ، منم شروع کردم به جمع آوری ، تو میدان شهناز ،لای کنسول خانه ی انگلیس ،  میرزا مرتضا خانی بود ، یه دکان کوچیکی داشت و لوازم تحریر میفُرخت  و منم بیشتر جمعه ها که مدرسا تعطیل بود، میرفتم لاش ، ازش تمبرهائی که کسرداشتم میساندم ، یکی دو ساعتی برای یافتن تمبرها ، تو دکانش بودم ، واژه ی اوپیزی ، همیشه سر زبانش بود و بآدمای شُل و ول میگفت اوپیزیِ حیف نان ، لهجه ی بومی و زیبای کرماشای خودمان از دهانش سرازیر بود که در کمتر کسانی بیاد دارم ، واژه های کُردی که با فارسی مخلوط میشدن شیرینی خودشانه داشتن :  مثلن بآدمای لاغر میگفت ، سی کـَه دالک بیه مرز ( مادر آمرزیده) قاچ و قـُـلی ! ( پاهای لاغر) ، گاهی که خانمای پُر حرف و ایراد بگیر میامدن دکانش ، وختی میرفتن راشان ، پچ پچ کنان میگفت ، ای ی کیه دیه بوا !؟ میمانه فاطمه اَره ( اصطلاحی برای زنان پـُر حرف)  !!! شیطانه میگه هر چه اَدهنم میا بشش بگم ، دیدی ! ؟ (رو بمن) مای بد بخت سرو کارمان افتاده با چه نه نه ی فولاد ذ ره هائی !؟ اونم با ای ی همه قِر وفِر و اطفار ، انگاری از دماغ فیل افتاده ، دولقن مزاج  !!
یه روزی ، تو دکانش ، با یکی ، مرافش شد (دعوا) ، اول ، کـُتاشانه در آوردن ، اناختن رو زمین و پریدن گیج هم و منم با سه چهار تای دیه ، زیر دس و پاشان ، نمیتانسیم جداشان بکنیم ، بِشِش میگـُف : کاشکا آدم بودی !! آخه اگه یکی بزنم بـِشت ! چه ازت میمانه با ای کاکلت !؟ ( زلف و موی سر) ! ؟ یاروَم ، می نـَمید (می چسبید) به یخه ی پیرهنش و لـَـقــَت میناخت به چپ و راس و به هر بدبختی بود جداشان کردیم و یه ساعت پس از رفتن طرف ، هر چه فحش تو دلش داشت میرخت بیرون : آخه به چه ت ( به چه چیزت ) مینازی !؟ خو (خوب) اگه جلومه نگرفته بودن ، میترپاندمت ( له و لوردت میکردم ) تا بیافتی به لا لکیدن ! ( التماس ) با او تـِک و طـَرحت !؟ تو نمیری از ترس افتاده بود به گوگله !! ( راه رفتن چهار دست و پا )  یادم رفت بشش بگم ، پـَخـَمه ی خدا غضب کرده  !!سه سال ، کلاس اول رفوزه شدی ! ( رفوزه ، بفرانسوی ، معنی رد شدن در امتحانات بود ولی افتاده بود سر زبانها ) ریش و سیول  (سبیل به کـُردی ) در اورده بودی و هنو (هنوز)  مدرسه ی ابتدائی جات بود  ! آخرشم بوات (پدرت) از دبستان دَرِت اورد ، هشتت (گذاشتت)  لای دسِ خودش ، شدی برام شاگرد شوفر !! کسی که نشناست میگه آیمی (آدمی) مه میدانم و اَ چک و پکتان با خبرم .......انگاری با خودش حرف میزد !!
سی فاطمه ، گردشگاه  خوبی بود با یه درخت نذری بزرگ در وسطش  که دخترای دم بخت میامدن نخ و روبان بشش گره میزدن که خدا بختشانه واز بکنه !!  از درِ گاراژ که میخواسیم بریم تاق وسان ، یه خودی (کمی)  پائین تر بود و روزای جمعه راه برادار نبود و گاهی با رفقا ، سـَریـَم به سی فاطمه میزدیم ،  چشای مادرا بهوا بود و دعا کنان با خدا حرف میزدن و دخترام ، یه دسشان به چادر دالکشان (مادرشان) و با یه دنانم (دندان) پـَرِ چادرشانه میگرفتن که یهو از سرشان نیفته و خیطی بار نیاد !!! تا دلت بخواد ، بچای(بچه ها )  ریز و درشت تو هم میلولیدن و یهو ، یکیشان گـُم میشد و سر می یشت به جز بلاله ( شروع به زاری کردن) و نه نه شم از اوولا میزد تو سرش که بچم گـُم شد ! خدا بکشتم هوووووشنگ کوجائی !؟ تا با صورت خیسِ  اشک  و هوار کنان میوردنش میدادنش دسِ نه نه ش ، با قیض (عصبانی) بشش میگفت آخه  پدر سگِ بایه قـُش ( جغد) ، چرا از دسم در رفتی !؟ ویسا ویسا بریم خانه  اگه به بووت نگفتم ! و بچه م دیه که نه نه شه پیدا کرده بود ، عین خیالش به حرفای مادرش  نبود و میرفت دنبال بازی گوشیش !!! تو ای ی هیر و ویرم که میگفتن ، چاقو کـُـله بیار و زیر ابرو بگیر ! بودن ، مادرائی که عقبِ دختر میگشتن برای پسراشان و میچسبیدن به یه دختر خوشگل ، تا برن لای نه نش آدرس خانه شانه بگیرن بیان خازمنی ( میان هیر و ویر ، چاقو کُله بیار و زیر ابرو بگیر : اصطلاحی است در گویش روزانه ی مردم  ما برای پدیده هایی در زندگی که طرف ، همه چیز را از یاد برده و بفکر خواسته ی خودشه !! و با چاقوی کـُـند میخواد زیر ابرو بتراشه !)
گاهی ساز دهل هم بود و مردا (مردها )ویس میسادن (می ایستادن) ، دس تو دس و پایکوبان و دسمال به دس ، چوپی بگیرن و بیا بسیلشان ! که چه رِم و کـُـتای میناختن راه ، ونگه ی (صدای شد ید) سـُرنا (نوعی قرنی ) که با طبل دُهـُل هم آهنگ میشد ، غوغا براه می انداخت .... اونای که چوپی بلد بودن ، با چه هم آهنگی ، وسط میدان پاها را با آراستگی و یگانگی بالا برده و پائین میاوردن که بسیار دیدنی و آفرین بر انگیز بود .... ادامه دارد

۱۳۹۹ خرداد ۸, پنجشنبه



ساختمان سیلو در کرمانشاه : سال 1316 خورشیدی
پنجشنبه هشتم خرداد ماه 1399 خورشیدی برابر 28 مای 2020 زایشی

ساختمان سیلو و طیاره خانه در کرمانشاه
جانم براتان بگه ، ای ی کرماشا ، برای شهروندانش ، خیلی عزیزه ، از مردمانش گرفته که لُفشان (همانندشان) تو دنیا پیدا نمیشه ، تا رفتار همه با هم ، رفاقت های عمیق و دوستیهای ژرف و در خور ستایش ، یادمه بچای کوچَمان ، با هم صیغه ی برادری می بستن و تو شهر بودن آدمای مسن که به هم میگفتن داشی (برادر بزرگ ) و ،  ای رسم ماست ، بابام ، چار تا برادر بودن که کوچکترینشان که نصرت باشه به سه تای دیه میگفت داش عزیز و و داش شُکُر و داش سلیمان ، هر کدامشان به برادر بزرگتر یه داشی اضافه میکردن و به همشیره هاشان میگفتن آباجی که در تمام شهر پیگیری میشد ، به مادرا هم میگفتن نه نه که قدِ خدا نه نه ها را دوست داشتن که بیشترشان سالار و سر ور خانه بودن و باید ازشان اجازه میگرفتی تا بری خازمنی ( خواستگاری) و زن بگیری ، نامزدیها و عروسیها ، یه بساطی بود که نگو و نپرس ، مثلن ، یه دختریه هشته بودن زیر سر ، بگیرن برای پسرشان ، اووختا ، کی کسی جرات میکرد با دختری در تماس باشه ! اول ، یکی یه میفرسادن سراغ بوه ی (پدر ) دختر که فلانی ، ما با اجازه ی شما ، میخوایم بیایم خازمنی دخترتان ، اهالی شهرم ، همدیره میشناختن و میدانستن مثلن میرزا هوشنگ ،  پسر آمیرزا عزیز کیه و چه کارس و باب پسند هست یا نه ؟ شو که میشد ، پدر دختره ، خوشلی خوشان ، زودی دکانشه می بست و میامد لای زنش که چه نشتی ! (نشستی) ! سیمین خانم ! وخی نُقل بیدمشکی بیار !  آمدن خازمنی دخترمان ! حالا دخترم از پچ و پچهای اطرافش میفهمید که بله ! دیه باید بره خانه ی بخت و روز موعود ، داماد آینده ، صبح زود وخ میزاد میرفت حمام و سلمانی و کفشاشه واکس میزد و مادرش کیلیلی کنان ( حالا هنو هیچی نشده ها !!!) دیه همسایا میدانستن که بله ، ماشالا ماشالا ، پسرگی ( پسر ) میرزا عزیز ، رفته خازمنی دختر فلانی و گوش بگوش ، تمام بازار پُر میشد و تا چشم بهم میزدی ، دعوتنامه ی عروسی پخش میشد که دو جور بود ، یکی ، به صرف شربت و شیرینی و و یکی دیه بصرف شام !! اونای که دعوت شربت و شیرینی داشتن ، زود میامدن و میزدن بچاک ومیرفتن راشان و  اونای که شام دعوت داشتن ، قُپی میامدن   و  دیرتر پیداشان میشد   ، اووختا ، مطربا ، رقاصه هم باششان بود ، که مردای چِش چران ! چنان نگاش میکردن که گاهی زناشان با توپ و تشر میافتادن بجان شووارا که چش دریده ! بزار بریم خانه ، نشانت میدم ! مطربام ، یه منقلی میوردن که ضربشانه باشش گرم میکردن و هواسشان به ای بود که کی شام میارن !! و وختی عروس و داماده میوردن ، تار زنه ، تارشه میزاشت سر شانش و میافتادن براه و جیغ و ویق به هوا بود و مادر عروس میافتاد راه و با مطربا دِه برقص و هوار و کیلیلی ، گوشه میفرساد مرخصی  !! از بس هوار میکردن ! رقاصم میخواست یه قری بریزه ولی تو او بلبشو که نمیشد !!، یارو زنم که از چش چرانیای شوورش کنف بود ، دسشه میگرفت که فرار نکنه و.... ای یار مبارک ... بادا ... ایشالا مبارک بادا بود که میرفت بهوا و منقل اسپند و  دودش که بوی خوشی داشت و عروس و داماد میامدن مینشتن سر جاشان ، بیشتر دامادا ! خجالتی !! و لب به هیچی نمیزدن ! عروسم که با تور ، جلو دهنشه میبستن و اونم دیه نمیتانست چیزی بیزاه دهنش ، و مادر عروسم هی میگفت ، خدا بکشتم ، از صوبی تا حالا گُسنه و تشنه ! حالا ظهری همشان دور هم یکی یه چلوکباب نوش جان کردن ها !! عروسم ، گاهی زیر چشی سیل داماد میکرد که از ذوق ! ریر دهانش سرازیره !!!! اینائی که هویجخانه اداره میکردن ، پارتی بازی بود و سر میزای خودشانی ، بجای دو سیخ کباب ، سه سیخ میزاشتن و بوه ی دامادم ، هی در رفت و آمد و خوش و بش بود که کسی گُسنه نمانه ! بعد از شام ، کار رقاصه شروع میشد که مردای اعیان ، شهوازای ده تومنی میناختن تو دامن رقاصه و اونای که پول نداشتن و میخواسن ، سری تو سرا باشن ، پنج تومن میدادن و عرق خورام ، سر میزشان ، هم عرق کشمش بود و ترشی و مرغ بریان که تو سینی ، زیر نان سنگک ، گـُر و گـُر میامد ، گاهی تو عروسیا ، رئیس شهربانیم که مثلن ، رفیق بوه ی عروس بود ، تشریف فرما میشد با خانمش که مطزبا وخ میزادن باحترام و طرز خواندنشان عوض میشد و رئیس شهربانیم با اونیفورم سُرمه ای سیر میامد با درجه ی سرتیپی که جلال و جبروتی داشت و اونایم که سراشان از عرق گرم بود ، دیه ترمز میردن ، جلو رئیس شهربانی ، خیطی بار نیارن ........


تک هواپیمای طیاره خانه ی کرمانشاه

تو کرماشا ، ساختمان سیلو ، یه ابهت و شکوهی داشت ، او دوره هنوز کسی با ساختمان بتـُنی سرو کار نداشت و میگفتن ، مهندسین ایتالیائی ، سیلوه ساختن ( سیلو انبار حبوبان ) و از شهر کمی دور بود ولی وختی میرفتیم تهران و بر میگشتیم ، سیلوه زود تر از همه جای کرماشا از دور میدیدم ، یه جای دی م طیاره خانه بود (فرودگاه ) ، نزدیکای سیلو که یه طیاره بیشتر توش نداشت که مال ژاندارمری بود و یکی دو دفه در سال میامد هوا و گاهی از میان حیاط خانمان میدیدیمش ( اگر اشتباه نکنم هواپیمای یه موتوره ی شکاری ساخت آلمان از نوع مسر اشمیت ) بچای کوچمان فیک و فاک میناختن راه و خلبانش ، یکی و دو چرخ میزد و میرف راش .... رژه ی ارتش هم خیلی دیدنی بود که چهار آبان از سربازخانه سرازیر میشد میامد میدان شهرداری و تا گاراژ میرفت ، مسلسلای سنگینه میزاشتن رو کول قاطر و گروهان موزیک هم با چه ابهتی شیپور میزدن و سربازا ، پوتین کوبان میامدن شهر و براشان هورا میکشیدیم ...... ادامه داره