زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۹۹ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه




بستنی فروشیهای شهرمان کرمانشاه 

 
سه شنبه 28 آپریل 2020 برابر 9 اردیبهشت 1399 خورشیدی
هم میهنان و دوستان نیک اندیش و همشهریان بزرگوارم ، با از دل و جان بر خاسته ترین آرزوها برای تندرستی و بهروزی تک تکتان بویژه در این دوران خانه  نشینیهای ویروس مادمازل کورانای لاکردار ! :
چیزی از فردوسی بیادم آمد که بایسته دانستم با شما در میان بگذارم و آن اینکه آن بلند آوازه مرد اهورائی را ما ایرانیان ، باید الگوئی ورجاوند بدانیم از منش پارسی ، استوره ای درخشان و مانا از کسی که شاهنامه اش را باید شناسنامه ی ما ایرانیان دانست و هزاران افسوس که در ایران امروز ، و بی گمان در میان جوانان زادگاهمان ، آوازه ی آن شیر مرد و دانشمند ایران شناس ، کمرنگ شده و گمانی ندارم که این چنین نخواهد ماند و پیش از اینکه رویدادی را در باره ی فردوسی با شما در میان بگذارم ، چند بیت از آغاز نبرد رستم و سهراب را پیش کشتان میکنم :

چو خورشید تابان برآورد پر
سیه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی به فتراک بر بست شست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود

معماری و زیبائی واژگان را در بیان آن مرد بزرگ ببینید که با چه شکوهی ، رستم را نمایان میکند ، گوئی خودمان را در آن میدان می بینیم و بیت آخر را ببینید که چه پند ارزشمندی در آن نهفته که میفرماید ، زیاده خواهی ، تلخی و بیچارگی ببار میآورد و مبادا که کسی آزمند شود ( طمعکار و دنبال حرص رفتن ! ).
واما داستانی در باره ی شکوه فردوسی در کران بکران جهان :
 زنده یاد حسنین هیکل را بیگمان ، خیلی از شما میشناسند ، ایشان سر دبیر روزنامه ی پُر تیراژ الاهرام در قاهره ، پایتخت کشور مصر بودند که مردی فرزانه و وارد بامور روزنامه نگاری بود ، در یک گفتار با نماینده ی روزنامه ی آمریکائی  نیویورک تایمز ، از او می پرسند ، چگونه شد که کشور باستانی مصر با آن تاریخ شکوهمند ، زبان بومی خود زا از دست دادید و بعربی سخن میگوئید ؟ ایشان پاسخ داد ، ما فرزانه ای چون فردوسی در کشورمان نداشتیم که از زبان و هویت مردمی ما پاسداری کند .......
بایسته و شایسته بدانیم که هر ایرانی اهورائی ، همیشه باید ارادت ژرف خود را به ابو القاسم فردوسی ، دارنده ی شاهنامه ، در دل و جانش پاسداری کند .



باز گردیم به گردشگری در شهرمان کرمانشاه که چون جان شیرین دوستش داریم :
چالسنخان را با همه ی ویژگیهای دل نشینش ، میزاریم و بر میگردیم خیابان سپه و رامانه میگیریم بطرف میدان شهرداری ، نرسیده به چار راه اجاق ، دسِ چپمان مهمانخانه ی جهان بود که پله میخورد ی میرفتی بالا و یه دکان عطر فروشی کوچولو بغل در ورودیش بود و یه پیر مردی بود دوره گرد که یه سینی بزرگی داشت و توش معجون میفروخت و یه میخ گت و گنده ای دسش بود که با میخ از هفت هشت جور معجونی که در سینی داشت ، یه قران میدادیم ، با انگشتش ، معجونه میزاشت دهنمان که چه خوشمزه بود ، یه مردی بود که گاهی ساعت مچی ، گاهی تسبیح شاه مقصودی ، میگرفت و میچرخید تو شهر و میگفت ررررررفتی !؟ حوالت به چراغ نفتی !!! هی نفهمیدیم که ای حواله کردن برای چه بود و چه میخواس !؟ کفش فروشا بودن و بزازا تا میرسیدیم مغازه ی زنده یاد پدرم که روبروی بانک سپه بود در کنار دکانای پنج دهنه ی براداران اطهری که براستی از بزرگان کرمانشاه بودن و ارادت ویژه ای ، پدرم بآنها داشت ، اسم دکان پدرم مغازه ی فرشته بود که اسباب بازی فروشی بود ولی همه چیز تو دکان پیدا میکردی و نزدیکای عید که سرش شلوغ میشد ، میامدم کمکش و گاهی مشتریای پولدار 5 قران شاگردانه میدادن که اووختا خیلی پول بود ویه قران میزاشتم روش با بچای مدرسه میرفتیم سینما ، بلیط شیش قرانی .... بالاتر از مغازه ی فرشته ، میرسیدیم به سه دهنه دکانای پاریسیان که اولین بار یخچال آوردن کرماشا و بالاترم فروشگاه خنجری بود که لوازم برقی میفروخت و رو بروش یه کوچه ی تنگ و تاریکی که نمیدانم  تهش کوجا سر در میاورد ولی دس چپ کوچه ، یه دکان ترشی فروشی بود که شاید 20 رقم ترشی داشت و از جلوش که رد میشدم ، دهنم آب میافتاد و میرسیدیم کافه ی شمشاد که آقای عسگری مدیرش بود و یه شعبه قنادیم بالاتر از سه رای پهلوی داشتن که برادر آقای عسگری ادارش میکرد و همسایه ی دیوار بدیوار ما بودن ، میان کوچه ی فرهنگ ، یادمه وختی رفتن مکه ، و بر گشتن ، بابام کوچه ی منوچهری ه که ما توش مینشتیم ، بافتخارش چراغانی کرد و با اتوبوس رفتیمان تا صحنه برای استقبالش ، یادش بخیر ، ازش پرسیدن ، مکه هوا داغ بود ؟ با او زبان شیرین کرماشائی گفت والا شوا از گرما میخوودیم تو او (شبها تو آب وان میخوابیدیم !) بله این کافه قنادی شمشاد ، ماشالا همیشه سرشان شلوغ بود ، تابسانا بستنی بود و باقلو که مینشتیم تو حیات و هنو بستنی نیامده ، دو لیوان آب تگری میزاشتن سر میزت ! با بچا ، یه تومن میدادیم ( اگه پول تو جیبمان بود !) بستنی و باقلو ! ای تعارف کردنم یه بلائی بود میان ما کرماشاهیا مثلن بستنی خوردیم آمدیم پولشه بدیم که هر کسی دس میکنه تو جیبش که پول همه ر بده !! ای تن بمیره نمیشه ! منه کفن کردی نمیزارم پول بدی !! ( حالا میدانیم همش حرفه و آه در بساطش نیس ها !!؟ ) ولی ماشالا ماشالا تعارفا را چهار تا گاری حمل نمیکرد ! یه ماه قبل از نوروز از شب تا صبح قنادیا کار میکردن و کولوچه میپختن و ویتریناشان تا سقفش پُر میشد نان شیرینی و شب عید ،  دیه تمام شده بود و همش فروش رفته بود ، زمسانام نان خامه ای بود زبان (نوعی نان شیرینی ) و باقلوام همیشد بود ، روبروی قنادی شمشاد ، یه قنادی دیه بود بنام سپه که باقوا با روغن کرماشاهی درست میکرد و مزه اش چیز دیگری بود تا میرسیدیم چار رای اجاق که بهمه چیزی شبیه بود غیر از چهار راه !!! نه راه بود و نه جاده ای و نفهمیدیم چرا چار راه اجاق !؟ ....... ادامه دارد

۱۳۹۹ اردیبهشت ۶, شنبه




شامی (هندوانه) فوشهای چالسنخان


25 آپریل 2020 برابر ششم اردیبهشت 1399 خورشیدی

با درودی دگر بار بشما مهربانان و همشهریان و کسانیکه بزادگاهشان ایران مهر میورزند ، بارها یاد آور شده ام که مهر میهن را نمیشود با هیچ چیزی برابر کرد چون در آب و خاکی بدنیا آمدن و پرورش یافتن ، تار و پود را در آمیخته به مهری میکنه که هرگز پاک شدنی نیست و تا پایان زندگی ، ماندگار خواهد ماند ، زبان شیوا و دلنشین پارسی که آنرا زبان ورجاوند (مقدس) مادری می نامیم ، در راستای یورش تازیان (اعراب) در 1400 سال پیش ، با بیشمار واژگان بیگانه آلوده شد و از همه بد تر ، روش نوشتاری ما نیز از اوستائی ، بزور شمشیر به عربی رسید ! و شگفتا که این رویداد تلخ  را ، هنوز بیشماری از توده ی مردم ما نمیدانند و زمان ( زمان ، واژه ای پارسی است که عربها از ما گرفتند !) آن فرا رسیده که دست کم بدانیم و آگاه باشیم !!
چیز دیگری را خواستم با شما در میان بگزارم (ذ) و آن اینکه در راستای رویداد های تلخی که سر زمین ما را در بر گرفته وباید از آن آگاه باشیم ( خیلی از دوستان خواستند که در راستای این نوشته ها ، هر چیزی که برای آگاهی ما مفید است را ، کوتاه باز گو کنم ) کشور اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ( یه گاری توان کشیدنشو نداره !!!) که امروز فرو پاشی شده و روسیه ازش مانده ، در دوران های پیش ، جنگهائی را در ایران  ما براه انداختند که همیشه ، باز نگریستن بآنها بایسته و شایسته است و خیلی کوتاه به یکی از آنها میپردازم و آن شکست کشور ما از روسها در دوران فتح علیشاه قاجار ( 1772-1834 زایشی  که 62 سال زیست و  بیشتر در فکر بلند کردن هر چه بیشتر ریشش بود تا رسیدگی بامور کشور !) است که در راستای آن چند صد هزار کیلومتر مربع از خاک ایران را روسها بردند و خوردند !!( قفقاز و تکه هائی از آذربایجان ) و پیمان نامه ی ننگین ترکمانچای در سال 1206 خورشیدی را بدنبال داشت و رویدادی است که هر ایرانی باید از آن آگاه باشد .......
در آینده نیز هر بار با یکی از پیش آمد های تلخ و شیرین زادگاهمان ، آگاهمندتان خواهم کرد و بر گردیم به گردش گری در شهر خودمان کرمانشاه که بی اندازه دوستش داریم .......

جانم براتان بگه ، داشتم از چالسنخان مینوشتم که همه جور آدم توش لول میخورد , از کاسب و ژیگولوهایی که ادای از فرنگ بر گشته داشتن با پُز عالی و جیب خالی ! تا فعله و گاریچی و دکاندار و خانمهای بی چادر و با چادر ( اووختا تو کرماشا مینی ژوپ پوشام فت و فراوان بودن که با ادا و اطفارشان !  آب دهن  جوانها را از لب و لوچه ها پائین میاوردن ) و بچه های فسقلی ریز و درشت که همیشه موی دماغ مادرانشان بودن و یهو چیزی میدیدن (مثلن یه ماشین کوکی سه تومنی ساخت ژاپون که پول زیادی بود برای خریدش ! ) و پا ها را تو یه کفش میکردن و داد و هوار و شیون که اینه موخام ! (میخوام ) قشفراقی میناختن راه که نگو نپرس ، خودشانه پرت میکردن  رو آسفالت  و با دس و پا میزدن بزمین !  مادر بی چاره هم  ! اول میخواس با قربان صدقه و من بمیرم و تو نمیری ، بچه را آرام کنه و کاری از دستش ساخته نبود وسه تومن که هیچ ، یکی دو تومن هم بیشتر در بساط  نداشت اونم  برای خرید سبزی و نان و پنیر و خرج خانه و....  بیا و درستش کن ! یهو  چاک دهنش واز میشد به بد و بیراه گفتن  به بچه و شوهرش که بشه پدر بچه که خدا بحق پنج تن هر دو تانه از روی زمین ورداره ! روله روله برات بکنم روله ! اجان من بد بخت سر سخت اوخ هی نکشیده چه موخای !؟ مگه سه تومن ! علف خرسه که برات بیارم !؟ شیطانه میگه بزنم تک و پوزته بتلیشانم ها !!! و بچه که حالیش نیس و ماشین کوکی شه میخواد که مادره شانس میاره و یه خانگی فروشی ( نوعی نان شیرینی بومی و خوشمزه ) را او دس خیابان می بینه و بچه را می نمه و بغل میکنه و میدوه تا خانگی فروش و از ترسش دو تا میخره و میده به بچه و قال قضیه ! کنده میشه .....
اتوبوسای دوره ما بیشترشان هندل داشتن ( لیلاند های قدیمی زوار در رفته !) که تا روشن بشن ، باید شاگرد شوفر بیا پاین ، هندل بزنه تا اتوبوس بیافته راه و یه قرانم میدادیم از چالسنخان تا بریم سه رای پهلوی ، شاگرد شوفرم داد میزد برزه دماغ نبود ..... !؟ گاهی میدیدی یکی با گوسفندش میامد تو اتوبوس و خاک و گرد و توز و مع مع گوسفند ! تماشائی بود !  و سروصدای مردم در میامد که فلان فلان شده مگه اینجا طویلس !؟ مُردیم از بوی گند !! یهو چاک دهن شاگرد شوفر باز میشد که آی یارو !! یه قران دادی میخوای قباله ی خانمه بنازم پشت عقد نه نه ات  !؟ ، بیا برو پائین اوپیزی !  تا با لقت نناختمت پاین ! نوبرشه آوردی !؟ یارو هم میدید درقتش در نمیاد و ساکت میشد تا برسه خانه و پیاده بشه ! شامی ( هندوانه ) فروشام همیشه بساطشان پُر مشتری بود ولی از ده تا شامی ، سه چارتاش  کال و سفید در میامد و اونم شانسی بود ، که قرمزاشه کُردای روستائی ، می نشتن گوشه ی میدان چالسنخان ، دو سه نفری یه شامی میساندن و عین سیب از بالا تا پاین با قلم تراش که همیشه تو جیبشان بود پوسشه میگرفتن و چنجاشه (هسته هاش ) میرختن دور  و برشان ! و نوش جان میکردن ، اطو کش هام پُر دکانشان کت و شلوارای مردم بود و اووختا که جوان بودیم و دلمان میخواس شیک بپوشیم ، میرفتیم اطو کشی ، شلوارمانه میدادیم , می نشتیم تو پستو تا  بزارش زیر پولومپ بخار و فس و فس کنان جوری شلوار اطو میشد که تا دو سه هفته خط اطوش میماند  با پنج قران .... و زمسانا که میشد ، بیشتر کوچه های شهر گِلی بود و با برف که مخلوط میشد ، راه رفتن خیلی سخت بود و گاهی نا خود آگاه می چقیدیم میان گِل و از بس چسبناک بود ، یه کفشمان گیر میکرد تو گِل و تا در میامد جورابمان خیس و تلیس میشد ..... راه رفتن هم در آن کوچه ها واردی میخواس ! شلپ و شلپ هنگام راه رفتن آب و گِل میریخت به چپ و راست و شلوار و تا پشت کُت آدم میشد گِل و لای که میامدیم خانه یا زیر کرسی یا روی علادین خشکش میکردیم تا پِرز بشه ، سالی یه دفه بیشتر برامان کت و شلوار نمی دوختن و خیلی در نظافت و نگهداری آنها  مواظب بودیم و اگرم میافتادیم زمین و زانومان از شلوار میزد بیرون و خونین و مالین میشدیم ، شلواره با یه تومن میدادن دسم ببرم هوری آباد لای اوسا رضا برام رفوش کنه ...... ادامه داره  

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه



گاریچی های چاله حسنخان


یاران و بزرگواران و همشهریان نیک اندیشم ، دریافت واکنشهای دلگرم کننده ی شما در راستای دل نوشته ها ، بسیار برایم شادی آفرین هستند ، بویژه هم میهنانی که کرمانشاهی نیستند و با گویش خانگی ما آشنائی ندارند ولی دلبستگی آنها بفرهنگ مانا و فراخ دامان ایران زمین در خور ستایشها و بسیار آفرین بر انگیز است و وادارم میکنند تا با ارادتی از دل و جان بر خاسته ، این نوشته ها را پیگیری کنم ، گوشزدی که در نوشتار پیشین داشتم از اینکه ، شوربختانه، در صد زیادی از هم میهنان ما ، از گذشته ی زادگاهشان نا آگاهند و خواستار این هستند تا بیشتر و بیشتر ، آگاهیهای نا چیزم را پیش کششان کنم که بروی چشم ، میکوشم تا در لفاف این نوشته ها نیز آنها را بگنجانم ، دوستان !  زادگاه یا میهن را هیچ کسی نمی تواند از ما بگیرد ، بسیارند ایرانیان راستین و وابسته بفرهنگ مانای ما که در آمریکا و کانادا و اروپا و چین و .... بسر میبرند  و اگر اهورائی راستین باشند ، وابستگیشان بمیهن و زادگاه ،  نا گسستنی است و بباور من ، ایرانی راستین و اهورائی که پیرو پندار و گفتار و کردار نیک است ، اگر هزاران فرسنگ از میهنش ، دور باشد ، سر سوزنی از مهرش بایران کاسته نخواهد شد و ما وابستگان باین فرهنگ ، مردمی که پدرانی چون کورش و داریوش داشتیم و بزرگانی چون مولانا و سعدی و حافظ و خیام را بفرهنگ جهان آوردیم تا نام ایرانی را بر تارک بزرگواران گیتی بنشاند ، چنین مردمی با آن  ویژگیهای در خور ستایش، شایسته ی دیدی فرازمند و در آمیخته با بزرگداشت هستند که شوربختانه امروز در آغاز هزاره ی سه ، دیدگاه جهانیان بفرهنگ ما کمرنگ گشته و آرزویمان ، شناخت گسترده ایست از این مردم که در دوران 2500 سال پیش هخامنشی ، هنرمندان ایران با ساختن کاخهای بسیار شکوهمند آپادانا و پرسپولیس در تخت جمشید چنان شکوهی را پیاده کردن که فرهیختگان جهان ، پایان نامه های دانشگاهی خود را در دکترات و پروفسوری ، بر روی پژوهشهای ژرف از بر پائی تخت جمشید پیاده میکنند و کتابهای وزین مینویسند و با شگفتی  از رفتار مردم اهورائی ایران آن دوران سخن میگویند که امپراتوری شکوهمندی را بزیر فرمان خود داشتند  با گستردگی بالای 8 میلیون کیلومتر مربع ، از هند گرفته تا رود نیل در مصر و لیبی امروز و در اروپا از رود دانوب تا آسیای مرکزی که بزرگترین امپراتوری آنزمان را در جهان در بر میگرفت ، رفتار شاهان هخامنشی با مردم زیر دستا نشان بسیار مهر آمیز بوده و در سنگ تراشیهای تخت جمشید ، نمایندگان ده ها مردم زیر فرمان شاه را می بینیم که با ارمغانهای در دست خود به کاخ شاهی آمده اند تا ارادت خود را بشاهنشاه ، بنمایش گذارند .......
باز میگردیم به گردش در شهر خودمان کرمانشاه در پنجاه سال پیش :
جانم براتان بگه ، هنوز از چا لسنخان بیرون نیامیدیم و جاهائی مانده که باید سر بزنیم ، قهوه خانه ای بود دور و برش ، که چایخانه بود  ( حالا چرا میگفتن قهوه خانه !! خدا میدانست !! ) که همیشه از مشتری پُر بود و اووختا تازه ظبط صوتای گـَت وگـُـنده آمده بود بازار از مارک سونی ژاپنی   و در آنجا صدای خوانندگان کـُرد را برای مشتریها میزاشتن و بیا بسیلشان که چه عشقی میکردن از شنیدن آن ترانه ها و با چه شگفتی به دستگاه چش انداخته بودن که  ای خدا ! ای  خارجیا ! چه عقلی بششان دادی!! شاگرد قهوه چیم با مهارت ، هفت هشتا استکان نعلبکی تودستش و میچرخید میان نشستگان و زرت و زرت چای میزاشت براشان با جامهای کوچک  پلاستیکی رنگی که سه چهار قله قند بیشتر توش جا نمیگرفت ، مشتریهام از هر دری سخنی بود واونای که روزنامه خوان بودن  از کاکا توفیق و ملت میگفتن که کاریکاتوراشان روی مجله ی توفیق بود و روش بخط دُرشت نوشته بود ، شب جمعه دو چیز یادت نره ... دوم توفیق ! ... یه چاقو تیز کنی هم  ویمیساد (می ایستاد ) کنار دکانای کبابی  تا چاقواشانه تیز بکنه که سنگی 20 سانتی بود با چرخی یه متری که با یه پا میچرخاندش و با دساش چاقو تیز میکرد و آتش برقه ازش میزد بیرون و میترسیدم بره تو چشامان کور نشیم !!! اووختا (آنزمان) چینی بند زنا هم بودن که مینشتن یه گوشه از چالسنخان و جاشان معلوم بود ومردم  ، قوری شکسته میوردن بس بزنه که خیلی واردی میخواس ، مته ای داشت که با مهارت دو تا سوراخ ، بچپ و راست قوری میزد و تیکه ی شکسته را با سیم وصل میکرد که از بس چینی آلات ارزان شد ، دیه دکان هر چه چینی بس زنم تخته شد ... تو چا لسنخان پُر بود از روستائیانی که از دِه میامدن مثلن برن دکتر ، یه کله شیر (خروس) میاوردن سوغاتی و از دکتر که میامدن پس  ( به خروسای لاغر میگفتن کله شیر سوغاتی ! ) ، یه سری هم به چالسنخان میزدن ، خریدی میکردن و مینشتن روی خر نزدیک دُمش  و زبان بسته گاهی نقیزه هم بشش میزد ! و با دو پا زیر شکم خر و از در گاراژ آواز خوانان و ی ی ی بر ررررا خوش خوشان میرفت راش .... و گاری چیا که خسته و شَکـَت باراشانه خالی میکردن ، همیشه یه سطلی بگاریشان آویزان بود که از بغل خیابان که دو سرش جوی آب داشت ، ویمیسادن و سطلشانه پُر آب میکردن و میرختن بزیر شکم اسبشان که حسابی خسته شده بود  وخنکشان  میکرد و اسبه زیر چشی با نگاهی ، انگار  بصاحبش میگفت دَسِت بی بلا داشی  ! دو سه سطل دیه م بریز بشمان !!! این آب پراکنی، گاهی ، کار دست گاریچی میداد وقتی یه مادیان خوشگل از کناراسب زبان بسته ی نـَر  رد میشد ... یهو !  بند و بساطِ  شَسته و رفـُـته شده اسب هوس جفت گیری میکرد و قشقراقی  میافتاد تو مردم که نگو ونپرس ! بچه هام که ماشالا ماشالا  خدا خلقشان کرده برای ای چیزا !! در این چشم اندازا !  که ویسن و اسب را با آن وضع !!!! ببینند و حالا نخند  و کی بخن !!! ( خَـنـَه همان خنده میشه ) خانمها ، چادراشانه تا دماغ میبستن که انگاری جریان را ندیدن ! گاری چی بد بختم هر چه بیشتر آب میپاشید ، وضع بد تر میشد و خنده های برو بچه ها بیشتر تا میپرید رو گاری و میزد بچاک .......
تو چالسنخان از ای رویداد ها فت و فراوان بود ...... ادامه دارد

۱۳۹۹ فروردین ۳۰, شنبه



چاله حسن خان در امروز

با درودی دگر باره بشما سروران و مهربانان و بویژه همشهریان خوبم ، پیش از اینکه با هم راه بیافتیم و بریم از چاله حسن خان دیدن کنیم ، خواستم بآگاهیتان برسانم که با چندین  سال تلاش دامنگیر ، توانستم تارنامه ای را  آماده ی رونمائی کنم که همه ی چیزهائی که داشتم و دارم ،آرام آرام ، توش پیاده کردم و خواهم کرد  ، با بهترین روش ها ی کامپیوتری ، که  میتوانید وارد شوید و از آن دیدن کنید و هر هفته نیز همین نوشته ها را در آن ببینید باین نشانی :
 drafshemehr.blogspot.com
این تارنامه بهیچ گروه سیاسی وابسته نیست , مهربانان و کسانی که مرا میشناسند ، میدانند که من، یک کرمانشاهی اهورائی میهن دوست هستم که شهر زادگاهم کرمانشاه  را از دل و جان بر خاسته دوست دارم و بر این باور بوده و هستم و خواهم بود که رویهم رفته ، باورهای دو آتشه دینی است که جدایی ها را در میان مردم ببار آورده و اگر بیدار نشویم ، خرافات ،  دامنگیرمان خواهد شد و باید بپذیریم که پیشرفتهای روز افزون مردم گیتی را دانشمندان و خردمندان ، بجهانیان دادند و آگاه باشیم   که نه معجزه بدادمان میرسد و نه ورد خواندن و رمل و اسطُرلاب ( بهترین نمونه ، همین ویروس خانمان بر انداز کورونا است که مردم  جهان را بستوه آورده و رمالان و دکانداران خرافات و جن گیران و دعانویسها از پس این ویروس ریز !! بر نمیان ! )
  تنها از راه خرد مندی و آزادی بیان و اندیشه است  که میشود به همه چیز دست یافت و از همه و همه بالاتر باید از گذشته ی میهن خودمان آگاهمند باشیم  ، باید از رویداد های ریز و دُرشت تاریخ زادگاهمان ،   بیشتر بدانیم ..... از جنگ قادسیه  و جنگ  نهاوند آگاه باشیم ، باید بدانیم که اسکندر ، تخت جمشیدمان را آتش زد و چنگیز مغول ، بیشمار از ایرانیان را بنابودی کشید و انگلیس در سال 1917 زایشی  با ایجاد قحطی عمدی  در ایران ، ده میلیون تن از هم میهنانمان را بنابودی کشاند ، باید بدانیم که ناصرالدین شاه از ترس جن ! بروی درگاه خوابگاهش ، سیر آویزان کرده بود !!! و باید بدانیم که احمد شاه ، از انگلیسها 12000 تومان حقوق ماهانه میگرفت و خوب است هر چه بیشتر از میهنمان و پیشینه اش آگاه باشیم و بدانیم که بالای 55% از واژگان درون زبان مادری ما ! پارسی نیستند و عربی هستند !!! باید بدانیم که ما بخط عربی !!! مینویسیم و نه اوستائی که در دوران پیش از حمله ی عرب می نوشتیم .... آیا چند در صد از مردم ما میدانند که در دوران هخامشی ، سرداری زن بنام آرتیمس داشتیم که بر نیروی دریائی ارتش ایران فرمان میرانده و با چهار هزار ناو جنگی ، در 2500 سال پیش !!! بکشور یونان حمله میکنه و ارتش یونان را شکست میده !!!!! چند در صد از ما میدانند که شاه سلطان حسین صفوی ، هنگام حمله ی افغان ها بایران ، با پای در میانی دین گرایان دربار ! آبگوشتی درست میکنه و به سربازان ایران میده ، بر این باور که با خوردن آن آبگوشت ، غیب میشوند و میتوانند ارتش اشرف افغان را شکست دهند !!!!؟
دستور ساختن آن آبگوشت هم در پژوهشهای مورخین هست ! و بیشتر مردم  هم میدانند که شاه سلطان حسین از اشرف افغان شکست خورد و باز از ترس ! بدست خودش ، تاج پادشاهی را بر سر آن دشمن افغانی گذاشت ....... آگاه بودن از گذشته را باید بدانیم !!!! چیز خوبیست .
آره جانم براتان بگه :
نام چاله حسن خان یا بگویش بومی و خودی و خانگی ، چالَسنخان ، بگوش ما کرماشاهیا خیلی آشناس و پیشینه ای دراز دارد ، از خیابان سپه که کولوچه پزا را رد میکردیم دس ِ چپ میپیچیدیم و وارد خیابانی میشدیم که ما را بمیدان  چالسنخان !  می رساند ، چپ و راسمان دس فروشا بودن و پارچه فروشا که پارچه ی چیت ساخت ایران میفروختن و اگه تابستان بود، خرکدارا ، خیار چنبره ، گُرده ی خراشان میزاشتن یا مشک سیاه دوغ که خرکداره داد میزد : آی ی ی دووو وی  دووووو ! آی کـَره ماسه دوو خوریل ( دارم دوغ پُر ازکره و ماست میفروشم ) اگرم زمسان بود ، سنگ نمک میفروختن یا سیب زمینی ! نرسیده بمیدان چالسنخان ، دس فروشا ، جـَغلی بـَغو می پختن تو قزانای مسی که هرگز نخوردم  ، ولی از قرار ، مخلوطی بود از دل و جیگر و خوش گوشت گوسفند ، تابستانا ، شیراج بود و کلم و کاهو و گُنُر و سیمُرکه  یا تماته و شامی (هندوانه ) و خربزه که گاهی از کنگاور میامد و زمسانا عدسی و لبو و شلغم که دس فروشا گوشه ی میدان مینشتن ، گاهی هم سر جا ی بهتر ,کتک کاری میشد و بیا به سیلش (دیدنش) می پریدن بگیج هم ، حالا نزن و کی بزن تا بهزار زور و من بمیرم و تو نمیری ! جداشان میکردن ، یارو که کتک خورده بود با هزار فحش و متلک و لیچار گوئی ! ولکن مامله که نبود .... بچو داشی ! تو ارای جرز دیوار خوبی ! گاهی هم فارسیش گـُل میکرد که : ترا با نبرد دلیران چه کار !!!؟  یارو هم چپ چپ نگاش میکرد که نزار بیام بُکُشمت دولقن !!  
میدان چالسَنخان بچیزی که شبیه نبود ! میدان بود ! ، از  مامِر و کَله شیر  (مرغ و خروس ) گرفته تا  بوق (بوقلمون) و غاز و مرغابی و  سیره در قفس های سیمی که آتش گردانم با همان سیم ، درست میکردن ( سیره ، گونه ای گنجشک خوشرنگ ) ( در میان پرندگان بومی کرمانشاه   بایه قُش به جغد میگفتیم و دُم لـَقِـنَه هم داشتیم که هنگام راه رفتن دُم خودشه میجنباند و شانه بسر یا  هُد هُد ،  و  واشه که همان باز بود و شم شمه کوره را به خفاش میگفتیم  و کفتر کوهی خاکستری رنگ )  گاهی بُز و گوسفند  با صاحباشان !! توی میدان  پرسه میزدن و راه برادار نبود که هیچ ، اگرم نا خود آگاه به زنی تنه ات میخورد !!! بیا و دُروسش کن که یارو چنان میگرفتت بفحش ، که نگو ونپرس .... آی یارو ! مگه کوری !؟ اَ پُشت کوه آمدی !؟ حیف نان !!؟ ..... فروشندگانم از بس هوار میکردن (فریاد میکشیدن !) نه کسی میدانست چه میگن و نه کسی گوش میداد .... تو  ای هیر و ویرم یکی داد میزد : لباس کُنه(کهنه !)  شلوار کُنه ،  کُوش (کفش) کُنه اسباب و  خورده ریزهِ خانه می  خَــریم ( یکی نبود ازش بپرسه براخاصکم ! اینجا کی کوش کُنه بتو میفروشه !؟ از فرنی  میفروختن تا سیب و گلابی و خشکه بار و سنجد و انجیر خشک و....... دور و بر میدان ، راسای آهنگرا بود با تون ِ آتش زا که با دو پـَره ی ای که از پوست گاو بود و شکل گارمون داشت ! تون و تنور داخلی را داغ میکردن تا آهن توش سرخ بشه و چار تا پُتک به دَس میافتادن بجان آهن سرخ و دِ بزن تا آهنگر ازش یا کلنگ بسازه یا بیل ! صدای تق و تقِ آهنگرا هم از تو میدان بگوش میرسید ، دس فروشا هم چند جور بودن ، خشک فروشا می شدن اونای که نخ و سوزن و شانه ی شاخی (پلاستیکی) و جوراب و صابون دولوکس که از قصر میفروختن با صابونای پالمولیو آمریکائی که خیلی خوش بو بودن میفروختن  .........
ادامه داره