زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۹۹ فروردین ۲۲, جمعه




بازار کلوچه پزها در کرمانشاه

با سپاسی دگر بار از شما همشهریان خوبم ، واکنشهایتان ، برام شادی آفرینه و وادارم میکنه تا بیشتر و بیشتر ، آنچه از کرماشا را بیاد دارم براتان بنویسم ، باید اشاره  کنم به مهربانانی که کرمانشاهی نیستند و ازشان پوزش دارم ولی  بزبان خانگی نوشتن ، یاد آور واژگانی است که شاید هنوز در میان ما ،  در گویش روزانه ،  ازشان کاریری میشه و باز گوئی آنها ، یکی اینکه  از یاد ها نمیره و دیگری نوشتار را شیرین تر میکنه ولی رویهم رفته ، تهرانی و رشتی و تبریزی و ......  میتوانند آنچه در این دلنوشته ها را  پیش کشتان میکنم ، درک کنند :
رسیده بودیم به جلو خان و از پله هاش میریم بالا و دست چپ ، داروخانه ی نور بود و روبروش خیابان نه چندان پهنی که میبردمان به دبیرستان شاپور (دست چپ ) که میگفتن دبیرستان نظام هم آنجا بوده و دانش آموزانش با سر دوشی افسری  ستوان دو میامدن بیرون ( یه ستاره ) که دو ستاره میشد ستوان یک و سه ستاره ، سروان و یه قـُپه سرگرد و دو قـُپه نایب سرهنگ و سه قـُپه سرهنگ تمام و یه تاج و یه ستاره ، سرتیپ و یه تاج و دوستاره سرلشکر و یه تاج و سه ستاره میشد ارتشبد ، افسران شهربانی لباساشان شیک تر بود و درجه ها ، رو شانشان طلائی رنگ ( یادم میاد رئیس شهربانی ، یک کرماشاهی شد با قد بلند و درجه ی سرتیپی و کت و شلوار سرمه ای که با پدرم آشنا بود ، با آن شکوه تیمساری ، از دیدنش مفتخر میشدیم با او درجه ی روشانش که گاهی یه شمشیر دسه طلائی می بست کمرش )   ولی ارتشیا زیتونی میپوشیدن ، پاین تر میرسیدیم به یه دو راهی که روبروش میدان گـُمرک بود که مسابقات فوتبال توش بر پا میشد ، دست راستش ، کارخانه ی عرق کشی رسومات بود که ودکا های خوب از کشمش درست میکرد و بیشترش میرفت تهران ...... ژاندارمری هم خودش جداگانه بود و سربازها سخت از ژاندارمها می ترسیدن و میگفتن بیشترشانه از تبریز میفرسن کرماشا تا به همشهریاشان ارفاق نکنن ! همیشه یه جفت ژاندارم تو شهر از سربازخانه که دور و بر میدان فردوسی بود  راه میافتادن تا میدان گاراژ ، کلا خوداشان سفید بود و  هر کدامشان یه باطوم بقل کمرشان بسته بودن و سربازا را میگرفتن ببینن پروانه دارن یا نه ! گاهی سربازای زرنگ و نترس ، یهو از دسشان در میرفتن و زاندارما با باطوم د... بدو .... عقبشان ، ولی گیرشان نمی اوردن  و مردمم کمکشان میکردن ،  چون میدانستیم ، ژاندارما ، کرماشاهی نیستن !...... نرسیده به مسجد شاه دست چپ ، تکیه ی بگلربگی بود که با ده بیس پله میرفتیم پائین ، درون تکیه ، تالار با شکوهی بود با چلچراغای کریستال و منبر ، فرشهای زیبا بر شکوه تالار می افزود و میایم بالا و میریم رو برش ، مسجد شاه که دو پله از پیاده رو بالا تر بود و حوض خیلی بزرگ و فواره ها و همیشه پُر آب ، حجره های کوچیکی در چپ و راست  سرای مسجد  بود که دو سه تا رفوگر هم میانشان بودن که کت و شلوارای پاره را با هنرمندی ، رفو میکردن و بالا تر دست چپ میرفت راسای بازار صحافی گر ها که کارشان ، جلد دادن به کتابهای تازه و کهنه بود و ادامه اش میرفت بازار مسگرا و طلا سازا ......
بر میگردیم و ادامه میدیم تا تلگراف خانه و داروخانه ی ایران که عمویم مدیرش بود و داش جلیل ، شاگرد دواخانه که با دوچرخه ی 28 روبن هود انگلیسیش همیشه در رفت و آمد بود ، رو بروش سینمای ایران .... ما که سینما رو بودیم ، با بلیط پنج قرانی و همکلاسیا میرفتیم تو و پول نداشتیم بریم یه تومنی یا پونزه قرانی  در بالکن ، روزای جمعه ، اگه فیلم خوبی داشت با بچای کلاس میشدیم شیش هفت نفر میرفتیم تو و یه ساعت مانده به شروع  ، قیل و قالمان بهوا بود تا درهای بالا را میبستن  ، از شدت احساسات ! فیک و فاکمان میرفت بهوا و گاهی که دیه جا نبود بنیشیم رو صندلیهای زوار در رفته  (بنشینیم ) تا دو سه متری پرده پُر میشد تماشاچی و با سرود شاهنشاهی ، همه وخ میزادیم سر پا ( بلند میشدیم ) و پاسبانا چهار چشمی ، اگه کسی بلند نمیشد با تُک پا میناختنش بیرون یا اگه دو نفر میپریدن به گیج هم ،  با اردنگی  درشان میکردن  و دیه راشان نمیدادن بیان تو  و فیلم شروع میشد .... که بیشترش بزن بزن بود و تا آرتیسه میخواباند تو گوش یارو ... فیک و فاکمان میرفت هوا و آنتراکت که میشد ، پولدارا پونچک (گونه ای نان شیرینی با تو دلی خامه ای  ) میساندن و ما با بچا چنجه ی آفتاب گردان که تو کاغذ روزنامه لولش کرده بودن میساندیم و فیلم که تمام میشد ، از پوس چنجه آفتاب گردان ، نمیشد راه رفت .........
اگه فیلم باب دلمان نبود ، 400 نفر دم میگرفتن ، مفت گرانه ، مفت گرانه ....تا بیایم بیرون و چشامان به روشنائی عادت بکنه .... میرسیدیم سبزه میدان که دیر تر شد بانک ملی و اگه اشتباه نکنم نخستین بنای 5 طبقه ی سفید رنگ کرماشا شدکه روبروش شهربانی بود و از پله هاش میرفتن بالا و بشش میگفتن طـُره که زیرش دواخانه ی حقیقت بود و بالاترش میرسیدیم به بازار کلوچه پزا ...... ادامه داره



   




هیچ نظری موجود نیست: