گاریچی های چاله حسنخان |
یاران و
بزرگواران و همشهریان نیک اندیشم ، دریافت واکنشهای دلگرم کننده ی شما در راستای
دل نوشته ها ، بسیار برایم شادی آفرین هستند ، بویژه هم میهنانی که کرمانشاهی
نیستند و با گویش خانگی ما آشنائی ندارند ولی دلبستگی آنها بفرهنگ مانا و فراخ
دامان ایران زمین در خور ستایشها و بسیار آفرین بر انگیز است و وادارم میکنند تا
با ارادتی از دل و جان بر خاسته ، این نوشته ها را پیگیری کنم ، گوشزدی که در
نوشتار پیشین داشتم از اینکه ، شوربختانه، در صد زیادی از هم میهنان ما ، از گذشته
ی زادگاهشان نا آگاهند و خواستار این هستند تا بیشتر و بیشتر ، آگاهیهای نا چیزم
را پیش کششان کنم که بروی چشم ، میکوشم تا در لفاف این نوشته ها نیز آنها را
بگنجانم ، دوستان ! زادگاه یا میهن را هیچ
کسی نمی تواند از ما بگیرد ، بسیارند ایرانیان راستین و وابسته بفرهنگ مانای ما که
در آمریکا و کانادا و اروپا و چین و .... بسر میبرند و اگر اهورائی راستین باشند ، وابستگیشان بمیهن
و زادگاه ، نا گسستنی است و بباور من ،
ایرانی راستین و اهورائی که پیرو پندار و گفتار و کردار نیک است ، اگر هزاران
فرسنگ از میهنش ، دور باشد ، سر سوزنی از مهرش بایران کاسته نخواهد شد و ما
وابستگان باین فرهنگ ، مردمی که پدرانی چون کورش و داریوش داشتیم و بزرگانی چون
مولانا و سعدی و حافظ و خیام را بفرهنگ جهان آوردیم تا نام ایرانی را بر تارک
بزرگواران گیتی بنشاند ، چنین مردمی با آن ویژگیهای در خور ستایش، شایسته ی دیدی فرازمند و
در آمیخته با بزرگداشت هستند که شوربختانه امروز در آغاز هزاره ی سه ، دیدگاه
جهانیان بفرهنگ ما کمرنگ گشته و آرزویمان ، شناخت گسترده ایست از این مردم که در
دوران 2500 سال پیش هخامنشی ، هنرمندان ایران با ساختن کاخهای بسیار شکوهمند
آپادانا و پرسپولیس در تخت جمشید چنان شکوهی را پیاده کردن که فرهیختگان جهان ،
پایان نامه های دانشگاهی خود را در دکترات و پروفسوری ، بر روی پژوهشهای ژرف از بر
پائی تخت جمشید پیاده میکنند و کتابهای وزین مینویسند و با شگفتی از رفتار مردم اهورائی ایران آن دوران سخن
میگویند که امپراتوری شکوهمندی را بزیر فرمان خود داشتند با گستردگی بالای 8 میلیون کیلومتر مربع ، از
هند گرفته تا رود نیل در مصر و لیبی امروز و در اروپا از رود دانوب تا آسیای مرکزی
که بزرگترین امپراتوری آنزمان را در جهان در بر میگرفت ، رفتار شاهان هخامنشی با
مردم زیر دستا نشان بسیار مهر آمیز بوده و در سنگ تراشیهای تخت جمشید ، نمایندگان
ده ها مردم زیر فرمان شاه را می بینیم که با ارمغانهای در دست خود به کاخ شاهی
آمده اند تا ارادت خود را بشاهنشاه ، بنمایش گذارند .......
باز میگردیم
به گردش در شهر خودمان کرمانشاه در پنجاه سال پیش :
جانم براتان
بگه ، هنوز از چا لسنخان بیرون نیامیدیم و جاهائی مانده که باید سر بزنیم ، قهوه
خانه ای بود دور و برش ، که چایخانه بود (
حالا چرا میگفتن قهوه خانه !! خدا میدانست !! ) که همیشه از مشتری پُر بود و
اووختا تازه ظبط صوتای گـَت وگـُـنده آمده بود بازار از مارک سونی ژاپنی و در
آنجا صدای خوانندگان کـُرد را برای مشتریها میزاشتن و بیا بسیلشان که چه عشقی
میکردن از شنیدن آن ترانه ها و با چه شگفتی به دستگاه چش انداخته بودن که ای خدا ! ای خارجیا ! چه عقلی بششان دادی!! شاگرد قهوه چیم
با مهارت ، هفت هشتا استکان نعلبکی تودستش و میچرخید میان نشستگان و زرت و زرت چای
میزاشت براشان با جامهای کوچک پلاستیکی رنگی
که سه چهار قله قند بیشتر توش جا نمیگرفت ، مشتریهام از هر دری سخنی بود واونای که
روزنامه خوان بودن از کاکا توفیق و ملت
میگفتن که کاریکاتوراشان روی مجله ی توفیق بود و روش بخط دُرشت نوشته بود ، شب
جمعه دو چیز یادت نره ... دوم توفیق ! ... یه چاقو تیز کنی هم ویمیساد (می ایستاد ) کنار دکانای کبابی تا چاقواشانه تیز بکنه که سنگی 20 سانتی بود با
چرخی یه متری که با یه پا میچرخاندش و با دساش چاقو تیز میکرد و آتش برقه ازش میزد
بیرون و میترسیدم بره تو چشامان کور نشیم !!! اووختا (آنزمان) چینی بند زنا هم
بودن که مینشتن یه گوشه از چالسنخان و جاشان معلوم بود ومردم ، قوری شکسته میوردن بس بزنه که خیلی واردی
میخواس ، مته ای داشت که با مهارت دو تا سوراخ ، بچپ و راست قوری میزد و تیکه ی
شکسته را با سیم وصل میکرد که از بس چینی آلات ارزان شد ، دیه دکان هر چه چینی بس
زنم تخته شد ... تو چا لسنخان پُر بود از روستائیانی که از دِه میامدن مثلن برن
دکتر ، یه کله شیر (خروس) میاوردن سوغاتی و از دکتر که میامدن پس ( به خروسای لاغر میگفتن کله شیر سوغاتی ! ) ،
یه سری هم به چالسنخان میزدن ، خریدی میکردن و مینشتن روی خر نزدیک دُمش و زبان بسته گاهی نقیزه هم بشش میزد ! و با دو
پا زیر شکم خر و از در گاراژ آواز خوانان و ی ی ی بر ررررا خوش خوشان میرفت راش
.... و گاری چیا که خسته و شَکـَت باراشانه خالی میکردن ، همیشه یه سطلی بگاریشان
آویزان بود که از بغل خیابان که دو سرش جوی آب داشت ، ویمیسادن و سطلشانه پُر آب
میکردن و میرختن بزیر شکم اسبشان که حسابی خسته شده بود وخنکشان میکرد و اسبه زیر چشی با نگاهی ، انگار بصاحبش میگفت دَسِت بی بلا داشی ! دو سه سطل دیه م بریز بشمان !!! این آب پراکنی،
گاهی ، کار دست گاریچی میداد وقتی یه مادیان خوشگل از کناراسب زبان بسته ی نـَر رد میشد ... یهو ! بند و بساطِ شَسته و رفـُـته شده اسب هوس جفت گیری میکرد و قشقراقی میافتاد تو مردم که نگو ونپرس ! بچه هام که
ماشالا ماشالا خدا خلقشان کرده برای ای
چیزا !! در این چشم اندازا ! که ویسن و
اسب را با آن وضع !!!! ببینند و حالا نخند و کی بخن !!! ( خَـنـَه همان خنده میشه ) خانمها
، چادراشانه تا دماغ میبستن که انگاری جریان را ندیدن ! گاری چی بد بختم هر چه
بیشتر آب میپاشید ، وضع بد تر میشد و خنده های برو بچه ها بیشتر تا میپرید رو گاری
و میزد بچاک .......
تو چالسنخان
از ای رویداد ها فت و فراوان بود ...... ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر