زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۹۹ خرداد ۸, پنجشنبه



ساختمان سیلو در کرمانشاه : سال 1316 خورشیدی
پنجشنبه هشتم خرداد ماه 1399 خورشیدی برابر 28 مای 2020 زایشی

ساختمان سیلو و طیاره خانه در کرمانشاه
جانم براتان بگه ، ای ی کرماشا ، برای شهروندانش ، خیلی عزیزه ، از مردمانش گرفته که لُفشان (همانندشان) تو دنیا پیدا نمیشه ، تا رفتار همه با هم ، رفاقت های عمیق و دوستیهای ژرف و در خور ستایش ، یادمه بچای کوچَمان ، با هم صیغه ی برادری می بستن و تو شهر بودن آدمای مسن که به هم میگفتن داشی (برادر بزرگ ) و ،  ای رسم ماست ، بابام ، چار تا برادر بودن که کوچکترینشان که نصرت باشه به سه تای دیه میگفت داش عزیز و و داش شُکُر و داش سلیمان ، هر کدامشان به برادر بزرگتر یه داشی اضافه میکردن و به همشیره هاشان میگفتن آباجی که در تمام شهر پیگیری میشد ، به مادرا هم میگفتن نه نه که قدِ خدا نه نه ها را دوست داشتن که بیشترشان سالار و سر ور خانه بودن و باید ازشان اجازه میگرفتی تا بری خازمنی ( خواستگاری) و زن بگیری ، نامزدیها و عروسیها ، یه بساطی بود که نگو و نپرس ، مثلن ، یه دختریه هشته بودن زیر سر ، بگیرن برای پسرشان ، اووختا ، کی کسی جرات میکرد با دختری در تماس باشه ! اول ، یکی یه میفرسادن سراغ بوه ی (پدر ) دختر که فلانی ، ما با اجازه ی شما ، میخوایم بیایم خازمنی دخترتان ، اهالی شهرم ، همدیره میشناختن و میدانستن مثلن میرزا هوشنگ ،  پسر آمیرزا عزیز کیه و چه کارس و باب پسند هست یا نه ؟ شو که میشد ، پدر دختره ، خوشلی خوشان ، زودی دکانشه می بست و میامد لای زنش که چه نشتی ! (نشستی) ! سیمین خانم ! وخی نُقل بیدمشکی بیار !  آمدن خازمنی دخترمان ! حالا دخترم از پچ و پچهای اطرافش میفهمید که بله ! دیه باید بره خانه ی بخت و روز موعود ، داماد آینده ، صبح زود وخ میزاد میرفت حمام و سلمانی و کفشاشه واکس میزد و مادرش کیلیلی کنان ( حالا هنو هیچی نشده ها !!!) دیه همسایا میدانستن که بله ، ماشالا ماشالا ، پسرگی ( پسر ) میرزا عزیز ، رفته خازمنی دختر فلانی و گوش بگوش ، تمام بازار پُر میشد و تا چشم بهم میزدی ، دعوتنامه ی عروسی پخش میشد که دو جور بود ، یکی ، به صرف شربت و شیرینی و و یکی دیه بصرف شام !! اونای که دعوت شربت و شیرینی داشتن ، زود میامدن و میزدن بچاک ومیرفتن راشان و  اونای که شام دعوت داشتن ، قُپی میامدن   و  دیرتر پیداشان میشد   ، اووختا ، مطربا ، رقاصه هم باششان بود ، که مردای چِش چران ! چنان نگاش میکردن که گاهی زناشان با توپ و تشر میافتادن بجان شووارا که چش دریده ! بزار بریم خانه ، نشانت میدم ! مطربام ، یه منقلی میوردن که ضربشانه باشش گرم میکردن و هواسشان به ای بود که کی شام میارن !! و وختی عروس و داماده میوردن ، تار زنه ، تارشه میزاشت سر شانش و میافتادن براه و جیغ و ویق به هوا بود و مادر عروس میافتاد راه و با مطربا دِه برقص و هوار و کیلیلی ، گوشه میفرساد مرخصی  !! از بس هوار میکردن ! رقاصم میخواست یه قری بریزه ولی تو او بلبشو که نمیشد !!، یارو زنم که از چش چرانیای شوورش کنف بود ، دسشه میگرفت که فرار نکنه و.... ای یار مبارک ... بادا ... ایشالا مبارک بادا بود که میرفت بهوا و منقل اسپند و  دودش که بوی خوشی داشت و عروس و داماد میامدن مینشتن سر جاشان ، بیشتر دامادا ! خجالتی !! و لب به هیچی نمیزدن ! عروسم که با تور ، جلو دهنشه میبستن و اونم دیه نمیتانست چیزی بیزاه دهنش ، و مادر عروسم هی میگفت ، خدا بکشتم ، از صوبی تا حالا گُسنه و تشنه ! حالا ظهری همشان دور هم یکی یه چلوکباب نوش جان کردن ها !! عروسم ، گاهی زیر چشی سیل داماد میکرد که از ذوق ! ریر دهانش سرازیره !!!! اینائی که هویجخانه اداره میکردن ، پارتی بازی بود و سر میزای خودشانی ، بجای دو سیخ کباب ، سه سیخ میزاشتن و بوه ی دامادم ، هی در رفت و آمد و خوش و بش بود که کسی گُسنه نمانه ! بعد از شام ، کار رقاصه شروع میشد که مردای اعیان ، شهوازای ده تومنی میناختن تو دامن رقاصه و اونای که پول نداشتن و میخواسن ، سری تو سرا باشن ، پنج تومن میدادن و عرق خورام ، سر میزشان ، هم عرق کشمش بود و ترشی و مرغ بریان که تو سینی ، زیر نان سنگک ، گـُر و گـُر میامد ، گاهی تو عروسیا ، رئیس شهربانیم که مثلن ، رفیق بوه ی عروس بود ، تشریف فرما میشد با خانمش که مطزبا وخ میزادن باحترام و طرز خواندنشان عوض میشد و رئیس شهربانیم با اونیفورم سُرمه ای سیر میامد با درجه ی سرتیپی که جلال و جبروتی داشت و اونایم که سراشان از عرق گرم بود ، دیه ترمز میردن ، جلو رئیس شهربانی ، خیطی بار نیارن ........


تک هواپیمای طیاره خانه ی کرمانشاه

تو کرماشا ، ساختمان سیلو ، یه ابهت و شکوهی داشت ، او دوره هنوز کسی با ساختمان بتـُنی سرو کار نداشت و میگفتن ، مهندسین ایتالیائی ، سیلوه ساختن ( سیلو انبار حبوبان ) و از شهر کمی دور بود ولی وختی میرفتیم تهران و بر میگشتیم ، سیلوه زود تر از همه جای کرماشا از دور میدیدم ، یه جای دی م طیاره خانه بود (فرودگاه ) ، نزدیکای سیلو که یه طیاره بیشتر توش نداشت که مال ژاندارمری بود و یکی دو دفه در سال میامد هوا و گاهی از میان حیاط خانمان میدیدیمش ( اگر اشتباه نکنم هواپیمای یه موتوره ی شکاری ساخت آلمان از نوع مسر اشمیت ) بچای کوچمان فیک و فاک میناختن راه و خلبانش ، یکی و دو چرخ میزد و میرف راش .... رژه ی ارتش هم خیلی دیدنی بود که چهار آبان از سربازخانه سرازیر میشد میامد میدان شهرداری و تا گاراژ میرفت ، مسلسلای سنگینه میزاشتن رو کول قاطر و گروهان موزیک هم با چه ابهتی شیپور میزدن و سربازا ، پوتین کوبان میامدن شهر و براشان هورا میکشیدیم ...... ادامه داره

۱۳۹۹ خرداد ۵, دوشنبه


کفتر بازای پُشت بامهای شهر

دوشنبه پنجم خرداد ماه 1399 خورشیدی   برابر 25 ماه مای2020 زایشی 

جانم براتان بگه ، بتاریخ امروز نگاه کردم ، یادم آمد به امتحانات مدارس که از ماه خرداد شروع میشد و تمام فکر و ذکرمان میشد درس خواند ن و صُبای زود از خواب وخیزادن و تا میدان فردوسی رفتن و بر گشتن ،از در خانه که راه میافتادم ، هوا ، تاریکه رووشن بود ، تو کوچه ها سگای ولگرد پرسه میزدن ، از درِ کوچه ی منشی زاده ، گاهی دو سه تا سگ میامدن بیرون و چپ چپ نگام میکردن که سه چار تا چِخ یا چِخه تحویلاشان میدادم تا برن راشان ! حالا نمیدانم چه جوری شده ولی دوره ی ما ، بیشتر محصلین دبیرستانی ، قدم زنان درس میخواندن ! کلاس دوازده میرفتیم تاق وسان درس حاضر کردن ، از صبح تا شو (شب) و چه ترسی از امتحانا داشتیم که سئولا از تهران میامد و چو ( سر زبانها )  افتاده بود که  سئولای جبر و مثلثات  خیلی سخته .....
ترسناک ترین دقایق وقتی بود که نتیجه میدادن و اسمامانه مینوشتن و میزاشتن قـَدِ دیوار و تا چشام میافتاد به کلمه یِ قبول کنار اسمم ، تا دکان بابام دور ور میداشتم  به بدو تا ازش مشتلق بسانم  و یادمه یه اسکناس دو تومنی بِشِم داد ( پایان کلاس 12)  که اووختا روزی یه تومن پول جیبی میگرفتم و یه دس چلوکباب از مهمانخانه ی توکلی نزدیک چاررای اجاق 25 قران بود .....
از کلاس یازده، دیه کت و شلوارای شیک ، برام میدوختن ( یه دانه پسرِ خانه بودم با چار تا خواهر ) لای اوسا مرتضا که خیاطیش تو خیابان سپه بود و سه چین ( دفعه) میرفتیم پُروو (اندازه گیری برای دوخت کت و شلوار ) اول با یه متر مـُشمائی که میناختش سر شانش ، پائین و بالامانه متر میکرد و دسمان بدلمان بود که هنگام متر کردن ! دسِش نخوره بزیر نافمان و خیطی بار نیاریم ! برای پروو سوم ، مادرمم باشِم میامد که اگر ایرادی هست ، بی رو دربایسی به اوسا مرتضا میگفت ! ( من که روم نمیامد ) و اگر همه چیز مورد پسند ایشان ! (مادرم) بود ، یه تومن شاگردانه میدادم به آقا منوچهر که ور دس اربابش که اوسا مرتضا باشه کار میکرد و خوش خوشان بر میگشتیم خانه چون قبل از شب عید ، کت و شلوارمه گرفته بودم .....
شب و روز قبل از عید از خود نوروز دلچسب تر بود ، بچه که بودیم میرفتیم دُزکی ذرنیق میساندیم تو پَرو (پارچه) میپیچیدیم و میزدیمش زمین ، میترکید ، زنای آبستن دور و برمان بودن هواشانه داشتیم ولی اگه بیست تا تقه دُرُس میکردیم ، ده پونزه تاش فِس فِس میکرد و نمی ترکید !ولی برای شب عید ، فشفشه میساندیم از تو حیاط خانه ، پرتش میکردیم که شیش  هفت متر میرفت هوا و زِرتی رووشن میشد....
مسگرای دوره گرد ، که در کارشان خیلی وارد بودن ، قبل از عید میامدن دور و بر کوچه ی ما ، بساطشانه پهن میکردن ، از کوچه ی سرهنگ کبیری گرفته تا کوچه ی ما و دولتشاهی ، همسایامان  قزاناشانه با طاس و طشتاشان میوردن تا قلع بزنن و برق بنازن که میشد مثل آینه ، اووختا که کوچه ، اسفالت نداشت ، یه چاله میکندن و پُرشه میکردن ماسه ی زبرو یکیشان میرفت با ، پا ، تو چاله و خودشه میلقاند ( چپ و راست میچرخاند ) بچام (بچه ها ) درِ گوشی میگفتن ، سی ، سی (نگاه کن ) یارو میتقانه (میرقصه!) ،....
سال تحویل که میشد ، هممان ، جامان ، کنار رادیو تهران بود ، یه دیقه (دقیقه) قبل از سال نو صدای تق و تق ِ ساعته میزاشتن و تقی روحانی با آن صدای شکوهمندش میگفت ، آغاز سال ِ مثلن 1341 خورشیدی و همَمان دسامانه میکردیم بالا و سر سفره ی هفت سین ، دعا میکردیم و شاه حرف میزد و شهبانو ..... تو دلامان شاد بودیم که تا سیزده بدر ، مدرسه نبود ! و گاهی , با عمو اینام ، از صُب ِ زود میرفتیم تاق وسان .... نرسیده به عید ! کار و بار حلاج هام زیاد بود و با کمان مخصوصی میامدن هوار(داد میزدن )  میکردن ، کارِ حلاجی کی ی ی دار ر ره ه ، یه گـُرزِ کوتاهی م دسش بود که پـَمـَه های (پنبه ) کهنه را از لحاف میورد بیرون و با او گُرز میزد به  کمانش که زه ِ بلندی داشت  و پمه ها ، از بر خورد با زه ، پخش میشدن به چپ و راس و با سلیقه ، میچپاندشان تو لحاف و میدُختشان و میدادش بمشتری .....
دور و برِ خانه ی ما ، کفتر بازا نبودن ولی بیشترشان ، اطراف مسجد آشیخ هادی ، تو پُشت بامها ، دیده میشدن  ، با یه تور (ط) که دسه ی بلندی داشت و باشش کفتر از هوا میگرفتن که بیشترشان سفید بودن و طوقی هم توشان بود که اوج میگرفتن و وسط راه ، سه چار تا ملاق (ملق – وارو شدن ) هم میزدن که تماشائی بود .....
بهار که میشد ، بقال ها ، پنیر تازه داغ میوردن که تو کیسه های سفید ، بقطر هشتاد سانت ، پهن میکردن رو زمین ، بـِششان میگفتیم پنیر دَلـَمـَه که خیلی خوش مزه بود و مادرم میساند و قـَلـَه میکرد میزاشت تو بسو (کوزه های فیروزه رنگ که از همدان میوردن) با نمک زیاد و زمسانا ، سر سفره با نان داغ سنگک میخوردیم با کره و مربای آلبالو ......
یکی از ویژگیهای ما کرماشاهیا ، اصطلاحاتیست که فقط ماها ازشان سر در میاریم که من خیلی از آنها را در کتاب درفش مهر خودم آوردم که بچند تا از آنها میپردازم :
مثلن ، چـِت ِ چاق : این واژه ی چـِت ، پیش وندی  است که بر چاقیِ طرف اضافه میکنه ! اگر بگویند ، یارو چاقه ! با اینکه بگویند ، چـِت ِ چاق ، خیلی فرق داره ! یا گـِتِ گـُـنده ، پـِتِ پهن – کـِتِ کـُلـُفت – شـِتِ شـِر ( این اصطلاح بمعنی پاره پاره است ) کـَت و کول – رِخت و پاش ( دست و دل باز ) تـَک و طرح (قیافه) – وِتِ و وَر ( میگن یارو به وت و ورش خیلی میرسه یعنی خوش نماست ) سی کو سی کو ( نگاش کن ) - ااااک ک ک ا ا ا ک ک ک .....
هر چه اَک را بکشانی ، میزان تعجبت بالا تر میره !َ مثلن کسی که خیلی قـُپی (ژست ) میاد میزان واکنش ها را با گفتن اَک بیان میکنند ، خیلی قَپی بیاد میگن ، ا ا ک ک ، ا ا ک ک و بیشتر بخوان تعجبشانه نشان بدن کشش میدن ...... ادامه داره

۱۳۹۹ خرداد ۱, پنجشنبه


بارانهای شدید در شهر و چکه آمدن از بامها بدرون خانه



پنجشنبه ، روز نخست از ماه خرداد سال  1390 خورشیدی برابر 21.5.2020 زایشی

جانم براتان بگه رسیدیم بکوچه ی فرهنگ ، پائیناش  میخورد بکوچه ی منوچهری و اولاش ، خانه ی ما بود ، توای خانه  بزرگ شدم ، نُقلی و سر زمینی ، دوران دبستانی را آنجا گذراندم و در پایانی دوران دبیرستانی ، معمار آوردیم و یه طبقه ی دیه بساختمان اضافه کردیم ، از خانه تا مغازه ی فرشته که کار و کسب پدرم بود ، فاصله ی زیادی بود و اووختا کمتر کسانی بودن که ماشین شخصی داشتن ، یه ی دوچرخه ی 28 انگلیسی از نوع روبن هود ، پدرم برای کارش خریده بود که خیلی زود ، در بست شد مال خودم و پُر روئی را بجائی رساندم که  اگر بابام دوچرخه را لازم داشت  ، بِشِم میگفت ! قد چشام از ای دوچرخه نگهداری میکردم و مادرم ازم کار میکشید ، باشِش میفرتم چالسنخان ، براش خرید میکردم ، این مادرِ ما ، فرمانده ی کُلِ اداره یِ خانه و زندگی بود و همه مان ازش حساب میبردیم و بین خودمان باشه ! ازشم میترسیدیم ! دوره ی جوانیش آموزگار دبستان بوده و رفتارش همیشه در خانه نیز ، آموزگارانه و سختگیرانه ، همراه تَشَر های (اختار ! بزبان بومی ) آنچنانی بود  ، برای نمونه  در دوران دبیرستان گاهی  تجدیدی میوردم ، بابام چیزی نمیگفت ، ولی بیا و دُرسش کن با مادرم که هر چه از دهنش بیرون میامد حوالم میکرد که.... بجای رفتن بکوچه و اراده بازی و ترخل بازی کردن ، میامدی درساته حاظر میکردی یا مثل بچای خدایارا !! بشینی کتاب بخوانی و نه شب و روز بری برای تجدیدی درس بخوانی !!!! ( ایراد ها فت و فراوان بود و کاریش هم نمیشد کرد ..... بگذریم و بر گردیم به کارهائی که با دوچرخه میکردم :  از سیر و پیاز و تماته گرفته تا آلو بخارا و میوه براش میخریدم و فرزی (بتندی ) کاراشه انجام میدادم که دس از سرمان ورداره و  بزرگتر که شدم ، میفرسادم لای عبداله ی قصاب و رفته رفته ، نهارم تو تاس سه طبقه که یه  دسه ای هم داشت ، برای بابام می بردم که بشم میگفت ، روله ! پیر شی و برو که خدا کارته راس بیاره ، مرد ساده و پاک سرشتی بود که آزارش به مور هم نمی رسید و سرش تو کار خودش بود و زمسانا که باران ، شدید میشد ، یه پله ی چوبی داشتیم که با هم میرفتیم پشت بام ، یه  بام غلطان سنگی هم داشتیم که یه دسه ی چوبی داشت ، زیر شس باران ، تَرَک های پشت بامه راس و ریس میکردیم که فایده نداشت و از درو دیوار ، خانه و زندگیمان میشد چکه ی  گِل آلود ِآب باران !! تو ای هیر و ویر  کک های خون آشامم تو خانه زیاد میشد که میافتادم بجانمان و دس و پا برامان نمیزاشتن و نه  خارش ول کنمان بود و نه چکه ،  از جام زنگی گرفته تا طشت لباس شوئی و قزانای توآشپزخانه را زیر باران میوردیم میزاشتیم زیر چکه و لاکردار ،دست ور دار نبود و سمفونیک شماره ی پنج بتهون ، باید میامد بسیل تپ و ریپ های بلند شده از تق و توقهای ریز و درشت چکه پرانیهای دامنه دار ،  تا نق زدنهای مادرم شروع میشد ، پدرم میگفت ، روله وخیز باید بریم پشت بام و ، زیر شس باران ! کاری از دسمان  ساخته نبود که! ،  تو نق زدنهای مادرم  میگفت  که ،  خدا منه ور داره با ای خانه ی زپرتی که بشمان داد !!! از یه طرف داد و بیداد های مادرم و از یه طرف دیه آسمان قُره های تکان دهنده و رعد و برقهای آنچنانی خانه را بلرزه در میورد و اونای که شیروانی داشتن ، سراشان رو بالش و من و بابام رو پشت بام ( کاشکا کاری از دسمان میامد !)  آخرشم همین چک چکه های زمسانی بود که بابا را وادار کرد یه طبقه بزنیم روی خانه با شیروانی ، که دخل چکه پراکنی  را از خانمان در اوردیم ..... با دو چرخه که راه میافتادم برم چالسنخان ، یه سرازیری داشت که میرساندم تا میدان شهناز که کنسول خانه ی انگلیسا اونجا بود و بچه که بودم نمیدانستم انگلیس کوجا و شهر کوچک ما کرماشا کوجا !؟ و بزرگ که شدم ، دانستم که استعمار جور و ستم انگلیس ، روزگار مردم ما را باوج فلاکت رسانده بود و جنایت های آنچنانی که یکیشان راه انداختن قحطی ساختگی خودشان در سال 1917 میلادی بود که جان ده میلیون از مردم ما را گرفت ....همین انگلیسها بودن که به احمد شاه حقوق میدادند و مظفر الدین شاه ، زیر دستشان بود و چه بر سر زیر خاکیهای تخت جمشید که نیاوردن، به هر جنایتی  برای منافع خودشان ، دست میزدن  که بایسته است ، فرزندان آینده کشور از دسیسه های انگلیس آگاهمند شوند !!!! تا میرسیدم به چالسنخان و پا میزدم تا مسجد آشیخ هادی که دس راسش بازاری بود که تهش میخورد به تیر فروشا و عمو بزرگم میگفت ، بازار خر فروشام اونجا بوده .... یکی از رفیقام ، خانه شان توی همین راسا بود و آبشوران از وسط حیاتشان رد میشد و یه سگ گُرگی درنده هم داشتن که دزد بگیر خانه بود و روزا تو زیر خانه حبس بود و شبا ولش میکردن تو حیات ، دزد !؟ سگ کی باشه  از 100 متری خانه رد بشه !؟ لت و پارش میکرد ...... حلبی سازا ، تو بازار ،  فت و فراوان بودن و تق تق چکشای چوبیشان بهوا بود و سماور حلبی هم دُرُس میکردن ، ولی بیشتر کارشان شیروانی سازی بود و کفترای شهر ، جاشان زیر همین شیروانیها بود که شبا میچسبیدن بهم و گرمای بدنشان از آسیب یخ بندان نجاتشان میداد ، بششان میگفتیم کفتر کوهی ولی چلقیزشان روی درو دیوار باعث مزاحمت بود و دکاندارا ازشان خوششان نمیامد ...... ادامه داره

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه



بساط لبو فروشای میدان شهرداری
پنجشنبه 25 اردیبهشت 1399 خورشیدی برابر 14.5.2020 زایشی
تو میدان شهرداری بودیم با جُنب و جوشی که همیشه داشت و میشه گفت که از مراکز عمده ی شهر بحساب میامد و راه میافتیم بریم میدان 28 مرداد ، از سینما ها براتان گفتم که بیشترشان تو همین خیابان بین شهرداری و میدان 28 مرداد بود ، اووختا ، تو سرتاسر شهر ، دو جور تبلیغ بود برای فیلمای سینما ئی ، یکی ، اعلامیه بود که پخش میکردن میان مردم که مثلن فیلم امیر ارسلان آمده با شرکت ایلوش و روفیا در سینمای دیانا ، یا تابلوای نیم متر در یه متری بود که با خط خوش و دستی مینوشتن روی کاغذای رنگی که فیلم فاتح از هولیوود آمده با شرکت جان واین و ریتا هیورس در سینمای متروپل ، یکی ام میفرسادن با نردبان چوبی و یه سطل سریش میامد تو شهر میچسباند و میرفت راش ، تابلو هام ، ده بیست تا بیشتر نبود که از میدان گاراژ تا میدان فردوسی ، ایلا و اولا روی تیر چراق برق هشته بودن و از مسجد آشیخادی تا سربازخانه .... فیلمای خوب که مشتری داشت ، دو سه هفته نمایش میدادن و اونایم که بششان میگفتیم ، مفت گرانه !!! ، سه چار روزه ورش میداشتن ، تو میدان 28 مرداد دو تا دکان بود که دوچرخه کرایه میداد و ما با رفقا جامان اونجا بود و مشتری اوسا براری بودیم که بابام میشناختش و هوامانه داشت ، ساعتی یه تومن کرایه میدادیم ، دو چرخه های 28 روبن هود انگلیسی ، اگه میخواسیم بریم تاق وسان ، باید زود میرفتیم و بر میگشتیم که صرف نمیکرد و همش باید پامیزدیم و خیس عرق میشدیم ، ولی بیشتر میرفتیم میدان فردوسی ، دور و بر سراب و سربازخانه و بر میگشتیم ، از میدان 28 مرداد تا فردوسی ، همش سرابالائی بود و اگه اتو بوس میامد ، خودمانه میگرفتیم به پشتش تا بَکشتمان با خودش سرابالائی و اگه شوفر از تو آینه میدیدمان ، سرشه در میورد صد تا فحش بارمان میکرد ! آخه اوپیزی! دیه جا بُریده ! چسبیدی بما ؟ بیام پاین لت و پارت بکنم !؟ نرسیده به چراغ برق دسِ چپ ساختمان استانداری بود، یه دفه ، شاه و شهبانو فرح که آمدن کرماشا ، میگفتن اونجا خوابیدن ، ساختمان ترو تمیز و مجللی بود تا میرسیدیم چراغ برق ، اولین کارخانه ی تولید برق در کرماشا که روبروش یه سرازیری بود و نهر آبی داشت و شاتوت های خوش مزه میاوردن دم خیابان داد میزدن آی ی ی علاج گرمیه ششششا تی ی و ت ت ت ، شاتوتا رنگ پس میدادن و دسمان سیا میشد و فالی دو قران بود ، بعد از عیدم چقله بادوم میامد و کمی دیر تر مغز گردو که پنج تاش یه فال بود و دو ریال میفرختن ( دوقرن و ده شای میشد دو ریال) ( یه قران و ده شای میشد سی شای )بساط گردو فرشام دیدنی بود روزا وی میسادن دور و بر میدان شهرداری و شو که میشد یه چراغ تریک میزاشتن وسط سینی شان .... دور و برشانم منقلای کباب ذُرات پهن میشد با یه جام زنگی که آب نمک توش بود و ذراته میناختن توش و میدادن بِشِت ، که بیشترشان رو منقل میسوخت و تلخ میشد و خوردن نداشت و رامانه میگرفتیم و هی پا میزدیم با دو چرخه تا میرسیدیم میدان فردوسی که مجسمه ی شاه ، سوار بر اسب وسطش بود و دس ِ چپ ساختمان شیرو خورشید بود که با کاشی آبی سیر بالاش نوشته بود :
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند ( از پیر شیرازمان سعدی بزرگوار ) 
روزای جمعه ، میدان شلوغ میشد و بستنی فروشا که دستگاهشانه میزاشتن رو شانشان ، بستنی میان دو برگ نان نازک و شربت آلبالو میرختن روش یه قران که بوی گلاب داشت ، زمسانام گاری های یه متر در 80 سانت چهار چرخ که بولبرنگ بود و راش که میناختن صداش گوشخراش میشد و بساط لبو فروشی روش پیاده میکردن ، دو سه تا لُنگ قرمزم میناختن روش و یه منقلم زیر طشت لبو بود که گرم نگرش داره و آب خوش رنگه میرختن روش ، بساط شلغم و باقله فروشام روی همین گاری ها بود و تو بشقابای ورشوی ، یه قران میدادیم و دور گاری وی میسادیم با بچا بخوردن ! یه حوض بزرگیم وسط میدان بود و گاهی غروب که میشد فواره ها را میناختن کار ، از دور میدان ، یه سرازیری داشت تا سرباز خانه و دس ِ راسش یه نهر آبی بود که سربازا میامدن پاین لباساشانه تو نهر میشستن ، آب خنُکی داشت و جای با صفائی بود که مردم میامدن سفره شانه پهن میکردن و بساط کباب و منقل و یه گرامافونم که تازه آمده بود بازار با صفحه هایی از قاسم جبلی که صدای خوبی داشت و بلندش میکردن تا بعرش .... دنیا !! زتو سیرم ، بگذار که بمیرم ، در دامت اسیرم ! دنیا .... آی دنیا ، از دو چرخه میامدیم پاین و تو باغ میچرخیدیم و گاهی مردم تعارف میکردن بشمان ، بفرماین سر سفره ی خودتانه ... میزدیم بچاک تا دو چرخه را برسانیم به اوسا براری ......
اگه اشتباه نکنم ، یه بستنی فروشی تو میدان 28 مرداد بود بنام نیلوفر که میگفتن اعیانا میرفتن توش ولی روبروش یه دکان قنادی بود که اگه پول برامان میماند ، پس از تصویه حساب با اوسابراری ، بستنی دو قرانی میساندیم و گاز میزدیم از پله ها میرفتیم بالا تا میرسیدیم خیابانی که دس راسش میرفت دبیرستان دخترانه ی شاهدخت و سربازخانه و دس چپش میرفت تا مریضخانه ی آمریکائیا که دکتر باستیکر مدیرش بود و بنده در آنجا بدنیا آمدم که براستی از بیمارستانهای مجهز کرماشا بود و میامدیم تا سه راه پهلوی و کوچه ی فرهنگ که رو بروش سبزی فروشی داش جعفر بود که بشش میگفتیم مرد مردا و همیشه لانجین دوغش بر قرار بود و تا منه میدید ، چه بخوام و چه نه ! یه لیوان بلوری برام پُر میکرد دوغ تگری و میداد بِشِم و جانم میامد بالا تا ازم پول بسانه چون با بابام خیلی دوست بود و میگفت تو کارِت نباشه ما با آقات حساب موکونیم ، رو بروشم کتابفروشی آقای جاهد بود که ارادتی ژرف بایشان داشتم ، مردی بزرگوار و شریف که نمایانگر ویژگیهای بر جسته ی هر کرمانشاهی اصیل بود با متانتی در خور بزرگداشت به تک تک خانواده ی ما و از دوستان خوب خانواده ی ما بودند و بیشتر جراید را در دکان ایشان میتوانستیم خریداری کنیم ، از مجله ی آسیای جوان و تهران مصور و اطلاعات بانوان و سپید و سیاه گرفته تا مجله ی فکاهی توفیق و آشفته و ترقی و خاک خسرو که در کرمانشاه منتشر میشد و روزنامه ی اطلاعات ِ عباس مسعودی و کیهان بمدیریت عبد الرحمان فرامرزی ، علاقه ی زیادی به حل کردن جدول های کیهان و اطلاعات داشتم که هر دو شانه کم و بیش تمام میکردم ولی کیهان خیلی سخت تر بود ..... ادامه دارد

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه



میدان شهرداری کرمانشاه  در سال 1317 خورشیدی


5.5.2020 برابر 16 اردیبهشت 1399

 ادامه ی گردش در شهر کرماشاه 50 سال پیش 


با سپاسهای از دل و جان بر خاسته برای  واکنشهای ارزنده ی شما در باره ی نوشته هایم : باید یاد آوری کنم (اگر 100 بار هم بگویم زیاد نیست ) که زبان راستین ما ایرانیان اهورائی ، زبان پارسی است (نه فارسی !) با واژگان زیبا و دلنشین خودی و خانگی ، با نام های بیشماری که برای پسران و دوشیزگان داریم ( چه نامهای دل نشینی در شاهنامه ی فردوسی داریم ) که شوربختانه در راستای 1400 سالی که از یورش تازیان (حمله ی عرب) بر سرزمین ما میگذرد ، نامهای بیشماری بر فرزندان ایران افزوده شده که از آن ما نیستند ! همچنین بیشماری واژگان بیگانه نیز وارد زبان پارسی شده اند که باید آنها را یاد گرفت و دانست که از آن ما نیستند تا  آرام آرام از درون زبان مادری بیرونشان آورد و این کار را باید از 1000 سال پیش ، در دوران فردوسی توسی (ط) آغاز میکردیم که در شاهنامه ی با شکوهش ، کمتر واژگان بیگانه می بینیم ، واین بهترین و با شکوهترین  دستک (سند) است  برای هر میهن دوست  و از ما گفتن.

بله رسیده بودیم تا میدان شهر داری خودمان که از شناخته ترین جاهای شهر دلبندمان کرماشا بود ، اگر جوری بایستم که روبروم میره بسوی مهمانخانه ی بیستون ، پس دست چپم یه دکان کوچیکی بود  توی خود میدان با پیر مردی که بهترین کره را در کرمانشاه میفروخت ، مرد نیکی بود که کره را تو ترازو میکشید و باید کفه ی ترازو خوب میامد پائین تا بِـشِت بده ، مثلن اگه یه بیسپنج کره میخواسی ، شاید بیشتر از 300 گرم بشِت میداد..... تا میرسیدیم به کبابی صفا که براتان گفتم ، یه کوچه ی بغل کبابی صفا بود که میخورد بکوچه ی خاناقا و یه پیره مردی لای کوچه می نشت با منقلش و سیخای خوش گوشت و جگر کباب میکرد سیخی دو قران و نان سنگکم اگه میخواسی ، داشت تا برات لقمه بسازه  ، کمی بالاتر که میرفتیم ،  لوان تور بود ،  اتوبوسای که میخواسن برن تهران ، ساعتای 4.30  صبح ، مسافرا میامدن وی میسادن دور میدان ، اتوبوسای  تی بی تی هم بود با اتو عدل ، همشان ویمیسادن دور میدان تا پنج صبح که میافتادن راه یه راس میرفتن  تا برسن کنگاور برای صبحانه ، گاهی اگه مسافری داشتن ، از میدان گاراژ سووارش میکردن ، یه دکان عرق فروشی هم بغل اداره ی لوان تور  بود و دس ِ چپ میرفت تا سه رای پهلوی ، کمی بالاتر یه گاراژ بزرگی بود که میگفتن سینمای فروهر اونجا بوده و بسته شده ، بر میگردیم میدان شهرداری ، او دسِ اداره ی شرکت  تی بی تی بود که کنارش فرید ویمیساد و یه دکه ی  کوچیکی داشت و سیگار و فندک و قلم تراش میفروخت ، پسر خوش صدائی بود و شیک پوش که شبا ، دکه شه  میزاشت تو دفتر تی بی تی ، بلیط بخت آزمائیم میفروخت و همیشه دور و برش مشتری بود که گاهی براشان با صدای خوش میخواند ، میگفتن ، خیلی از صدای فرید الاطرش خوشش میاد و اسمشه هشته روی خودش و ادای فرید الاطرشم در میاورد ، از کنارش میپیچیدیم دسِ چپ میرسیدیم مهمانخانه ی بیستون که بیشتر خارجیها که میامدن کرماشا میرفتن اونجا و بشش میگفتن هتل سه ستاره که تو کرماشا تک بود و حیاط بزرگی داشت با باغچه های پُر گُل و شمشاد زیاد و صندلی چیده بودن و بستنی هم داشت و پولدارای شهر برای بچاشان عروسی میگرفتن ، یه دفه که دائیم ا تهران آمده بود خانه مان و مهمانمان بود   ، بردیمش مهمانخانه ی بیستون بستنی خوردیم و مه بچه بودم با خواهرم ، دو تامان کوچیک بودیم و یه بستنی برای جفتمان ساندن که خیلی زیاد بود و خواهرم بسختی تمامش کرد ، ادامه که بدیم میرسیدیم سینمای دیانا که بالاترش سینمای تابستانی بود که اسمش یادم نیست و کوچه ی که میرفت تا برزه دماغ روبروش بود ( اگر اشتباه نکنم !) ، بالاترش سینمای متروپل بود که روبروش ، کوچیکترین سینمای شهر بنام سینما کریستال قرار داشت  و یه دفه که کلاس دوازده ی دبیرستان پهلوی بودیم ، هممان رفتیم یه فیلمی که جینا لو لو بریجیدا هنرپیشه ی زیبای ایتالیائی توش بازی میکرد و مبصرمان که دفتر کلاس دسش بود ، حاضر غایب کرد ! 5 نفر غایب بودن !! ، یه جا تو فیلم که جینا از بی وفائی دوست پسرش گریه میکرد ! یکی از بچای کلاس گفت بشش بگین گریه زاری نکنه ! خودم نه نه مه میفرسم خازمنی (خواستگاری !!)...... یه دکان کوچیکی نزدیک سینما کریستال بود که فیلم های بریده ی  سینما میفروخت ( اووختا که میرفتیم سینما  ده دفه فیلم پاره میشد و فیک و فاک تماشاچیا با داد و بیداد  میرفت بهوا  !!)  و آپاراتچی باید  میچسباندشان بهم و او تیکه ای که بریده بود را دانه دانه میفروختن به بچای که کلکسیون فیلم  داشتن ،  بچا ی سینما رو ، فیلمای خوبه جمع میکردن و میچیدن تو آلبومای مخصوص ، مثلن جون واین در فیلم فاتح که ما سینما روها ، دو سه دفه  دیدیمش !  یا ویکتور میچر در سامسون دلیله و ..... چنجه ی آفتابگردانم میفروخت ، عکسهای هنرپیشه هام داشت  دانه ای یه قران و گاهی ترخـُل هم میفروخت که خراطا  میساختن  و بما میداد دانه ی 5 قران که با چوب گردو بود و میخشه از هوری آباد میساندیم و تو کوچه با بچای محل ترخُل بازی میکردیم و گاهی لیسان و بازی دیواری ، اراده بازیم بود که اراده ی سیمی داشت و لاستیک بُرا  از توی  چرخ های کهنه در میاوردن ، حلبی بازی هم بود که از پوت (پیت)  گازائیل  شرکت نفت که اندازه ی یه سکه ی یه تومنی بود و کارگرا میاوردن برای بچه ها و گاهی گیر ما هم میافتاد .
گاهی ماهی شیربُت (شایدم شیر بُد ) از مراد آباد میگرفتن میاوردن تو میدان شهرداری میفرُختن  که خیلی خوش مزه بود و مادرم باشش پلو ماهی درُس میکرد .
اسم شرکت نفت آمد ، یادم افتاد به کارگراشان ، صبح زود میامدن میدان شهرداری و کامیونهای لیلاند سبز رنگ که دوازده متر درازاش بود و بششان میگفتن شیفت و سووارشان میکردن میبردنشان سر کار و عصرا تو میدان گاراژ برشان میگرداندند ، شاید 100 تا کارگر با خودش میبرد و یادم نیست جا برای نشستن داشتن یا ویسادنی بود!؟
یه مسجدی ، او دسِ میدان شهرداری بود که یه سرازیری بغلش داشت  تا جوی بزرگ یا نهر آشوراب که زمسانا پُر آب و تابسانا یه چوله آبی داشت و گاهی بوی گند میداد ولی پیر مردایِ شهر میگفتن که همین نهر آشوراب ،  لف او (سیل) توش سرازیر میشده و گاو و گوسفند و خر را آب می برده ، از خیابان سپه که میرسیدیم به میدان شهرداری ، دسِ راس ، یه قنادی بود که پونچیک ( نوعی نان شیرینی روسی) درست میکرد دانه ای چار قران که خیلی خوشمزه بود و انگاری صاحبشم روسی بود ، یه قنادی هم بغلش بود که باقلوای خوبی داشت و گاهی مادرم میفرسادم تا شیش تا باقلو بخرم ببرم خانه ! جرات نمیکردم ازشان  بـِچـِشـَم چون مادرم میفهمید و وامصیبتا بود !!
بچه که بودیم ، روزای جمعه ، با مادرم و همشیره ها میامدیم میدان شهرداری ، دسه ی موزیک لشکر پنج کرماشا  ، از سربازخانه میامدن وسط میدان موزیک میزدن و چنان بلند بود که نمیتانسیم حرف بزنیم و اونای که چوپی میدانسن ، دسمالاشانه در میاوردن و حالا نرقص و کی برقص ، خیلی دلم میخواس یاد بگیرم و مادرم نمیزاش برم توشان ، میگفت تو هنوز بچه ای ! ....... ادامه دارد