مغازه ی فرشته در میدان شهرداری کرمانشاه
دوزادهم
اردیبهشت 1399 برابر با 1.5.2020
میدانچه ی
شهرداری
با درود های
از دل و جان بر خاسته بشما همشهریان و هم میهنان و هم زبانان نیک اندیشم در کران
بکران گیتی ، روزهای بسیار سختی را مردم جهان در دوران گسترش ویروس کورونا سپری
میکنند و آرزومندم که کارشناسان پزشکی در سراسر این اختر گردان ، در سایه ی دانش و
خرد ، بتوانند بر این دیو بی شاخ و دُم چیره شوند .
باز میگردیم
به گردش در شهر خوبمان کرمانشاه در دوران 60 سال پیش ....
تو چار رای
اجاق بودیم : نرسیده به چارراه، دواخانه ی
سعادت بود و کتابفروشی جلالیان و چلوکبابی توکلی که روی آشوراب بود و یه دفه
که لف او (سیل ) آمد ، آب بـُردش و دو
باره باز سازیش کردن ، بالاترشم عباس دوغی
که تو کاسه های چینی گـُل سُرخی ، چه دوغ خصی (غلیظ) داشت با خرما که از خانقین میامد (از مرز عراق) ( خرما و یه کاسه دوغ ، 5 قران ) ، مرد قد بلندی
بود با دکان کوچیکی که همه ی کرماشا میشناختنش ، دو سه نفرم بیشتر نمیشد تو دکانش
بنیشن .... یکی دو هفته پیش از نوروز ، دس فروشا ، تُـنگای آب که توش دو سه تا
ماهی های قرمز بود ، میچیدن وسط پیاده رو
که مردم میساندن تا تو سفره ی هفت سین بچینن ، همیشه شلوغ بود و همه جور زن و مرد
و بچای ریز و درشت توش میپلکیدن ، دس راس , یه دکان لوازم تحریر و کنارش پله هائی
بود که ازش بالا میرفتیم و را بُر میکردیم تا بریم سه رای پهلوی و دبستان دخترانه
ی حافظ هم تو راه میدیدم که همشیره هام توش درس میخواندن ، خرکدارا با چه بد بختی
خراشانه از ای پله ها میبردن بالا ، الاغا از بالا رفتن روی پله ، ترس داشتن ! و
خرکدار بد بخت ، هر چه هین و هین میکرد و با نقیزه میزد رو دُمش ! حالیش نبود که
هیچ ! چپ چپم نگای صاحبش میکرد که بیا بسیلش ! ( مثلن میخواس بشش بگه ، تو خودت با
یه خروار بار که رو شانته ، میتانستی بری بالا !؟ تا منم برم !!) و چند تا شیر پاک خورده میامدن و با بلند کردن
دُم خر و صد تا امان و دخیل تا خر! خیز بر میداشت و سه پله ، سه پله میپرید بالا و بیا و قال معرکه ، کنده
میشد !!! یه میدان کوچیکی ، بالای پله ها
بود که پهلوانا و مارگیرا ، بساطشانه پهن میکردن اونجا و آدمای بیکارم دور تا دورش
جمع میشدن و پهلوان ! هم که سرو شکلش بیشتر به آدمای شیره ای میخورد تا پهلوان !!!
سه چار تا سنگای گت و گنده ( نمیدانم از کوجا آورده بود ! ) میچید لای هم با یه
پـُتک شیش کیلوئی بغلش !! و یه شاگردیم
داشت که با کـُلای حسیری ویساده بود تا از مردم پول بسانه و پهلوان هم که در سخن
پردازی و از خود تعریف کردن همتا نداشت ، چاک دهنه وا میکردو بیا بسیلش که
کامیونای 18 چرخه با طناف (طناب) میکشم و میخوابم زیرش تا از روم رد بشه ! دو تا
اتوبوسه با طناف میگیرم و به شوفراش میگم سووارشن بنیشن گاز بدن و نمیتانن !!! و
الان ای سنگه میزارم رو شکمم و منوچ (شاگردش منوچهر!) با پتک میزنه روش تا بشکنش !
.... خیلیا وی میسادن تا بینن کی منوچ ! سنگه میزاره رو سینه ی پهلوان و خبری نبود که
نبود و چیزیم دسگیرشان نمیشد ، پهلوانم که میگفت از همدان آمده ، سه چار روزی بودش
و راشه میگرفت میرفت راش !!!
رو بروی
چارای اجاق یه محوطه ی بود که کُت وشلوار و کفشای کهنه و پوتینای سربازی که آمریکائیا تو
اصل چار پاشان میکردن و کهنه که میشد میفروختن ، دس فروشام هوار میکردن و هر چه
خرت و پرت داشتن با داد و بیداد ، و بازار گرمی میخواسن بچپانن بمردم ، یه مسجدیم دس چپ بود که اسمشه یادم نیس ولی
عاشورا که میشد ، سینه زنا و زنجیر بدس ها از ای مسجد میامدن بیرون با علماشان ،
تابسانام شربت گلاب و بید مشک میزاشتن تو لا نجین و برف کوه پَر رو میناختن توش تا
یخ بشه و گاهی دوغ و گاهی شربت آلبالو ، لیوانی یه قران ، کیسه بُرام ( جیب بـُر
ها ) تو شلوغی ، همیشه میلولیدن تا یکیه تیغ بزنن و مردم حواسشان جمع بود و
پولاشانه قــُرص (محکم) میچسبیدن !
کتک کاری !
تو همچی جاهای پُر رفت و آمدی ، یهو میدیدی یکی پرید گیج یارو ، دو تاشان کـُتاشانه
در میوردن میناختن ایلا اولا و حالا نزن و کی بزن و سی هزار فحش و لیچاره بار هم
میکردن که : آخه اوپیزی حیف نان ! تونم آدمی ؟ و خونی و مالین میشدن ، کسی هم وقت
نداشت بپرسه چه تان شده !؟ تا پاسبان با باطوم می بستشان به کتک و با لقت (لگد)
میبردشان کلانتری ، تو میدان شهرداری زیر مطب دکتر بناپور که میرزا عزیز ، آمپول
زنش بود و روزی چل پنجاه تا پلیسیلین میزد و شیشه های کوچیکشه میداد به بچا (بچه
ها ) برن بازی ! پنج قران میگرفت آمپول بزنه ، گاهی دهاتیا که مریض داشتن ، مرغ و خروس میوردن سوغاتی بدن
دکتر ، که نزدیکای ظهر خروسا ، خواندشان میگرفت و بیا و دُرسش کن ! گاهیم تو مطب دکتر ! دو تا خروس میافتادن بجان هم تا
صاحباشان جداشان کنه و داد و قال میزا عزیزم به هوا که پدر بیامرزا !! مگه اینجا
طویلس !! ، از چارای اجاق که میافتادیم راه بریم میدانچه ی شهرداری ، دس راس همش
دیوار بود و پشت دیوارم آبشوران ، روبروش مطب دکتر خانه خراب و حمام سرتیپ ، یه
بقالیم بود که پنیر سـُنقر میاورد و کمی بالا تر کوچه ی خاناقا ه بود که دس چپش یه
دکان بقالی بزرگ که هم ماهی دودی داشت و هم کبک شکاری که آویزان میکرد شان دکانش و
آغوز هم داشت (شیری که گاو برای گوسالش ایجاد میکنه و بسیار چرب بود )
یه میوه
فروشی هم بود که اگه خطا نکنم بشش میگفتن بشیر خان (همشهریانی که یادشانه تصحیحم
کنن ) یه شکلات فروشیم بود که شکلات نستله ساخت سویس با شیرینی جاتش میفروخت , مطب خانم دکتر نظریان که قابله بود و بالاترش
مطب برادرش دکتر نظریان که از بهترین پزشک های کرماشا بود تا میرسیدیم میدان
شهرداری که دس چپ ، کبابی صفا بود که از تهران میامدن کباب خوش مزه شه بخورن ،
همیشه سرش شلوغ بود و بچه بودیم وی میسادیم ، سیل چرخ گوشتاش میکردیم که دسه اش
گرد بود و میمانس فرمان ماشین و گوشته سه چرخه میکرد و زمسانا حلیم میپخت که صُبای
زود میرفتیم تو صف تا نوبتمان بشه ، روغن داغ کرماشاهیم میرخت روش با خاک قند ،
صدای رادیو شم میبرد بالا و تقی روحانی برمانه ی صبحگاهی داشت که شیر خدا زود تر پخش میشد با ضرب و خواندن دل نشینش که
گودای زورخانه را بیادمان می انداخت .... یکی و دو تا .... دو تا و سه تا ... سه
تا و چارتا و پنجتا و شیش تا ...... ادامه داره
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر