زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۳, شنبه






مغازه ی فرشته در میدان شهرداری کرمانشاه

 

دوزادهم اردیبهشت 1399 برابر با 1.5.2020

میدانچه ی شهرداری

با درود های از دل و جان بر خاسته بشما همشهریان و هم میهنان و هم زبانان نیک اندیشم در کران بکران گیتی ، روزهای بسیار سختی را مردم جهان در دوران گسترش ویروس کورونا سپری میکنند و آرزومندم که کارشناسان پزشکی در سراسر این اختر گردان ، در سایه ی دانش و خرد ، بتوانند بر این دیو بی شاخ و دُم چیره شوند .


باز میگردیم به گردش در شهر خوبمان کرمانشاه در دوران 60 سال پیش ....
تو چار رای اجاق بودیم : نرسیده  به چارراه، دواخانه ی سعادت بود و کتابفروشی جلالیان و چلوکبابی توکلی که روی آشوراب بود و یه دفه که  لف او (سیل ) آمد ، آب بـُردش و دو باره باز سازیش کردن  ، بالاترشم عباس دوغی که تو کاسه های چینی گـُل سُرخی ، چه دوغ خصی (غلیظ)  داشت با خرما که از خانقین میامد (از مرز عراق)  ( خرما و یه کاسه دوغ ، 5 قران ) ، مرد قد بلندی بود با دکان کوچیکی که همه ی کرماشا میشناختنش ، دو سه نفرم بیشتر نمیشد تو دکانش بنیشن .... یکی دو هفته پیش از نوروز ، دس فروشا ، تُـنگای آب که توش دو سه تا ماهی های قرمز بود ، میچیدن وسط  پیاده رو که مردم میساندن تا تو سفره ی هفت سین بچینن ، همیشه شلوغ بود و همه جور زن و مرد و بچای ریز و درشت توش میپلکیدن ، دس راس , یه دکان لوازم تحریر و کنارش پله هائی بود که ازش بالا میرفتیم و را بُر میکردیم تا بریم سه رای پهلوی و دبستان دخترانه ی حافظ هم تو راه میدیدم که همشیره هام توش درس میخواندن ، خرکدارا با چه بد بختی خراشانه از ای پله ها میبردن بالا ، الاغا از بالا رفتن روی پله ، ترس داشتن ! و خرکدار بد بخت ، هر چه هین و هین میکرد و با نقیزه میزد رو دُمش ! حالیش نبود که هیچ ! چپ چپم نگای صاحبش میکرد که بیا بسیلش ! ( مثلن میخواس بشش بگه ، تو خودت با یه خروار بار که رو شانته ، میتانستی بری بالا !؟ تا منم برم !!)  و چند تا شیر پاک خورده میامدن و با بلند کردن دُم خر و صد تا امان و دخیل تا خر! خیز بر میداشت و سه پله  ، سه پله میپرید بالا و بیا و قال معرکه ، کنده میشد  !!! یه میدان کوچیکی ، بالای پله ها بود که پهلوانا و مارگیرا ، بساطشانه پهن میکردن اونجا و آدمای بیکارم دور تا دورش جمع میشدن و پهلوان ! هم که سرو شکلش بیشتر به آدمای شیره ای میخورد تا پهلوان !!! سه چار تا سنگای گت و گنده ( نمیدانم از کوجا آورده بود ! ) میچید لای هم با یه پـُتک شیش کیلوئی بغلش !!  و یه شاگردیم داشت که با کـُلای حسیری ویساده بود تا از مردم پول بسانه و پهلوان هم که در سخن پردازی و از خود تعریف کردن همتا نداشت ، چاک دهنه وا میکردو بیا بسیلش که کامیونای 18 چرخه با طناف (طناب) میکشم و میخوابم زیرش تا از روم رد بشه ! دو تا اتوبوسه با طناف میگیرم و به شوفراش میگم سووارشن بنیشن گاز بدن و نمیتانن !!! و الان ای سنگه میزارم رو شکمم و منوچ (شاگردش منوچهر!) با پتک میزنه روش تا بشکنش ! .... خیلیا وی میسادن تا بینن کی  منوچ  ! سنگه میزاره رو سینه ی پهلوان و خبری نبود که نبود و چیزیم دسگیرشان نمیشد ، پهلوانم که میگفت از همدان آمده ، سه چار روزی بودش و راشه میگرفت میرفت راش  !!!
رو بروی چارای اجاق یه محوطه ی بود که کُت وشلوار و  کفشای کهنه و پوتینای سربازی که آمریکائیا تو اصل چار پاشان میکردن و کهنه که میشد میفروختن ، دس فروشام هوار میکردن و هر چه خرت و پرت داشتن با داد و بیداد ، و بازار گرمی  میخواسن بچپانن بمردم  ، یه مسجدیم دس چپ بود که اسمشه یادم نیس ولی عاشورا که میشد ، سینه زنا و زنجیر بدس ها از ای مسجد میامدن بیرون با علماشان ، تابسانام شربت گلاب و بید مشک میزاشتن تو لا نجین و برف کوه پَر رو میناختن توش تا یخ بشه و گاهی دوغ و گاهی شربت آلبالو ، لیوانی یه قران ، کیسه بُرام ( جیب بـُر ها ) تو شلوغی ، همیشه میلولیدن تا یکیه تیغ بزنن و مردم حواسشان جمع بود و پولاشانه قــُرص (محکم) میچسبیدن !
کتک کاری ! تو همچی جاهای پُر رفت و آمدی ، یهو میدیدی یکی پرید گیج یارو ، دو تاشان کـُتاشانه در میوردن میناختن ایلا اولا و حالا نزن و کی بزن و سی هزار فحش و لیچاره بار هم میکردن که : آخه اوپیزی حیف نان ! تونم آدمی ؟ و خونی و مالین میشدن ، کسی هم وقت نداشت بپرسه چه تان شده !؟ تا پاسبان با باطوم می بستشان به کتک و با لقت (لگد) میبردشان کلانتری ، تو میدان شهرداری زیر مطب دکتر بناپور که میرزا عزیز ، آمپول زنش بود و روزی چل پنجاه تا پلیسیلین میزد و شیشه های کوچیکشه میداد به بچا (بچه ها ) برن بازی !  پنج قران میگرفت  آمپول بزنه ، گاهی دهاتیا  که مریض داشتن ، مرغ و خروس میوردن سوغاتی بدن دکتر ، که نزدیکای ظهر خروسا ، خواندشان میگرفت و بیا و دُرسش کن ! گاهیم  تو مطب دکتر ! دو تا خروس میافتادن بجان هم تا صاحباشان جداشان کنه و داد و قال میزا عزیزم به هوا که پدر بیامرزا !! مگه اینجا طویلس !! ، از چارای اجاق که میافتادیم راه بریم میدانچه ی شهرداری ، دس راس همش دیوار بود و پشت دیوارم آبشوران ، روبروش مطب دکتر خانه خراب و حمام سرتیپ ، یه بقالیم بود که پنیر سـُنقر میاورد و کمی بالا تر کوچه ی خاناقا ه بود که دس چپش یه دکان بقالی بزرگ که هم ماهی دودی داشت و هم کبک شکاری که آویزان میکرد شان دکانش و آغوز هم داشت (شیری که گاو برای گوسالش ایجاد میکنه و بسیار چرب بود )
یه میوه فروشی هم بود که اگه خطا نکنم بشش میگفتن بشیر خان (همشهریانی که یادشانه تصحیحم کنن ) یه شکلات فروشیم بود که شکلات نستله ساخت سویس با شیرینی جاتش میفروخت  , مطب خانم دکتر نظریان که قابله بود و بالاترش مطب برادرش دکتر نظریان که از بهترین پزشک های کرماشا بود تا میرسیدیم میدان شهرداری که دس چپ ، کبابی صفا بود که از تهران میامدن کباب خوش مزه شه بخورن ، همیشه سرش شلوغ بود و بچه بودیم وی میسادیم ، سیل چرخ گوشتاش میکردیم که دسه اش گرد بود و میمانس فرمان ماشین و گوشته سه چرخه میکرد و زمسانا حلیم میپخت که صُبای زود میرفتیم تو صف تا نوبتمان بشه ، روغن داغ کرماشاهیم میرخت روش با خاک قند ، صدای رادیو شم میبرد بالا و تقی روحانی برمانه ی صبحگاهی داشت که شیر خدا  زود تر پخش میشد با ضرب و خواندن دل نشینش که گودای زورخانه را بیادمان می انداخت .... یکی و دو تا .... دو تا و سه تا ... سه تا و چارتا و پنجتا و شیش تا ...... ادامه داره

هیچ نظری موجود نیست: