زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۹۹ خرداد ۸, پنجشنبه



ساختمان سیلو در کرمانشاه : سال 1316 خورشیدی
پنجشنبه هشتم خرداد ماه 1399 خورشیدی برابر 28 مای 2020 زایشی

ساختمان سیلو و طیاره خانه در کرمانشاه
جانم براتان بگه ، ای ی کرماشا ، برای شهروندانش ، خیلی عزیزه ، از مردمانش گرفته که لُفشان (همانندشان) تو دنیا پیدا نمیشه ، تا رفتار همه با هم ، رفاقت های عمیق و دوستیهای ژرف و در خور ستایش ، یادمه بچای کوچَمان ، با هم صیغه ی برادری می بستن و تو شهر بودن آدمای مسن که به هم میگفتن داشی (برادر بزرگ ) و ،  ای رسم ماست ، بابام ، چار تا برادر بودن که کوچکترینشان که نصرت باشه به سه تای دیه میگفت داش عزیز و و داش شُکُر و داش سلیمان ، هر کدامشان به برادر بزرگتر یه داشی اضافه میکردن و به همشیره هاشان میگفتن آباجی که در تمام شهر پیگیری میشد ، به مادرا هم میگفتن نه نه که قدِ خدا نه نه ها را دوست داشتن که بیشترشان سالار و سر ور خانه بودن و باید ازشان اجازه میگرفتی تا بری خازمنی ( خواستگاری) و زن بگیری ، نامزدیها و عروسیها ، یه بساطی بود که نگو و نپرس ، مثلن ، یه دختریه هشته بودن زیر سر ، بگیرن برای پسرشان ، اووختا ، کی کسی جرات میکرد با دختری در تماس باشه ! اول ، یکی یه میفرسادن سراغ بوه ی (پدر ) دختر که فلانی ، ما با اجازه ی شما ، میخوایم بیایم خازمنی دخترتان ، اهالی شهرم ، همدیره میشناختن و میدانستن مثلن میرزا هوشنگ ،  پسر آمیرزا عزیز کیه و چه کارس و باب پسند هست یا نه ؟ شو که میشد ، پدر دختره ، خوشلی خوشان ، زودی دکانشه می بست و میامد لای زنش که چه نشتی ! (نشستی) ! سیمین خانم ! وخی نُقل بیدمشکی بیار !  آمدن خازمنی دخترمان ! حالا دخترم از پچ و پچهای اطرافش میفهمید که بله ! دیه باید بره خانه ی بخت و روز موعود ، داماد آینده ، صبح زود وخ میزاد میرفت حمام و سلمانی و کفشاشه واکس میزد و مادرش کیلیلی کنان ( حالا هنو هیچی نشده ها !!!) دیه همسایا میدانستن که بله ، ماشالا ماشالا ، پسرگی ( پسر ) میرزا عزیز ، رفته خازمنی دختر فلانی و گوش بگوش ، تمام بازار پُر میشد و تا چشم بهم میزدی ، دعوتنامه ی عروسی پخش میشد که دو جور بود ، یکی ، به صرف شربت و شیرینی و و یکی دیه بصرف شام !! اونای که دعوت شربت و شیرینی داشتن ، زود میامدن و میزدن بچاک ومیرفتن راشان و  اونای که شام دعوت داشتن ، قُپی میامدن   و  دیرتر پیداشان میشد   ، اووختا ، مطربا ، رقاصه هم باششان بود ، که مردای چِش چران ! چنان نگاش میکردن که گاهی زناشان با توپ و تشر میافتادن بجان شووارا که چش دریده ! بزار بریم خانه ، نشانت میدم ! مطربام ، یه منقلی میوردن که ضربشانه باشش گرم میکردن و هواسشان به ای بود که کی شام میارن !! و وختی عروس و داماده میوردن ، تار زنه ، تارشه میزاشت سر شانش و میافتادن براه و جیغ و ویق به هوا بود و مادر عروس میافتاد راه و با مطربا دِه برقص و هوار و کیلیلی ، گوشه میفرساد مرخصی  !! از بس هوار میکردن ! رقاصم میخواست یه قری بریزه ولی تو او بلبشو که نمیشد !!، یارو زنم که از چش چرانیای شوورش کنف بود ، دسشه میگرفت که فرار نکنه و.... ای یار مبارک ... بادا ... ایشالا مبارک بادا بود که میرفت بهوا و منقل اسپند و  دودش که بوی خوشی داشت و عروس و داماد میامدن مینشتن سر جاشان ، بیشتر دامادا ! خجالتی !! و لب به هیچی نمیزدن ! عروسم که با تور ، جلو دهنشه میبستن و اونم دیه نمیتانست چیزی بیزاه دهنش ، و مادر عروسم هی میگفت ، خدا بکشتم ، از صوبی تا حالا گُسنه و تشنه ! حالا ظهری همشان دور هم یکی یه چلوکباب نوش جان کردن ها !! عروسم ، گاهی زیر چشی سیل داماد میکرد که از ذوق ! ریر دهانش سرازیره !!!! اینائی که هویجخانه اداره میکردن ، پارتی بازی بود و سر میزای خودشانی ، بجای دو سیخ کباب ، سه سیخ میزاشتن و بوه ی دامادم ، هی در رفت و آمد و خوش و بش بود که کسی گُسنه نمانه ! بعد از شام ، کار رقاصه شروع میشد که مردای اعیان ، شهوازای ده تومنی میناختن تو دامن رقاصه و اونای که پول نداشتن و میخواسن ، سری تو سرا باشن ، پنج تومن میدادن و عرق خورام ، سر میزشان ، هم عرق کشمش بود و ترشی و مرغ بریان که تو سینی ، زیر نان سنگک ، گـُر و گـُر میامد ، گاهی تو عروسیا ، رئیس شهربانیم که مثلن ، رفیق بوه ی عروس بود ، تشریف فرما میشد با خانمش که مطزبا وخ میزادن باحترام و طرز خواندنشان عوض میشد و رئیس شهربانیم با اونیفورم سُرمه ای سیر میامد با درجه ی سرتیپی که جلال و جبروتی داشت و اونایم که سراشان از عرق گرم بود ، دیه ترمز میردن ، جلو رئیس شهربانی ، خیطی بار نیارن ........


تک هواپیمای طیاره خانه ی کرمانشاه

تو کرماشا ، ساختمان سیلو ، یه ابهت و شکوهی داشت ، او دوره هنوز کسی با ساختمان بتـُنی سرو کار نداشت و میگفتن ، مهندسین ایتالیائی ، سیلوه ساختن ( سیلو انبار حبوبان ) و از شهر کمی دور بود ولی وختی میرفتیم تهران و بر میگشتیم ، سیلوه زود تر از همه جای کرماشا از دور میدیدم ، یه جای دی م طیاره خانه بود (فرودگاه ) ، نزدیکای سیلو که یه طیاره بیشتر توش نداشت که مال ژاندارمری بود و یکی دو دفه در سال میامد هوا و گاهی از میان حیاط خانمان میدیدیمش ( اگر اشتباه نکنم هواپیمای یه موتوره ی شکاری ساخت آلمان از نوع مسر اشمیت ) بچای کوچمان فیک و فاک میناختن راه و خلبانش ، یکی و دو چرخ میزد و میرف راش .... رژه ی ارتش هم خیلی دیدنی بود که چهار آبان از سربازخانه سرازیر میشد میامد میدان شهرداری و تا گاراژ میرفت ، مسلسلای سنگینه میزاشتن رو کول قاطر و گروهان موزیک هم با چه ابهتی شیپور میزدن و سربازا ، پوتین کوبان میامدن شهر و براشان هورا میکشیدیم ...... ادامه داره

هیچ نظری موجود نیست: