زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۹۹ خرداد ۱۵, پنجشنبه



  پایکوبی و دست افشانی (رقص) چوپی 




  



چهارشنبه ، چهاردهم خرداد ماه سال 1399 خورشیدی ، برابر  3.6.2020

دوران جوانی در کرمانشاه 

جانم براتان بگه ، از کلاس دهم دبیرستان ، دیه ریش و سبیل در آورده بودیم و تو کوچه و محل زندگی ، دس به عصا راه میرفتیم که کسی ، لای مادرمان چُقولیمانه نکنه ، اهل دعوا مرافه م نیسَم  چون تو ذاتم پیدا نمیشه  ، رویهمرفته ، بچه ی بدی نبودم و کاری بکار کسی نداشتم ،  بقال درِ خانمان که بشش میگفتیم ، عمو فرج ، آدم مخصوصی بود ، تو دکانش که روبروی خانه ی ما بود ، هم ،  کار میکرد و هم زندگی !!!! همیشه بوی هیزم سوخته و دود فراوان از درون دکانش میزد بیرون ، گاهی که  چیزی کم میوردیم ، ازش خشکه بار میساندیم ، ولی تره بار و لبنیاتش بوی کِز میداد و بقالی اصلیمان دور تر از او بود ، خیلی به عمو فرج ، احترام میزاشتم ، استوار بازنشسته ی ارتش بود و همیشه پالتو نظامی تنش بود و حقوق باز نشستگیم میگرفت ، تو کوچمان ، همه جور کاسب ، پرسه میزد ، از دوغ فروشا با مشکشان روی خر تا صدای هوار لباس کهنه فروشا : هوار میکردن  آی  لباس کـُنه (کهنه) شلوار کـُنه ، کفش کـُنه ، خوورده ریز خانه می ی ی ی خ خ خ خـــــریم ! سنگ نمکم روی گـُرده ی خر میاوردن که با دسار ، آردش میکردیم ، عدسی م تو قزانای مسی میشتن رو سرشان ، میگفتن گـِل ارمنی میریزن توش تا خوشمزه بشه ، هنوزم نمیدانم ، گـِل ارمنی ، دیه چیزه !! ، تابسانام ، توت میاوردن ، تو طبق چوبی ، رو سرشان .
 یه بقالی دیه م داشتیم ،  آقا محمد نام که رفیقاش  بشش میگفتن  کـَلـَی محمد  ، ( کسانی که میرفتن کربلا و میامدن پس ، بششان میگفتن کــَلــَـی ) مرد خوش بر خوردی بود و همیشه تو دکانش که خیلیم مرتب و منظم بود رادیوش رووشن بود و صدای تک نوازانی چون استاد جلیل شهناز و نی حسن کسائی ازش میامد بیرون که از شنیدنشان ، دلمان حال میامد ،  منه ، میشناخت و گاهی که وقت داشت ، از جنگ جهانی دوم تعریف میکرد که ارتش هیتلری نصف اروپا را بزور توپ و تانک گرفته بود و از سیاست چرچیل میگفت که دوره ی جنگ ، اگه تو کرماشا ،  باران میبارید ، میگفتن کار ِ سیاست  چرچیل لامصبه (لا مذهب )  ، یه عطاریم ، دکانش بغل نانوا سنگکی آحسن بود که چای و شکر و هـِل و کله قند  داشت  ، گیاهای طبی ، از گل گاو زبان گرفته تا سُنبل تیب و خاشخاش و رازیانه و خاکشیر و بالنگو ( تو کاغذ روزنامه ، می پیچید و با نخ گره ش می بست ، میدادش دسـِت ) ،  تا  اسطو خودوس که نمیتانسم تلفظش کنم و تا حالام برام سخته ، خرت و پرت های زیادی تو دکان عطاریش بود که اسماشانه یاد نگرفتم  .......
علاقه ی زیادی به تمبرهای ایران  داشتم که از دوره ی ناصرالدین شاه ، وارد پست خانه شد و بابام هم کلکسیون تمبر خوبی داشت ، منم شروع کردم به جمع آوری ، تو میدان شهناز ،لای کنسول خانه ی انگلیس ،  میرزا مرتضا خانی بود ، یه دکان کوچیکی داشت و لوازم تحریر میفُرخت  و منم بیشتر جمعه ها که مدرسا تعطیل بود، میرفتم لاش ، ازش تمبرهائی که کسرداشتم میساندم ، یکی دو ساعتی برای یافتن تمبرها ، تو دکانش بودم ، واژه ی اوپیزی ، همیشه سر زبانش بود و بآدمای شُل و ول میگفت اوپیزیِ حیف نان ، لهجه ی بومی و زیبای کرماشای خودمان از دهانش سرازیر بود که در کمتر کسانی بیاد دارم ، واژه های کُردی که با فارسی مخلوط میشدن شیرینی خودشانه داشتن :  مثلن بآدمای لاغر میگفت ، سی کـَه دالک بیه مرز ( مادر آمرزیده) قاچ و قـُـلی ! ( پاهای لاغر) ، گاهی که خانمای پُر حرف و ایراد بگیر میامدن دکانش ، وختی میرفتن راشان ، پچ پچ کنان میگفت ، ای ی کیه دیه بوا !؟ میمانه فاطمه اَره ( اصطلاحی برای زنان پـُر حرف)  !!! شیطانه میگه هر چه اَدهنم میا بشش بگم ، دیدی ! ؟ (رو بمن) مای بد بخت سرو کارمان افتاده با چه نه نه ی فولاد ذ ره هائی !؟ اونم با ای ی همه قِر وفِر و اطفار ، انگاری از دماغ فیل افتاده ، دولقن مزاج  !!
یه روزی ، تو دکانش ، با یکی ، مرافش شد (دعوا) ، اول ، کـُتاشانه در آوردن ، اناختن رو زمین و پریدن گیج هم و منم با سه چهار تای دیه ، زیر دس و پاشان ، نمیتانسیم جداشان بکنیم ، بِشِش میگـُف : کاشکا آدم بودی !! آخه اگه یکی بزنم بـِشت ! چه ازت میمانه با ای کاکلت !؟ ( زلف و موی سر) ! ؟ یاروَم ، می نـَمید (می چسبید) به یخه ی پیرهنش و لـَـقــَت میناخت به چپ و راس و به هر بدبختی بود جداشان کردیم و یه ساعت پس از رفتن طرف ، هر چه فحش تو دلش داشت میرخت بیرون : آخه به چه ت ( به چه چیزت ) مینازی !؟ خو (خوب) اگه جلومه نگرفته بودن ، میترپاندمت ( له و لوردت میکردم ) تا بیافتی به لا لکیدن ! ( التماس ) با او تـِک و طـَرحت !؟ تو نمیری از ترس افتاده بود به گوگله !! ( راه رفتن چهار دست و پا )  یادم رفت بشش بگم ، پـَخـَمه ی خدا غضب کرده  !!سه سال ، کلاس اول رفوزه شدی ! ( رفوزه ، بفرانسوی ، معنی رد شدن در امتحانات بود ولی افتاده بود سر زبانها ) ریش و سیول  (سبیل به کـُردی ) در اورده بودی و هنو (هنوز)  مدرسه ی ابتدائی جات بود  ! آخرشم بوات (پدرت) از دبستان دَرِت اورد ، هشتت (گذاشتت)  لای دسِ خودش ، شدی برام شاگرد شوفر !! کسی که نشناست میگه آیمی (آدمی) مه میدانم و اَ چک و پکتان با خبرم .......انگاری با خودش حرف میزد !!
سی فاطمه ، گردشگاه  خوبی بود با یه درخت نذری بزرگ در وسطش  که دخترای دم بخت میامدن نخ و روبان بشش گره میزدن که خدا بختشانه واز بکنه !!  از درِ گاراژ که میخواسیم بریم تاق وسان ، یه خودی (کمی)  پائین تر بود و روزای جمعه راه برادار نبود و گاهی با رفقا ، سـَریـَم به سی فاطمه میزدیم ،  چشای مادرا بهوا بود و دعا کنان با خدا حرف میزدن و دخترام ، یه دسشان به چادر دالکشان (مادرشان) و با یه دنانم (دندان) پـَرِ چادرشانه میگرفتن که یهو از سرشان نیفته و خیطی بار نیاد !!! تا دلت بخواد ، بچای(بچه ها )  ریز و درشت تو هم میلولیدن و یهو ، یکیشان گـُم میشد و سر می یشت به جز بلاله ( شروع به زاری کردن) و نه نه شم از اوولا میزد تو سرش که بچم گـُم شد ! خدا بکشتم هوووووشنگ کوجائی !؟ تا با صورت خیسِ  اشک  و هوار کنان میوردنش میدادنش دسِ نه نه ش ، با قیض (عصبانی) بشش میگفت آخه  پدر سگِ بایه قـُش ( جغد) ، چرا از دسم در رفتی !؟ ویسا ویسا بریم خانه  اگه به بووت نگفتم ! و بچه م دیه که نه نه شه پیدا کرده بود ، عین خیالش به حرفای مادرش  نبود و میرفت دنبال بازی گوشیش !!! تو ای ی هیر و ویرم که میگفتن ، چاقو کـُـله بیار و زیر ابرو بگیر ! بودن ، مادرائی که عقبِ دختر میگشتن برای پسراشان و میچسبیدن به یه دختر خوشگل ، تا برن لای نه نش آدرس خانه شانه بگیرن بیان خازمنی ( میان هیر و ویر ، چاقو کُله بیار و زیر ابرو بگیر : اصطلاحی است در گویش روزانه ی مردم  ما برای پدیده هایی در زندگی که طرف ، همه چیز را از یاد برده و بفکر خواسته ی خودشه !! و با چاقوی کـُـند میخواد زیر ابرو بتراشه !)
گاهی ساز دهل هم بود و مردا (مردها )ویس میسادن (می ایستادن) ، دس تو دس و پایکوبان و دسمال به دس ، چوپی بگیرن و بیا بسیلشان ! که چه رِم و کـُـتای میناختن راه ، ونگه ی (صدای شد ید) سـُرنا (نوعی قرنی ) که با طبل دُهـُل هم آهنگ میشد ، غوغا براه می انداخت .... اونای که چوپی بلد بودن ، با چه هم آهنگی ، وسط میدان پاها را با آراستگی و یگانگی بالا برده و پائین میاوردن که بسیار دیدنی و آفرین بر انگیز بود .... ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: