رخت شستن در آن زمان |
آدینه : 23
خرداد 1399 خورشیدی : 19.6.2020
فرهنگ فراخ
دامان سرزمین اهورائی ما ایران ، براستی ، مایه هائی است بر سر افرازی و بالندگی ،
ویژگی این فرهنگ شکوهمند ، همانا ، فرهیختگان و سخنورانی است که در راستای زمانی
دراز ، توانسته اند با مانده های خود ، بر ویژگی آن فرهنگ بیافزایند و نام ایرانی
را بر تارک خورشید گونه ی فرهنگهای گیتی بنشانند و نیاز به بازگوئی نیست که ابر
مردانی چون فردوسی ، با شاهنامه ی فروزنده اش یا پیران شیرازمان (سعدی و حافظ ) با
آن اندیشه های روان بخششان و پیر بلخی (مولانا) که براستی توانسته ، با شاهکارهای
بی مانندش ، جهان خاور و باختر را بشگفتی وا دارد ، بگونه ای که از آمریکا گرفته
تا چین و ژاپن و پهنه ی اروپا ، نامش چنان پُر آوازه شده که بزرگداشتها از او ،
گیتی را فرا گرفته ...... و دیگر بزرگان فرهنگ ما .....
چیزی که با
گسترد گی ، فراسوی این فرهنگ پُر شکوه را در بر میگیرد ، همانا ، دید و نگرشی است
کوبنده بر خرافه اندیشی و دست اندر کاران آن که شوربختانه در راستای تاریخ پُر
فراز و نشیب ایران زمین ، با آن در گیر هستیم و فراوانند بزرگان ما که بر مبنای
مبارزاتی ژرف با آن خرافه پردازان ، تا پای جان پیش رفته و حلاج وار نیز ، جان خود
را بر سر آن مبارزات ، از دست داده اند و همچنان ، خرافه ، در بستر بی مرز توده ی مردمی
، کولاک میکند و فرزانگان را گوشزدی , در لابلای فرمایشات فرهیختگانمان ، گاهی ،
به پیامهائی بر میخوریم که باز گوئیشان ، میتواند بیدار کننده و گشاینده و آینده ساز باشد برای خفتگانی که هنوز ، آنها
را از آن خواب 1400 ساله ( پس از شکست ننگین قادسیه و وارد شدن بیگانگان عرب به
سرزمین اهورائی ما ) بیدار نکرده و هنوز
با کتاب دو قرن سکوت استاد عبد الحسین زرین کوب ، نا آشنایند و امیران ویرانگری
چون سعد ابن ابی وقاص را نمی شناسند ونام بابک خرم دین برایشان نا آشناست و از ابو مسلم خراسانی کمتر میدانند یا کتابی نخوانده اند که روشنگر رویداد های دوران صفوی باشد ، یا کریم
خان زند را بهتر بشناسند و دلاوریهای بیکران آغا محمد خان قاجار را جویا شوند ، یا
ولخرجیهای ناصرالدین شاه را بر رسی کنند و از کشتار ده میلیونی انگلیس ها بر مردم ایران در
سالهای 1914 زایشی (میلادی) چیزی بدانند و میرسیم به بر آوردی ژرف از این چکیده
گوئی که بزرگترین زیانهائی که بر پیکره ی ما وارد میشود ، همانا ، نا آگاهیهایمان
از رویداد های تاریخ پُر فراز و نشیب ما است که شوربختانه در لفاف مشتی باورهای
خرافه در آمیخته شده و بازتابهایش را می بینیم ولی خواسته ام از این نوشتار کوتاه
، پیش از پرداختن به یاد داشتهای دل نوشته هایم ، تک سروده ایست (تک بیت) از مولوی
که با کوتاهی بیانش ، می تواند بازتابی گسترده باشد برای خفتگان که آنرا بشما پیش
کش میکنم
پس عزا ، بر
خود کنید ای خفتگان
زانکه بد
مرگیست این خواب گران
براستی ، بر
خاستن از این خواب گران ، گشاینده ی بسیاری از راه هاست ............
جانم براتان
بگه ، اووختا که دوران بچگی را داشتم میگذراندم ، یه روزای بود که از شنیدنش ، جا میخوردیم و میدانستیم که برای تک تک خانواده
، چندان سازگار نبود و وختی بود که رخت شوری داشتیم و باجی آینه با خنده ی
مهربانانه اش میامد و چادرشه میبست به کمرش و هر چه طشت ، تو خانمان بود می یشت
میان حیاط خانه و با واردی تمام بکارش ، میدیدی که یه کوه رخت را می شست و نیل (
ماده ای آبی رنگ که در لباس شوئی ، بکار میرفت ) میزد و هنو ظهر نشده بود ، نصف
کاراشه کرده بود و مادرم براش نهاری که خیلی دوست داشت را تهیه کرده بود و نوش
گیانش (جانش) باشه ، گوشت و نخود و آبگوشت
و ترشی لیته و سیر ترشیه با نان سنگک و یه مشت کـَوَر (تره ) و جعفری میرف بالا و پشت بندشم یه لیوان دوغ
تگری که اگه خانه بودم میرفتم با قزان روحی از داش جعفر سبزی فروش میساندم و براش
میوردم که صد تا قربان صدقه بشم میگفت که روله برو که پیر بشی و خدا هر چه خیره
بـِشِت برسانه ، باجی آینه ، سالها تو خانه ی ما رفت و آمد داشت و همه مان با
احترام بشش نگا میکردیم و متلای (متل یا داستان) خوبی داشت که برامان هنگام کار
تعریف میکردو مادرمانم از شنوندگان پرو پا قرص متلای باجی آینه بود ، یادمه یه
بازی داشتیم که باجی آینه نشانمان داده بود و مادرم میخواندش برای خواهرام که
کوچیک بودن : اتل متل ، توتوله ، گاو حسن چه جوره ، نه شیر داره نه پستان ، شیرشه
بردن هندوستان ، یه زن کـُردی بسان ، اسمشم بزار عمغزی ، دور کلاش قرمزی ، آچین و
واچین ، یه پاته ورچین ......
زمسانا ، که
هوا برفی بود و یخ بندان ، باجی آینه میامد تو راهروِ خانمان و بساط طشت لباس
شوریشه جور میکرد و ناهار که میشد ، میامد زیر کرسی و برامان متل میگفت که همیشه از شاه پریان بود که هی نفهمیدیم پریان
کیا بودن ؟ که شاهشان کی باشه ؟ از امیر ارسلان برامان میگفت و
فرخ لقا که دختر خیلی خوشگلی بوده و امیر ارسلان ، هفت خان جهنمه برای رسیدن به او
گزرانده بود ! یه وختایم می نشت لای مادرم و بشش آشپزی یاد میداد که چکار بکنه تا دوغینه (ترخینه
خوراکی بومی کرماشاهی) خوش طعم بشه ، از مرغ و خروسای خانمان خیلی خوشش میامد و
خروس گردن کلفتمان که همه مان ازش میترسیدیم !! از باجی آینه خوشش میامد و وختی توو!
توو! توو!! میکرد و براشان نان می پاشاند ، میپرید میامد جلو و چپ چپم نگاش میکرد
و بشش میفهماند که روته زیاد نکنه اگه نمی پرم گیجت !! ها !!! باجی آینه از چائی
داغ خوشش میامد و چون دیه شده بود خانه زاد ، خودش میرف از سماور و چائی داغ و
غلیظ میورد و تو نعلبکی هورت میکرد و دو سه غـَـله قندم که لای نعلبکی بود ، میداد
پائین !، ظهرا که بابام ا دکان میامد خانه ، ناهار بخوره ! تا سر و کله ی بابا
پیدا میشد ، باجی آینه می پرید یه گوشه ی ، چادرشه واز میکرد و میناخت سرش و میرف
سر کارش ، بابام آدم کم گوئی بود ، ولی به باجی آینه احترام خاصی داشت و یه دفه که
از تهران بر گشت ، یه توپ والیبال آورد داد به باجی آینه که بده به بابک پسرش که
هم سن مه بود و ماشالا تو کنکور دانشگاه اصفهان قبول شد و دیه هیچ خبری ازش نداشتم
.
همه چیزِ او
دوره ، دل نشین و شادی آفرین بود و چه زود راشه گرفت و بپایان رسید، ولی او دوره و
او خانه و او آمد و رفتای خانوادگی و او صمیمیت های درونی زندگی و برونی خانه ، هیچگاه از یادمان نخواهد رفت و
روزگار هم که با کسی شوخی نداره و چه بخوای و چه نه ! چنان دماری از روزگارت در
میاره که نگو و نپرس .... ادامه داره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر