زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۹۹ خرداد ۲۳, جمعه


رخت شستن در آن زمان 

آدینه : 23 خرداد 1399 خورشیدی : 19.6.2020
فرهنگ فراخ دامان سرزمین اهورائی ما ایران ، براستی ، مایه هائی است بر سر افرازی و بالندگی ، ویژگی این فرهنگ شکوهمند ، همانا ، فرهیختگان و سخنورانی است که در راستای زمانی دراز ، توانسته اند با مانده های خود ، بر ویژگی آن فرهنگ بیافزایند و نام ایرانی را بر تارک خورشید گونه ی فرهنگهای گیتی بنشانند و نیاز به بازگوئی نیست که ابر مردانی چون فردوسی ، با شاهنامه ی فروزنده اش یا پیران شیرازمان (سعدی و حافظ ) با آن اندیشه های روان بخششان و پیر بلخی (مولانا) که براستی توانسته ، با شاهکارهای بی مانندش ، جهان خاور و باختر را بشگفتی وا دارد ، بگونه ای که از آمریکا گرفته تا چین و ژاپن و پهنه ی اروپا ، نامش چنان پُر آوازه شده که بزرگداشتها از او ، گیتی را فرا گرفته ...... و دیگر بزرگان فرهنگ ما .....
چیزی که با گسترد گی ، فراسوی این فرهنگ پُر شکوه را در بر میگیرد ، همانا ، دید و نگرشی است کوبنده بر خرافه اندیشی و دست اندر کاران آن که شوربختانه در راستای تاریخ پُر فراز و نشیب ایران زمین ، با آن در گیر هستیم و فراوانند بزرگان ما که بر مبنای مبارزاتی ژرف با آن خرافه پردازان ، تا پای جان پیش رفته و حلاج وار نیز ، جان خود را بر سر آن مبارزات ، از دست داده اند و همچنان ، خرافه ، در بستر بی مرز توده ی مردمی ، کولاک میکند و فرزانگان را گوشزدی , در لابلای فرمایشات فرهیختگانمان ، گاهی ، به پیامهائی بر میخوریم که باز گوئیشان ، میتواند بیدار کننده و گشاینده  و آینده ساز باشد برای خفتگانی که هنوز ، آنها را از آن خواب 1400 ساله ( پس از شکست ننگین قادسیه و وارد شدن بیگانگان عرب به سرزمین اهورائی ما )  بیدار نکرده و هنوز با کتاب دو قرن سکوت استاد عبد الحسین زرین کوب ، نا آشنایند و امیران ویرانگری چون سعد ابن ابی وقاص را نمی شناسند ونام  بابک خرم دین برایشان نا آشناست و از  ابو مسلم خراسانی  کمتر میدانند یا کتابی نخوانده اند  که روشنگر رویداد های دوران صفوی باشد ، یا کریم خان زند را بهتر بشناسند و دلاوریهای بیکران آغا محمد خان قاجار را جویا شوند ، یا ولخرجیهای ناصرالدین شاه را بر رسی کنند و از  کشتار ده میلیونی انگلیس ها بر مردم ایران در سالهای 1914 زایشی (میلادی) چیزی بدانند و میرسیم به بر آوردی ژرف از این چکیده گوئی که بزرگترین زیانهائی که بر پیکره ی ما وارد میشود ، همانا ، نا آگاهیهایمان از رویداد های تاریخ پُر فراز و نشیب ما است که شوربختانه در لفاف مشتی باورهای خرافه در آمیخته شده و بازتابهایش را می بینیم ولی خواسته ام از این نوشتار کوتاه ، پیش از پرداختن به یاد داشتهای دل نوشته هایم ، تک سروده ایست (تک بیت) از مولوی که با کوتاهی بیانش ، می تواند بازتابی گسترده باشد برای خفتگان که آنرا بشما پیش کش میکنم 

پس عزا ، بر خود کنید ای خفتگان
زانکه بد مرگیست این خواب گران

براستی ، بر خاستن از این خواب گران ، گشاینده ی بسیاری از راه هاست ............



جانم براتان بگه ، اووختا که دوران بچگی را داشتم میگذراندم ، یه روزای بود که از شنیدنش ،  جا میخوردیم و میدانستیم که برای تک تک خانواده ، چندان سازگار نبود و وختی بود که رخت شوری داشتیم و باجی آینه با خنده ی مهربانانه اش میامد و چادرشه میبست به کمرش و هر چه طشت ، تو خانمان بود می یشت میان حیاط خانه و با واردی تمام بکارش ، میدیدی که یه کوه رخت را می شست و نیل ( ماده ای آبی رنگ که در لباس شوئی ، بکار میرفت ) میزد و هنو ظهر نشده بود ، نصف کاراشه کرده بود و مادرم براش نهاری که خیلی دوست داشت را تهیه کرده بود و نوش گیانش  (جانش) باشه ، گوشت و نخود و آبگوشت و ترشی لیته و سیر ترشیه با نان سنگک و یه مشت کـَوَر (تره )  و جعفری میرف بالا و پشت بندشم یه لیوان دوغ تگری که اگه خانه بودم میرفتم با قزان روحی از داش جعفر سبزی فروش میساندم و براش میوردم که صد تا قربان صدقه بشم میگفت که روله برو که پیر بشی و خدا هر چه خیره بـِشِت برسانه ، باجی آینه ، سالها تو خانه ی ما رفت و آمد داشت و همه مان با احترام بشش نگا میکردیم و متلای (متل یا داستان) خوبی داشت که برامان هنگام کار تعریف میکردو مادرمانم از شنوندگان پرو پا قرص متلای باجی آینه بود ، یادمه یه بازی داشتیم که باجی آینه نشانمان داده بود و مادرم میخواندش برای خواهرام که کوچیک بودن : اتل متل ، توتوله ، گاو حسن چه جوره ، نه شیر داره نه پستان ، شیرشه بردن هندوستان ، یه زن کـُردی بسان ، اسمشم بزار عمغزی ، دور کلاش قرمزی ، آچین و واچین ، یه پاته  ورچین ......
زمسانا ، که هوا برفی بود و یخ بندان ، باجی آینه میامد تو راهروِ خانمان و بساط طشت لباس شوریشه جور میکرد و ناهار که میشد ، میامد زیر کرسی و برامان متل میگفت که  همیشه از شاه پریان بود که هی نفهمیدیم پریان کیا بودن  ؟ که  شاهشان کی باشه ؟ از امیر ارسلان برامان میگفت و فرخ لقا که دختر خیلی خوشگلی بوده و امیر ارسلان ، هفت خان جهنمه برای رسیدن به او گزرانده بود ! یه وختایم می نشت لای مادرم و بشش آشپزی  یاد میداد که چکار بکنه تا دوغینه (ترخینه خوراکی بومی کرماشاهی) خوش طعم بشه ، از مرغ و خروسای خانمان خیلی خوشش میامد و خروس گردن کلفتمان که همه مان ازش میترسیدیم !! از باجی آینه خوشش میامد و وختی توو! توو! توو!! میکرد و براشان نان می پاشاند ، میپرید میامد جلو و چپ چپم نگاش میکرد و بشش میفهماند که روته زیاد نکنه اگه نمی پرم گیجت !! ها !!! باجی آینه از چائی داغ خوشش میامد و چون دیه شده بود خانه زاد ، خودش میرف از سماور و چائی داغ و غلیظ میورد و تو نعلبکی هورت میکرد و دو سه غـَـله قندم که لای نعلبکی بود ، میداد پائین !، ظهرا که بابام ا دکان میامد خانه ، ناهار بخوره ! تا سر و کله ی بابا پیدا میشد ، باجی آینه می پرید یه گوشه ی ، چادرشه واز میکرد و میناخت سرش و میرف سر کارش ، بابام آدم کم گوئی بود ، ولی به باجی آینه احترام خاصی داشت و یه دفه که از تهران بر گشت ، یه توپ والیبال آورد داد به باجی آینه که بده به بابک پسرش که هم سن مه بود و ماشالا تو کنکور دانشگاه اصفهان قبول شد و دیه هیچ خبری ازش نداشتم .
همه چیزِ او دوره ، دل نشین و شادی آفرین بود و چه زود راشه گرفت و بپایان رسید، ولی او دوره و او خانه و او آمد و رفتای خانوادگی و او صمیمیت های درونی زندگی  و برونی خانه ، هیچگاه از یادمان نخواهد رفت و روزگار هم که با کسی شوخی نداره و چه بخوای و چه نه ! چنان دماری از روزگارت در میاره که نگو و نپرس .... ادامه داره  

هیچ نظری موجود نیست: