زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

یک آدینه از روز های سرد زمستان 1387

سه هفته مونده بنوروز ......

کرملک !

دوست درویش ستایم!

دیگه روز شماری را آغاز کرده ام تا هر چه زود تر در کشوری بر این پهنه از گیتی ببینمت وسفره ی با مزه ی میگساری را کنار نهر پُر آبی بگسترانیم و برای چند دمی هم که شده ، این دنیای ریخته پاشیده را بخاکیان پیش کش کنیم وبریم بدنیای خودمون که اینهمه دوز وکلک های مرگ آفرین برای این وآن .... درونش نیست ، بریم بدنیائی که شهروندانش ، هر چه را دارند میدهند ، تا ارزنی مهر را خریدار باشند :

دیروز ، شیر پاک خورده ای ، از تهران ، این پیام دل نشین وتکان دهنده را برام فرستاد که بیاد زیبا اندیشیهای شاهنشاهم انداخت ( حضرت مولانای خودمون )

(میدونی که با واژه های تازیان سروکاری ندارم ونا خود آگاه اگر نیاز بنوشتنشان باشد ، میریزمشون تو گوشه ی پارانتز ولی حضرت مولانا بر شکوه شاهنشاه میافزاید و پیش خودم میگم ... باشه ... بگذار تازیان بآن فرهیخته ی ایرانی ، بگویند حضرت مولانا )

اگه یادت باشه ، هنگامیکه بآرامگاه شاهنشاه رفته بودیم ، بر سر در ورود ، نوشته بودند : یا حضرت مولانا .....

پیام دل نشینی که از تهران برام رسیده بود ...

یه گنج ..... همیشه نمیمونه ، ولی یه دوست .... گنجی است همیشگی

خوشم اومد ، دمش گرم هر که گفته وبگذریم که واژه ها رو یه خورده ویراستاری کردم تا آراسته تر بگوش برسد.... میگی نه ! ؟

میدونم که هنوز مردی ومردونگی و بهمدیگر مهر ورزیدن وگوشه ی سفره ی میگساری نشستن وبتندرستی همگان نوشیدن ... در میان فرزندان راستین آن کشور که روزی روزگاری ... کشور گـُل وبلبلش میخواندند .... هنوز هوا خواه داره و بی گمان فراوانند اهورائیانی که دل وجان بر باورهای مهر ودوستی داده اند و پیروان آن کیش را از این کیش ، بالاتر نمیدانند وهمگان ، از سیاه وسپید وسرخ وزرد ، برایشان یکسانند همانجور که شاهنشاه میاندیشید و چه خوب بیاد دارم ، آن پیام را که بر درگاه آرامگاهش میدرخشید :

باز ای ، هر آنچه هستی باز ای

گر کافر وگبر وبت پرستی ، باز آی

این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شکستی ، باز آی

هشت صد سال پیش که باور های خرافات وسیاه اندیشیها بر توده ی مردم ، غوغا میکرد و گروهی با یاری از ترفند های شناخته شده وبی رنگ و خانمان بر انداز ، برای پهن کردن شکمهای بر آمده ی خود و مفت خوریهای 1400 ساله وخون مکیدن از مال مردم .... باورهای سیاه جن وپری واز ما بهتران را میان همگان پراکنده بودند تا نان در آورند .... هنگامیکه اروپا بسوی پیشرفت میتاخت وشاهان قاجار ، بدستور همان یادشدگان وشناخته شدگانی که جای پایشان را تا بامروز در پهنه ی ایران زمین میبینیم .... بیگانگان را نجس میدانستند و افسری انگلیسی ... که در دوران سیاه طهماسب صفوی بایران آمده بود تا بفرمان شه بانویش !! پرده از فرمانروایان نشسته بر تخت ایران بر دارد !!! چنین از آن بارگاه وتخت وتاج دوران صفوی مینویسد که سیاهیها وباورهای خرافات ، در میان درباریان کولاک میکرد....مینویسد : پس از گفتگوها با شاه ایران که بیاری کسی که میتوانست زبان فارسی شاه را برایم بانگلیسی برگرداند ، برخاستم وبا همراهان از کاخ بیرون رفتیم ، هنگام گام بر داشتن بر فرشهای کاخ ! دیدم که چندی از خدمتکاران با جارو ، جای پای ما را پاک میکنند ، پرسیدم چرا ؟ گفتند شماها نجس هستید وبرای آن زیر پایتان را جارو میکنند ....

همان انگلیسیها با یاری از همان خرافات های شناخته شده در میان توده ی مردم ! چه پولها که بجیب نرساندند و چه ترفند ها برای فروش قند وشکر بمردم آن سرزمین نزدند وفرزانگان را گوشزدی ! ... مولانا ، آن خرافات پیشگان را که بر توده ی مردم ودربارها فرمان میراندند ، خوب میشناخت وبرای همین ، پس از آشنائی با آموزگار فرهیخته اش ، شمس تبریزی ، دست از خرافات بر داشت و میگساری را در زندگیش جای داد و دست افشانی وپایکوبیهای سما را در شهر قونیه گسترش داد و با رشادت ونترسی بدرون گرد هم آئیهای زنان میرفت وتا پاسی از شب رقص سما را بآنان میاموخت ، چون پی برده بود که یزدان شناسی ، آنهم با یاری از دانش وبینش ودگر اندیشی ، آن نیست که آنان بمردم آموخته اند ، خدای مردم گیتی یکتا وبی همتا است وهیچگاه ، میان مسلمان ویهودی وترسا ... توفیری نمیگذارد ، یا بسخنی دیگر ، آفریدگار کهکشانها که بیش از پانزده میلییارد سال ... زمین را آفرید ، بر بیشمار کهکشانهای بزرگتر وبا شکوهتر ، فرمانرواست و هزاران هزار دنیا ها را بزیر دید فرزانه ی خود دارد .... چگونه میتواند با باورهای سیاه آنها همخوانی داشته باشد ، همان پروردگاری که دستگاه شگفت آفرین چشم و دست و ..... از کارهای او است ، هوش وکوشش را در درون مورچگان پرورانده وزنبور را بساختن عسل وا میدارد و..... که در راستای این نوشتار نمیگنجد ..... و چنین دستگاه فرمانروائی را با انبوه باورهای آنان رویاروی کنید وببینید بکجا میرسید و !!!؟؟/ وبر میگردیم بروند اندیشه های مولوی که با آنها و باورهایشان همخوانی نداشت و تا زنده بود ، عشق را با تمام وجودش میستود ، عشق بزیستن و همیاری با دیگران ودوستیهای ریشه دار در میان انسانها که آن اندازه برایش ارزشمند بود .... افلاکی در یاد مانده های زندگی مولانا مینویسد : قصابی ارمنی در نزدیکیهای خانه مولانا در قونیه میزیست وهر هنگام که آن فرهیخته ی بزرگوار از کنار آن قصابی رد میشد ، تا کمر برای آن مرد ارمنی خم میشد وباو سجده میکرد :

مرگ را دانم ..... ولی تا کوی دوست

راهی ار نزدیک تر داری بگو

بگذریم وباندیشه ی شاهنشاه بپردازیم که با سیاست امروز ، هزاران سال نوری فاصله دارد :

ما چو افسانه ی دل بی سر و بی پایانیم

تا مقیم دل عشاق ، چو افسانه شویم

با چنین قلم پردازیها که بی همتای همگانش میکند ، بر عشق نامی دیگر مینهد ، بالاتر از بالاترین کهکشانهای گنجانیده شده در اندیشه هایمان ، چیز دیگری که تا بامروز برایمان ناشناخته وگنگ است که با زبردستی بیمانند خودش در ساخت وساز نو آوری ، بازتاب اندیشه هایش را تا بام فلک میبرد : کرملک .... پیش از پرداختن باین شاهکار وبیاد او که می وشراب ناب را میستود .... بنوش وبخوان و بآسمانها پرواز کن :

اندرین جمع ، شررها زکجا است

دود سودای هنر ها زکجا است

من سر رشته ی خود کم کردم

کین مخالف شده سرها زکجا است

گر نه دلهای شما مختلفند

در من این جنگ !!!! اثر ها زکجا است

گر چو زنجیر بهم پیوستیم

این فرو بستن درها زکجا است

گر نه صد مرغ مخالف اینجا است

جنگ و بر کندن پرها زکجا است

ساقیا باده به پیش آر که می

خود بگوید که دگرها زکجا است

تو اگر جرعه نریزی بر خاک

خاک را از تو خبر ها زکجا است

آره کرملک تا چنین خوبانی در فرهنگمان هست و خواهد بود ، زنده ایم و جرعه بر خاک ریزیم وبیاد مولانا از ساقی زنده دلمان یاری میجوئیم و با جنگ وبر کندن پرها از مرغان خوش نوا وزیبا بدوریم ، با رقص وپایکوبی و مهر ورزیدن بآن واین خوشیم و دنیای خاکی را که چند زمانی مهمانش هستیم ، دوست میداریم ، زیبا رویان پراکنده در گیتی را ، موسیقی دل نشین و شادی آفرین را ، شراب ناب مرد افکن را ورقص پریرویان را دوست میداریم ، چون همگان ( جز آنها که در صدشان بسیار اندک است ) ، در سرتا سر گیتی چو ما میاندیشند و زیبا ئیهای داده شده در جهان پهناور را دوست دارند ....

پیوسته دلت شاد ولبت خندان باد

درویش

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

کرملک

دوست مهربان ودرویش ستایم !

روزگاریست در هم وبر هم با اینهمه رویدادهای تلخ که در این پهنه از جهان فانی رخ میدهد وهر دوستدار مهر وخواهنده ی آشتی را دگرگون میکند ؛ مشتی قهر کرده با آشتی وگریزان از زیبا اندیشی در خاک پاک خسروان لانه کرده اند وهر هنگام برای ویرانی جهان در تلاشند وکس را از پایانی اینهمه نامهربانیها آگاهی نیست و بدا بروزگار ما که در این دنیای زیبا وپر بار از دیدنیها وشنیدنیها ، با این پیشرفتهای شگفت انگیز که سرتاسر گیتی را بهم دوخته ومیشود بامداد در پاریس و شامگاه در نیویورک بود ..... آن دگر اندیشان از مهر بدور ، هر روز برای کشتن این وآن در تکاپویند وجهان را بنابودی فرا میخوانند وبراستی شگفتا .. کرملک ! تا اینجا را داشته باش :

میخوام جهان را با اینهمه نا همخوانیهایش با مهر دوستی بکناری گذارم و بگوشه ای روم که با این دنیای کج روند ، سالهای نوری توفیر دارد ....

استاد شجریان ، با آن نوای جان پرورش که بدل سرور وشادی میبخشد ... میخواند :

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد

میبینی ، ما زاده شدگان در ایران و پرورش یافته در گلزار همیشه بهار فرهنگ شکوهمندش با غم یک یاری 1400 ساله داریم و شگفتا که نا خود آگاه از غم خوشمون میاد ، موسیقیمان غم آلوده است .... ولی آن موسیقی را میپرستیم !!!! شعرمان در آمیخته با غم پروری است وتا تک تک یاخته های درونمان را بآتش میکشد ! وآن شعر را دوست داریم وبا خواندنش بگریه میآئیم ولی گریه ای که مزه ی تلخ دارد وهر چه تلختر باشد برایمان دل نشین تر میشود.... ترانه هایمان غم آلوده و نویسندگانمان با غم دوستی پیشینه دارند ، افسردگی را نا خود آگاه دوست داریم ، بهم که میرسیم اشک میریزیم واز ترک یکدیگر بیشتر میگرئیم وشگفتا که گریه کردن را دوست داریم ! مست که میشویم ! اشک بر گونه هایمان براه میافتد :

شوق نظاره ی دیدار تو از پرده ی چشم

اشک را رقص کنان بر سر مژگان آورد

کرملک ! این چه راز نهانی است در ما که اینگونه با غم پروری گره خورده ایم !؟

میخوام دوباره وهزار باره بدیوان همایونی شمس روی آورم تا بر بال اندیشه ی شاه درویشان بنشینیم وبپرواز در آئیم ، در آسمان رنگارنگ وبی مرز اندیشه های ابر مردی بی همتا که جهان ببلند پروازیهایش میبالد:

آسوده کسی که در کم وبیشی نیست

در بند توانگری ودرویشی نیست

فارغ زغم جهان واز خلق جهان

با خویشتنش به ذره ای خویشی نیست

نمیدونم چه روزگاری شده واین پرسش پیش میآید که آیا مردم ایران زمین دگرگون شدند !؟

آیا مهر ورزی را کینه جوئی ومرگ خواهی برای این وآن جاسازی کرده !؟

آیا براستی مردم ایران همین فریاد زنان در روی پرده ی تلویزیون هستند که هر هنگام با آب وتاب در رسانه های گروهی جهان دیده میشوند که در خیابانها ایستاده اند تا جوانی مادر مرده را با آن قد وبالا بمیدان آورند وبچوبه ی دار بسپارند !؟ آیا براستی ما دوستداران مولوی و شیفتگان رهی و نادر پور .... اینجوری شدیم !؟

ای دل سر مست ! کجا میروی

بزم تو کو باده کجا میخوری

مایه ی هر نقش و تو را نقش ، نی

دایه ی هرجان و تو از جان ، بری

صد مثل و نام ولقب گفتمت

برتری از نام ولقب ، برتری

آره کرملک .... دنیای بدی شده وگروهی که هیچکس از اندیشه های اهریمنیشان آگاه نیست آمده اند تا جهان را بپرتگاه نیستی بکشانند وهزاران افسوس .

من بزرگ شده در شهر کرمانشاه با دوستانی که برای هم جان میدایم ، شگفت زده میشوم که در این سی ساله چه بر سرمان آمد وچرا اینجور شدیم .... دور از مهر وقهر با آشتی ... چرا

گفتم : که برو بباغ ، خندیده بهار

شمع است و شراب و شاهدان چون گلنار

آنجا که تو نیستی ، از اینها چه سود

و آنجا که وجود توست ، اینها به چه کار !

ببین کرملک اندیشه را ومرزهای زیبا اندیشیش که ما را بکجا میکشاند ، بدا بروزگار آنها که خود را از آن آب وخاک میدانند و با این اندیشه ها میانه ای ندارند ، آنها روی بچیزهائی آورده اند که با تاب وتوان و دید امروزی جهان همخوانی ندارد و روشندلان که ایراد میگیرند ، مورد خشمشان میشوند که خدا پرستی را انکار میکنید !؟

زاین سنگ دلان نشد دلی نرم هنوز

زاین یخ صفتان یکی نشد گرم هنوز

نگرفت دباغت آخر این چرم هنوز

نگرفت یکی راز خدا شرم هنوز

ببین کرملک ، در دوران زندگی مولانا هم آن سنگ دلان یخ صفت در میدان توده ی مردم کار ساز بودند و هنوز که هنوز است در کارشان وارد و ماندگارند وافسوس :

من درویش که سالها است در این خاکدان بفراز ونشیبهای زندگیم مینگرم و وابستگیهایم را پیش رو مینهم ، بالنده از خویشم که در درونم آنچه که نیست نامهری و آنچه که راه ندارد ، بد خواهی برای کسی است که چون من وما وهمه ، دیر یا زود بدیار نیستی میشتابیم وآنچه از ما بجای میماند همان نیک خواهیها و نیک اندیشیها است ودر شگفتم که آن نامهربانان نشسته در کاخها که هر دم برای این وآن نشان نیستی میکشند و خواستار پاکسازی کشوری از پهنه ی جهان میشوند .... میپندارند که ماندگاریشان در این چند بهار زندگی جاودانی است

واگر نمیدانند .... داوری را بفرهیختگان مهر آفرین میسپاریم .

یا هو

درویش