زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

کرملک

دوست مهربان ودرویش ستایم !

روزگاریست در هم وبر هم با اینهمه رویدادهای تلخ که در این پهنه از جهان فانی رخ میدهد وهر دوستدار مهر وخواهنده ی آشتی را دگرگون میکند ؛ مشتی قهر کرده با آشتی وگریزان از زیبا اندیشی در خاک پاک خسروان لانه کرده اند وهر هنگام برای ویرانی جهان در تلاشند وکس را از پایانی اینهمه نامهربانیها آگاهی نیست و بدا بروزگار ما که در این دنیای زیبا وپر بار از دیدنیها وشنیدنیها ، با این پیشرفتهای شگفت انگیز که سرتاسر گیتی را بهم دوخته ومیشود بامداد در پاریس و شامگاه در نیویورک بود ..... آن دگر اندیشان از مهر بدور ، هر روز برای کشتن این وآن در تکاپویند وجهان را بنابودی فرا میخوانند وبراستی شگفتا .. کرملک ! تا اینجا را داشته باش :

میخوام جهان را با اینهمه نا همخوانیهایش با مهر دوستی بکناری گذارم و بگوشه ای روم که با این دنیای کج روند ، سالهای نوری توفیر دارد ....

استاد شجریان ، با آن نوای جان پرورش که بدل سرور وشادی میبخشد ... میخواند :

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد

میبینی ، ما زاده شدگان در ایران و پرورش یافته در گلزار همیشه بهار فرهنگ شکوهمندش با غم یک یاری 1400 ساله داریم و شگفتا که نا خود آگاه از غم خوشمون میاد ، موسیقیمان غم آلوده است .... ولی آن موسیقی را میپرستیم !!!! شعرمان در آمیخته با غم پروری است وتا تک تک یاخته های درونمان را بآتش میکشد ! وآن شعر را دوست داریم وبا خواندنش بگریه میآئیم ولی گریه ای که مزه ی تلخ دارد وهر چه تلختر باشد برایمان دل نشین تر میشود.... ترانه هایمان غم آلوده و نویسندگانمان با غم دوستی پیشینه دارند ، افسردگی را نا خود آگاه دوست داریم ، بهم که میرسیم اشک میریزیم واز ترک یکدیگر بیشتر میگرئیم وشگفتا که گریه کردن را دوست داریم ! مست که میشویم ! اشک بر گونه هایمان براه میافتد :

شوق نظاره ی دیدار تو از پرده ی چشم

اشک را رقص کنان بر سر مژگان آورد

کرملک ! این چه راز نهانی است در ما که اینگونه با غم پروری گره خورده ایم !؟

میخوام دوباره وهزار باره بدیوان همایونی شمس روی آورم تا بر بال اندیشه ی شاه درویشان بنشینیم وبپرواز در آئیم ، در آسمان رنگارنگ وبی مرز اندیشه های ابر مردی بی همتا که جهان ببلند پروازیهایش میبالد:

آسوده کسی که در کم وبیشی نیست

در بند توانگری ودرویشی نیست

فارغ زغم جهان واز خلق جهان

با خویشتنش به ذره ای خویشی نیست

نمیدونم چه روزگاری شده واین پرسش پیش میآید که آیا مردم ایران زمین دگرگون شدند !؟

آیا مهر ورزی را کینه جوئی ومرگ خواهی برای این وآن جاسازی کرده !؟

آیا براستی مردم ایران همین فریاد زنان در روی پرده ی تلویزیون هستند که هر هنگام با آب وتاب در رسانه های گروهی جهان دیده میشوند که در خیابانها ایستاده اند تا جوانی مادر مرده را با آن قد وبالا بمیدان آورند وبچوبه ی دار بسپارند !؟ آیا براستی ما دوستداران مولوی و شیفتگان رهی و نادر پور .... اینجوری شدیم !؟

ای دل سر مست ! کجا میروی

بزم تو کو باده کجا میخوری

مایه ی هر نقش و تو را نقش ، نی

دایه ی هرجان و تو از جان ، بری

صد مثل و نام ولقب گفتمت

برتری از نام ولقب ، برتری

آره کرملک .... دنیای بدی شده وگروهی که هیچکس از اندیشه های اهریمنیشان آگاه نیست آمده اند تا جهان را بپرتگاه نیستی بکشانند وهزاران افسوس .

من بزرگ شده در شهر کرمانشاه با دوستانی که برای هم جان میدایم ، شگفت زده میشوم که در این سی ساله چه بر سرمان آمد وچرا اینجور شدیم .... دور از مهر وقهر با آشتی ... چرا

گفتم : که برو بباغ ، خندیده بهار

شمع است و شراب و شاهدان چون گلنار

آنجا که تو نیستی ، از اینها چه سود

و آنجا که وجود توست ، اینها به چه کار !

ببین کرملک اندیشه را ومرزهای زیبا اندیشیش که ما را بکجا میکشاند ، بدا بروزگار آنها که خود را از آن آب وخاک میدانند و با این اندیشه ها میانه ای ندارند ، آنها روی بچیزهائی آورده اند که با تاب وتوان و دید امروزی جهان همخوانی ندارد و روشندلان که ایراد میگیرند ، مورد خشمشان میشوند که خدا پرستی را انکار میکنید !؟

زاین سنگ دلان نشد دلی نرم هنوز

زاین یخ صفتان یکی نشد گرم هنوز

نگرفت دباغت آخر این چرم هنوز

نگرفت یکی راز خدا شرم هنوز

ببین کرملک ، در دوران زندگی مولانا هم آن سنگ دلان یخ صفت در میدان توده ی مردم کار ساز بودند و هنوز که هنوز است در کارشان وارد و ماندگارند وافسوس :

من درویش که سالها است در این خاکدان بفراز ونشیبهای زندگیم مینگرم و وابستگیهایم را پیش رو مینهم ، بالنده از خویشم که در درونم آنچه که نیست نامهری و آنچه که راه ندارد ، بد خواهی برای کسی است که چون من وما وهمه ، دیر یا زود بدیار نیستی میشتابیم وآنچه از ما بجای میماند همان نیک خواهیها و نیک اندیشیها است ودر شگفتم که آن نامهربانان نشسته در کاخها که هر دم برای این وآن نشان نیستی میکشند و خواستار پاکسازی کشوری از پهنه ی جهان میشوند .... میپندارند که ماندگاریشان در این چند بهار زندگی جاودانی است

واگر نمیدانند .... داوری را بفرهیختگان مهر آفرین میسپاریم .

یا هو

درویش

هیچ نظری موجود نیست: