میدان شهرداری کرمانشاه در سال 1317 خورشیدی |
5.5.2020 برابر 16
اردیبهشت 1399
ادامه ی گردش در شهر کرماشاه 50 سال پیش
با سپاسهای
از دل و جان بر خاسته برای واکنشهای
ارزنده ی شما در باره ی نوشته هایم : باید یاد آوری کنم (اگر 100 بار هم بگویم
زیاد نیست ) که زبان راستین ما ایرانیان اهورائی ، زبان پارسی است (نه فارسی !) با
واژگان زیبا و دلنشین خودی و خانگی ، با نام های بیشماری که برای پسران و دوشیزگان
داریم ( چه نامهای دل نشینی در شاهنامه ی فردوسی داریم ) که شوربختانه در راستای
1400 سالی که از یورش تازیان (حمله ی عرب) بر سرزمین ما میگذرد ، نامهای بیشماری
بر فرزندان ایران افزوده شده که از آن ما نیستند ! همچنین بیشماری واژگان بیگانه
نیز وارد زبان پارسی شده اند که باید آنها را یاد گرفت و دانست که از آن ما نیستند
تا آرام آرام از درون زبان مادری بیرونشان
آورد و این کار را باید از 1000 سال پیش ، در دوران فردوسی توسی (ط) آغاز میکردیم
که در شاهنامه ی با شکوهش ، کمتر واژگان بیگانه می بینیم ، واین بهترین و با
شکوهترین دستک (سند) است برای هر میهن دوست و از ما گفتن.
بله رسیده
بودیم تا میدان شهر داری خودمان که از شناخته ترین جاهای شهر دلبندمان کرماشا بود
، اگر جوری بایستم که روبروم میره بسوی مهمانخانه ی بیستون ، پس دست چپم یه دکان
کوچیکی بود توی خود میدان با پیر مردی که
بهترین کره را در کرمانشاه میفروخت ، مرد نیکی بود که کره را تو ترازو میکشید و
باید کفه ی ترازو خوب میامد پائین تا بِـشِت بده ، مثلن اگه یه بیسپنج کره میخواسی
، شاید بیشتر از 300 گرم بشِت میداد..... تا میرسیدیم به کبابی صفا که براتان گفتم
، یه کوچه ی بغل کبابی صفا بود که میخورد بکوچه ی خاناقا و یه پیره مردی لای کوچه
می نشت با منقلش و سیخای خوش گوشت و جگر کباب میکرد سیخی دو قران و نان سنگکم اگه
میخواسی ، داشت تا برات لقمه بسازه ، کمی
بالاتر که میرفتیم ، لوان تور بود ، اتوبوسای که میخواسن برن تهران ، ساعتای 4.30 صبح ، مسافرا میامدن وی میسادن دور میدان ،
اتوبوسای تی بی تی هم بود با اتو عدل ،
همشان ویمیسادن دور میدان تا پنج صبح که میافتادن راه یه راس میرفتن تا برسن کنگاور برای صبحانه ، گاهی اگه مسافری
داشتن ، از میدان گاراژ سووارش میکردن ، یه دکان عرق فروشی هم بغل اداره ی لوان
تور بود و دس ِ چپ میرفت تا سه رای پهلوی ،
کمی بالاتر یه گاراژ بزرگی بود که میگفتن سینمای فروهر اونجا بوده و بسته شده ، بر
میگردیم میدان شهرداری ، او دسِ اداره ی شرکت تی بی تی بود که کنارش فرید ویمیساد و یه دکه ی کوچیکی داشت و سیگار و فندک و قلم تراش میفروخت
، پسر خوش صدائی بود و شیک پوش که شبا ، دکه شه میزاشت تو دفتر تی بی تی ، بلیط بخت آزمائیم
میفروخت و همیشه دور و برش مشتری بود که گاهی براشان با صدای خوش میخواند ، میگفتن
، خیلی از صدای فرید الاطرش خوشش میاد و اسمشه هشته روی خودش و ادای فرید الاطرشم
در میاورد ، از کنارش میپیچیدیم دسِ چپ میرسیدیم مهمانخانه ی بیستون که بیشتر
خارجیها که میامدن کرماشا میرفتن اونجا و بشش میگفتن هتل سه ستاره که تو کرماشا تک
بود و حیاط بزرگی داشت با باغچه های پُر گُل و شمشاد زیاد و صندلی چیده بودن و
بستنی هم داشت و پولدارای شهر برای بچاشان عروسی میگرفتن ، یه دفه که دائیم ا تهران
آمده بود خانه مان و مهمانمان بود ، بردیمش مهمانخانه ی بیستون بستنی خوردیم و مه
بچه بودم با خواهرم ، دو تامان کوچیک بودیم و یه بستنی برای جفتمان ساندن که خیلی
زیاد بود و خواهرم بسختی تمامش کرد ، ادامه که بدیم میرسیدیم سینمای دیانا که
بالاترش سینمای تابستانی بود که اسمش یادم نیست و کوچه ی که میرفت تا برزه دماغ
روبروش بود ( اگر اشتباه نکنم !) ، بالاترش سینمای متروپل بود که روبروش ،
کوچیکترین سینمای شهر بنام سینما کریستال قرار داشت و یه دفه که کلاس دوازده ی دبیرستان پهلوی بودیم
، هممان رفتیم یه فیلمی که جینا لو لو بریجیدا هنرپیشه ی زیبای ایتالیائی توش بازی
میکرد و مبصرمان که دفتر کلاس دسش بود ، حاضر غایب کرد ! 5 نفر غایب بودن !! ، یه
جا تو فیلم که جینا از بی وفائی دوست پسرش گریه میکرد ! یکی از بچای کلاس گفت بشش
بگین گریه زاری نکنه ! خودم نه نه مه میفرسم خازمنی (خواستگاری !!)...... یه دکان
کوچیکی نزدیک سینما کریستال بود که فیلم های بریده ی سینما میفروخت ( اووختا که میرفتیم سینما ده دفه فیلم پاره میشد و فیک و فاک تماشاچیا با
داد و بیداد میرفت بهوا !!) و
آپاراتچی باید میچسباندشان بهم و او تیکه
ای که بریده بود را دانه دانه میفروختن به بچای که کلکسیون فیلم داشتن ، بچا ی سینما رو ، فیلمای خوبه جمع میکردن و
میچیدن تو آلبومای مخصوص ، مثلن جون واین در فیلم فاتح که ما سینما روها ، دو سه
دفه دیدیمش ! یا ویکتور میچر در سامسون دلیله و ..... چنجه ی
آفتابگردانم میفروخت ، عکسهای هنرپیشه هام داشت
دانه ای یه قران و گاهی ترخـُل هم میفروخت که خراطا میساختن و بما میداد دانه ی 5 قران که با چوب گردو بود و
میخشه از هوری آباد میساندیم و تو کوچه با بچای محل ترخُل بازی میکردیم و گاهی
لیسان و بازی دیواری ، اراده بازیم بود که اراده ی سیمی داشت و لاستیک بُرا از توی
چرخ های کهنه در میاوردن ، حلبی بازی هم بود که از پوت (پیت) گازائیل
شرکت نفت که اندازه ی یه سکه ی یه تومنی بود و کارگرا میاوردن برای بچه ها
و گاهی گیر ما هم میافتاد .
گاهی ماهی
شیربُت (شایدم شیر بُد ) از مراد آباد میگرفتن میاوردن تو میدان شهرداری میفرُختن که خیلی خوش مزه بود و مادرم باشش پلو ماهی درُس
میکرد .
اسم شرکت
نفت آمد ، یادم افتاد به کارگراشان ، صبح زود میامدن میدان شهرداری و کامیونهای
لیلاند سبز رنگ که دوازده متر درازاش بود و بششان میگفتن شیفت و سووارشان میکردن
میبردنشان سر کار و عصرا تو میدان گاراژ برشان میگرداندند ، شاید 100 تا کارگر با
خودش میبرد و یادم نیست جا برای نشستن داشتن یا ویسادنی بود!؟
یه مسجدی ،
او دسِ میدان شهرداری بود که یه سرازیری بغلش داشت تا جوی بزرگ یا نهر آشوراب که زمسانا پُر آب و
تابسانا یه چوله آبی داشت و گاهی بوی گند میداد ولی پیر مردایِ شهر میگفتن که همین
نهر آشوراب ، لف او (سیل) توش سرازیر میشده
و گاو و گوسفند و خر را آب می برده ، از خیابان سپه که میرسیدیم به میدان شهرداری
، دسِ راس ، یه قنادی بود که پونچیک ( نوعی نان شیرینی روسی) درست میکرد دانه ای
چار قران که خیلی خوشمزه بود و انگاری صاحبشم روسی بود ، یه قنادی هم بغلش بود که
باقلوای خوبی داشت و گاهی مادرم میفرسادم تا شیش تا باقلو بخرم ببرم خانه ! جرات
نمیکردم ازشان بـِچـِشـَم چون مادرم
میفهمید و وامصیبتا بود !!
بچه که
بودیم ، روزای جمعه ، با مادرم و همشیره ها میامدیم میدان شهرداری ، دسه ی موزیک
لشکر پنج کرماشا ، از سربازخانه میامدن
وسط میدان موزیک میزدن و چنان بلند بود که نمیتانسیم حرف بزنیم و اونای که چوپی
میدانسن ، دسمالاشانه در میاوردن و حالا نرقص و کی برقص ، خیلی دلم میخواس یاد
بگیرم و مادرم نمیزاش برم توشان ، میگفت تو هنوز بچه ای ! ....... ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر