زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

بنازم به بزم محبت که آنجا

گدائی بشاهی مقابل نشیند

هر بامداد که برای رسیدن به کارم روانه ی بزرگراه های پُر رفت وآمد تل آویو میشوم و در راه بند ها گیر میکنم ، زمان را با شنیدن آهنگهای دل نشینی ( که دوستان برنامه های گلها از کران بکران جهان برایم میفرستند ودَمشان گرم ، ) میگذرانم ودیروز یکی از ساخته های استاد شجریان را گوش میدادم که در آمیخته با پیامی دلنشین از پیر فرهیخته ی شیراز ( سعدی ) بود :

غمت در نهانخانه دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار و گریم

که از گریه ام ناقه در گِل نشیند

بنازم به بزم محبت که آنجا

گدایی به شاهی مقابل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

چو برخاست از جای، مشکل نشیند

خلد گر به پا خاری ، آسان برآید

چه سازم به خاری که بر دل نشیند

مستی بی شرابی که این پیام در دل وجان میآفریند ، در خور هزاران ارج است وبی گمان مرواریدهای گران مایه ای در گنجینه ی پُر بار فرهنگمان ...... ولی بازتابی که از درخشش این پیام از دل وجان بر خاسته ی استاد سخن ( سعدی ) گرفتم چیزی است که وادارم کرد تا این نوشته را بزنده دلان ودرویش ستایان پیش کش کنم :

ما ایرانیان ، مهری ژرف به سخنورانمان داریم وسروده های آن بزرگواران ، پشت به پشت ، از نیاکانمان بما رسیده وبا آن سروده ها خو گرفته ایم و جای پایشان را در کوی وبازار وسر در دانشگاه ها ودرون گرمابه ها وبر تنه ی خود روها میبینیم ، ولی کمتر اندیشیده ایم که بیشتر سروده های فرهیختگانمان در آمیخته با اندوه است ، گریه در درونشان آمیخته شده وگوئی چیزی آنها را میآزارد که وادارشان بچنین دُرافشانیها میکند :

به دنبال محمل چنان زار و گریم

که از گریه ام ناقه در گِل نشیند

از خودمان پرسیده ایم که چرا ؟ این افسردگی از چیست ؟ که در تار وپودمان رخنه ای یک هزار وچهار سد ساله دارد وپیر شیراز در هشت سده ی پیش میزیسته !

پیش از اینکه وارد بازتاب پژوهشی این پرسش بشوم ، بچند نمونه میپردازم :

نگاهی به گنجینه ی زنده یاد سهیلی که در 535 برگ آراسته شده ، ما را بیشتر به جای پای گریه در سروده های بزرگانمان میبرد :

در پیامهای دلنشین حافظ ، با اشک وگریه و اندوه ، زیاد رو برو میشویم :

اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یار

طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد

یا

اشک خونین به طبیبان بنمودم ، گفتند

درد عشق است وجگر سوز دوائی دارد

این سروده ازکلیم کاشانی را ببینید :

آرام را زقافله ی اشک برده اند

یکجا نشد مقام کند کاروان ما

ببینید میزان بارش اشک را ......

صائب را کارشناسان ، از نازک بینان بنام میدانند وباز تاب اندیشه اش را بنگرید :

اگر اشک پشیمانی نگردد عذر خواه من

بپوشد چشمه ی خورشید را گرد گناه من

کاری به گرد گناهی که خورشید را پوشانده نداشته باشید و اشک را بپائید .

عبداله الفت را بی گمان میشناسید وزیبا اندیشیهایش را :

ای اشک که روز وشب بدامان منی

چون شمع شرار خرمن جان منی

گه چون گُهری در صدف دل پنهان

گه چون گرهی بسته بمژگان منی

رهی معیری ... با آنهمه زیبا نگریهایش :

از آن بگوهر اشکم ستاره میخندد

که تابناکتر از خود نمی تواند دید

نمونه ها فراوانند وبه تک خانه ای از هادی رنجی بسنده میکنم ومیپردازم به ادامه ی پژوهش :

این که هر شب تا سحر آید بچشمم ، اشک نیست

گوهر جان است ، میریزد بدامانم چو شمع

نگاهی ژرف به این نمونه ها از سخنورانمان ، میتواند ما را به بن بست هائی بکشاند که یافتنشان در راستای برگهای مانده در تاریخ فرهنگ شکوهمندمان ساده است و نیاز به بر رسی دارد ، بیائیم و بدوران شکوفای ساسانیان بنگریم که تازیان هنوز بایران نتاخته بودند ودرست در همین دوران است که با نخستین بن بست رو برو میشویم !

شوربختانه آگاهیهایمان از آنچه در دوران ساسانیان ( وپیش از ساسانیان ) ، بجای مانده اندک وناچیز است چون تازیان هر چه کتاب بود ! یا خوراک آتش کردند ویا در رودخانه ها ریختند ، میدانیم که در دوران پیش از یورش تازیان ، پایکوبی ودست افشانی داشتیم ، زنانمان بزیر چادر سیاه نرفته بودند ، آواز خواندن وساز نواختن را از دوران باربد ونکیسا در دلهایمان داشتیم ، میگساری وخوش گذرانی ! از گناهان بزرگ نبود !!! زن میتوانست آزادانه لب بر لب دلدار گذارد ودست در دست مرد دلخواهش بمیدان آید ودست افشانی کند ، پدر میتوانست بر گونه ی دخترش بوسه زند ، زن دوران خشایار شاه میتوانست فرمانده نیروی ناوگان دریائی وسپهسالار شود ( آرتیمس فرمانده ی ناوگان خشایارشاه یک زن زیبا بود ) بازداشتن مردان از آمد وشد با زنان روا نبود ! نشستها وبرخاستنها در میان توده ی مردم در آمیخته با تنگ چشمی وسیاه اندیشی وتند خوئی وکتک وکوفت وهزار زهر مار دیگر نبود .... آنچه بود دیدارهای در آمیخته با مهر ودوستی وبرادری وبرابری بود که با شمشیر آخته وکشت وکشتار از مردمان دگر اندیش گرفتند وآنکس که روبرویشان ایستاد نابود شد ، بن بستها بود که آراسته شد ؛ زن بزیر سیاهی چادر رفت ، مهر ورزی وبوسیدن یار ودست افشانی وپایکوبی بر چیده شد ومرد ایرانی را از آمیزش آشکار با زنان باز داشتند و دلدادگیهای نافرجام جایگزین رفت وآمدهای آزادانه ی زن ومرد در دوران پیش از یورش تازیان شد .

اگر ابر بهاران گردد آه گریه آلودم

بجای سبزه فریاد از دل هر دانه برخیزد

چه بروزگار صائب آورده اند که اینچنین زار میگرید وفریاد میزند !

این فریاد ندانم کاریهای فرمانروایان سیه اندیش وتند خو نیست که هزار وچهار سد سال است که خون بدل آزاد اندیشان و خواستاران مهر ودوستی افکنده اند ؟

اشک را گفتم چرا میریزی ای دیوانه ؟ گفت

روزن امیدی از این گوشه پیدا کرده ام

این سروده ایست از نواب صفا سخنور معاصرمان که امید را در اشک ریختن می یابد وافسوس از این دیدها وبرداشتهای نا امیدانه که در میان ایرانیان ماندگار شده وچون خاری دلهای امیدوار را میآزارد که چرا باید نا امیدی را در خود پرورش دهیم وگریه را دو باره وهزار باره از سر بگیریم ، واین چراها را در راستای پژوهشها یافتیم وساده وآسان پی بردیم که این اشکها وگریه ها و ندانم کاریها وافسوس ها وخاک بر سر وروی زدنها را یک هزار وچهار سد سال است که میکنیم ونمیدانیم چرا ونپرسیده ایم که سرچشمه ی این سیاهیهای روز افزون از کجا است ودرمانشان را هنوز که هنوز است !!! نیافته ایم :

هنگامیکه در دوران رنسانس ، اروپا بسوی پیشرفتهای شکوهمند پیش میتاخت ، در ایران ، گروهی نا آگاه از دانش وبینش ، برای توده ی مردمان ساده ، از جن وپری میگفتند ، دیدن گربه ی سیاه را بد میدانستند وکارشان پراکندن خرافات در اندیشه ها بود ، روی زن را نباید دید ! زنان ناتوان ( ضعیفه ) هستند وبرای بارداری بدنیا آمده اند وهزاران سیه اندیشی که در توان این نوشتار نیست :

از گردش چرخ نیلگون میگریم

از جور زمانه بین که چون میگریم

سراینده ی این پیام افسوس بر انگیز مردی بنام احمد خان گیلانی است .... که گریه را در جور زمانه یافته ونه بی آگاهی از گردش گردون ، براستی چیزی که گریه آور است ندانم کاری مردمان است که تا این اندازه از بینش راستین وآزاد اندیشی بدورند ونمیشود ایرادی ازشان گرفت هنگامیکه در دوران سیاه قاجار ، آموزشگاه ها را برای دختران حرام میدانستند ودرست در همان زمان ، زنان اروپا دست در دست مردان ، بپا خاسته بودند تا کشورهایشان را بسوی بهروزی وبهزیستی بکشانند وزن ایرانی را وادار میکردند که رویش را از مردان بدور نگهدارد وخدای نخواسته ! کسی گوشه ی ابروانش را نبیند .

آری مهربانان ! بن بست هائی که در آغازین نوشته ام بآنها پرداختم را کم وبیش شناختید ودست کم میدانید که چرا اشک حافظ رنگ سرخ گرفت از بی مهری یار ... بیچاره یار ! او بی مهر نبود چون نخواستند که با مردان روبرو شود ! وامروزایران از دیروز چند سد سال پیش بهتر نیست وفرزانگان را گوشزدی .

هیچ نظری موجود نیست: