زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام

آن می که در پیمانه ها اندر نگنجد خورده ام

روزی که بر آن شدم تا این رسانه را چون برگ سبزی بدوستداران راه درویشی پیش کش کنم ، کمتر از سرورم شاهنشاه درویشان ( مولوی ) نوشتم ، کمتر از اندیشه های زیبایش نگارشتم ...... بی گمان ، راهی که آن مرد فرهیخته پیمود ، راهی نو بود برای رسیدن بگلزار همیشه بهاری که از خود بجای نهاد واین خاکدان را ترک کرد :

با دلبران وگلرخان چون گلستان بشکفته ام

با منکران دی صفت همچون خزان افسرده ام

چه کسانی هستند این منکران که شاهنشاه سر سازش با آنها ندارد ؟ او پیگیر زیبا اندیشیها وزیبا نگریها و شادی ها است ، در دوران هشت سد سال پیش که او در این خاکدان میزیست ، فراوان بودند دگر اندیشانی که دلبران گل رخ را ، بزیر چادر سیاه فرستاده بودند و پیر فرهیخته ی ما با آنان سر سازش نداشت !

آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری دهد

زاندیشه بیزاری کنم زاندیشه ها افسرده ام

چه زیبا وروان و شفاف ، بیانگر نابسامانیهای دوران خویش است:

در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم

با یار خود آویختم با او درون پرده ام

از گفتارش میتوان بباورهای مهر انگیزش بزندگی پی برد وآزادی وآزاد منشی را در اندیشه های دور پروازش بروشنی دید ، همان اندیشه هائی که در آغاز هزاره سوم جهانی را بکف زدن آورده ، مانده هایش را به بیشمار زبانهای بیگانه برگردانده اند تا هر ایرانی را ببالندگی آورد ، چه زیبا سنجیده بود وپیش بینی کرده بود پیر نیشابور ، فریدون عطار ، هنگامیکه جلال الدین ( مولوی ) را در دوازده سالگی همراه پدرش که به حجاز کوچ میکردند ، دیده بود و به بها ولد پدر فرزانه ی جلال الدین گفته بود که دیر یا زود این پسر تو آتش بدل سوختگان جهان خواهد زد وچه پیش بینی ژرفی ،مگر نه ما همزبانان اوئیم ؟ همان راد مرد دوراندیشی که همگان را یکسان دوست میداشت :

دوران کنون دوران من گردون کنون گردون من

در لامکان سیر ، آن من فرمان زجان گسترده ام

کیست آن درویش دور اندیش که زمین وزمان را بهم دوخت تا بیان درخشنده ی خود را باوج آسمانها بکشاند وآنگونه که باید وشاید جهانی را بشگفتی در آورد که براستی آن دگر اندیش فرهیخته که بود که چهار سد دانش آموز گرداگردش میچرخیدند واز سخنرانیها ودایراه ی دانشش برداشتها داشتند ویکروز... با یک دیدار ... از یک درویش بنام شمس تبریزی ... دگرگون شد وبه باورهای دیگری دست یافت که تا بآنروز با آنها آشنائی نداشت ، با یک پرسش که آن پیر تبریزی از آن جوان بلخی کرد ، گوئی تند بادی بر اندیشه اش زد وبجائی کشاندش که باز گشتی را در آن نمیافت ، آن پرسش بی پاسخ چه بود که آنگونه فرهیخته ی بلخی را از خود بیخود کرد ، پرسشی که هشت سد سال است پژوهشگران خودی وبیگانه را بشگفتی آورده که براستی چرا باید بایزید بسطامی ( اندیشمند و درویش نامدار ایرانی ) خود را بآفریدگار کهکشانها نزدیک تر بداند تا پیامبران ؟

در جسم من جانی دگر در جان من جانی دگر

با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده ام

بچه پی برده آن درویش بی همتا که پس از شنیدن آن پرسش ، بباور پژوهشگران ، چهل روز با آن قلندر تبریزی تنها ماند وهنگامیکه بر خاست ، او دگر آن کس نبود که قونیه میشناخت ، دگرگونی بر تار وپودش چنگ انداخته بود وخود را کوچکتر از آن که بود میدانست ، هنگامیکه از او فرمان فتوا میخواستند خنده اش میگرفت ، آموزگاری را بیکباره کنار گذاشت وچون بودا ، پای برهنه بدنبال شمس تبریزی براه افتاد ، هر هنگام که پیر تبریز لب بسخن باز میکرد ، او آرام وخاموش بگوشه ای مینشست وسراپا گوش میشد:

شمس تبریزی بجانم چنگ زد

لاجرم در عشق گشتم ارغنون

ارغنون دوران قونیه ، سازی همتای اورگانهای امروزی بوده وپیر بلخ با توانمندی ویژه ی خودش از این واژه ی بیگانه بهره میگیرد وبراستی کی بود آن شاهنشاه درویشان که آنگونه پسر سلطان العلما ( سخنور نامدار خراسانی ) را دگرگون ساخت تا برخیزد وبا هفتاد هزار خانه ( بیت ) فرهنگ شکوهمند زادگاهمان ایران را گلباران کرد ...

شاه ما از جمله شاهان بیش بود و پیش بود

زانکه شاهنشاه ما هم شاه وهم درویش بود

کی بود آن شاهنشاه درویشان که 27 ماه در زندگی افسانه گونه ی خداوندگار روم ( مولانا ) پیدا شد وچون پرنده ای بال وپر برگرفت واز قونیه بیرون رفت وهیچ کس تا بامروز نمیداند که شمس پرنده چه برسرش آمد وبکجا رفت و آنچنان در زندگی فریخته ی ایرانی سایه انداخت :

بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود

داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمیشود

آن داغ را تا واپسین دم زندگی 68 ساله اش بیاد داشت وهرگز آن دگرگونی ژرف را که آن قلندر بی همتا در زندگیش پایه ریزی کرد ، از یاد نمیبرد :

چو دلم مست تو باشد همه جانهاست غلامم

وگر از دست تو باشد نکند زهر گزندم

شمس برای مولوی همه چیز بود وچنان در اندیشه اش لانه کرده بود که جز او وجز بینش فرزانه ی او کسی در قفس سینه اش راه نمیافت :

اوست نشسته در نظر من بکجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من بکجا سفر کنم

او فراسوی اندیشه ها را بباور خودش در بی سوئیها میجست ، راه باوجی از فرهیختگی برده بود که سیمرغ افسانه ها هم توان رسیدن بآن اوج و آن دور اندیشی را نداشت

همه بازان عجب مانند در آهنگ پرواز م

کبوتر همچو من دیدی ! که من در جستن بازم

هزاران افسوس که در این آشفته بازار، کمترانند کسانی که روی براه درویشی نهاده اند وبجای مهرورزی و درویش ستائی ، تند خوئی وبد اندیشی را بر گزیده اند وآرامش را از دوستداران آشتی گرفته اند ، آنهم در سرزمین نیک اندیشان و مهرورزان :

نه ابرم من نه برقم من ، نه ماهم من ، نه چرخم من

همه عشقم ، همه عقلم ، همه جانم ، بجان تو

زعشق شمس تبریزی ، زبیداری وشب خیزی

مثال ذره ای گردان ، پریشانم بجان تو

دنبال آن عشق رفتن نیز در توان اندیشه ی ما نیست چون عشق مولانا بشمس از باورهائی رنگ ورو میگیرد که دست کم من درویش توان باز سازیش را ندارم همانگونه که پژوهشگران ، در راستای این هشت سد سال نتوانسته اند بگرد راه بی پایان آن عشق برسند ، چون توان درک آن گستردگی اندیشه را نمیشود بسادگی سنجید ونیاز به بازنگریهای دیگریست که آنهم بفرهیختگان میچسبد ودر توان من درویش خاکی نیست :

صد بار مُردم ای جان ، این را بیازمودم

چون بوی تو بیامد ، دیدم که زنده بودم

صد بار جان بدادم ، وز پای در فتادم

بار دگر بزادم ، چون بانگ تو شنودم

پیر فرزانه بلخ با تار وچنگ ونی وچغانه آشنا است ، شبها تا درخشش آفتاب با درویش دوستانی چون خودش بشنیدن نواهای خوش میپردازد وخوب چنگ مینوازد ، میگساری را گوشه ای از زندگی میداند و با شراب میانه ای خوش دارد :

بزن آن پرده ی دوشین که من از تار تو مستم

بده آن حاتم مستان قدح باده بدستم

بده ای خواجه وبا ما مکن امروز محابا

که رگ غصه بریدم زغم وغصه برستم

از ویژگیها در سخن شاه درویشان ، کمیابی افسردگی وگوشه نشینی است که در میان سخن پردازانمان فراوان هستند ، او با غم و افسردگی میانه ای ندارد و پایکوبی سماع ودست افشانیها را دوست دارد ، همانگونه که بی پروا وبا یاری از گروه رادمردان اخوان برهبری حسام الدین چلپی بگرد هم آئیهای زنان قونیه میرفت وتا پاسی از نیمه شب ، چنگ وچغانه میزد ومایه هائی بود بر ناخرسندی خرافات پیشگان قونیه که بباور برخی از پژوهشگران ، توان دیدن شمس را نداشتند وبا ترفند از شهر بیرونش کردند وشاید بکشتنش دادند.

فراموش نکنیم که بی گمان ، پیر فرزانه ی بلخ ( مولوی ) یکی از پر مایه ترین گویندگان ما است که گستردگی دانشش مرزی نداشت ، بدانش دینی ، ادبی ، فلسفه وعرفان ، دانش سرودن وارد بود وبزبان تازیان سخن میگفت و گویش عبری را نیز میدانست زیرا با دانشمندان کیش یهود در دوران هفت سال دانش آموزیش در شام ( دمشق ) در رفت وآمد بود واز داستانهای آمده در تورات برداشتها داشت که شاهکارش داستان موسی وچوپان است که بدلها مینشیند:

دید موسی یک شبانی را براه

کاو همی گفت ای خدا وای الا

تو کجائی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

باز یابی برداشتها از آن هفتاد هزار خانه ( بیت ) نیاز به پژوهشهای آینده ی فرهیختگان دارد تا پرده از درون اندیشه ی فرزانه ی بر دارند که آمدنش باین جهان شناختن درویشی یک لا قبا بنام شمس تبریزی بود وآن درویش بی همتا باو آموخته بود که آمدنش باین خاکدان برای یک چیز است وآن بازتاب گسترده ی مهر بجهان پُر از نابسامانیها است ، گسترش بی چون وچرای آزادی وآزاد منشی در کران بکران گیتی است ، بی نیاز بودن بخرافه اندیشی وتند خوئی بدیگران ، پیش تازی به نو آوری ها ودگر اندیشها ، وابستگی بزبان شیوای مادری که در آمیخته با گویش تازیان شد وشمس تبریزی با بیگانگان میانه ی خوشی نداشت و یکی از خواسته هایش پاکسازی زبان ورجاوند مادری از واژه های تازی بود ، دوست را ببالاترین و والاترین پایه ها بردن نیز از ویژگیهای اندیشه ی آموزگار فرزانه ی پیر بلخ بود و آن مهر بدوست را در لابلای سخنانش میشود دید :

من درد ترا زدست آسان ندهم

دل بر نکنم زدوست تا جان ندهم

از دوست بیادگار دردی دارم

کان درد به سد(صد ) هزار درمان ندهم

بهر روی ، بایسته بود که رسانه ی درویشی ام ( درفش مهر ) آراسته با سخنان سرورم، پیر فرهیخته ایرانی ( مولانا ) شود وبر این باور ، تنها نگاره ی او را که شاهکاریست از استاد گرانمایه ، نگاره گر نامدار سرزمینمان استاد تجویدی ، بالا نشین این رسانه کنم .

پیوسته دلتان شاد ولبتان خندان باد

هیچ نظری موجود نیست: