زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

زیبا اندیشی در سروده های شاه درویشان ( مولانا )

بجاست در این نوشتار یادی از بزرگ مرد فرهنگ شکوهمند ایران ، استاد گرانمایه ، بدیع الزمان فروزانفر ، بشود که با گرد آوری بیشتر سروده های مولانا ، ما شیفتگان آن درویش فرهیخته را به ارمغانی شکوهمند وبا ارزش رساند که همان کلیات شمس تبریزی ( در دو جلد و 1234 برگ ) میباشد ... روانش شاد.

باین پیام ژرف شاهنشاه ( مولانا ) بنگرید تا با یکدیگر سری به آسمان خراش اندیشه ی او بزنیم وبرای چند دمی هم که شده ، از این خاکدان بپرواز در آئیم وبه اوجی از آسمانهای دور دست برسیم که هیچ شاهینی توان رسیدن به آن اوج اندیشه را ندارد :

عشق است که کیمیای شرق است در او

ابری است که صد هزار برق است در او

در باطن من ز فر او دریائی است

که این جمله ی کائنات غرق است در او

آنها که با سخنان پیر بلخ آشنایند ، میدانند که برازندگی وزیبائی در آمیخته با شکوهی بی مرز ، سخنان او را از دگر همتایانش ( اگر بشود همتائی برایش یافت ) جدا میکند ، آرایشی دگر در معماری واژه ها را پیاده میکند که شگفت زده میشویم ، سخن مولانا از جای دیگری میآید ، از آنسوی بی سوئیها ، از دنیای دیگری که تا کنون نشناخته ایم ، از جائی پرده بر میدارد که هیچگاه از آن آگاهی نداشتیم :

ما زبالائیم وبالا میرویم

ما زدریائیم ودریا میرویم

ما از آنجا واز اینجا نیستیم

با زبیجائیم وبی جا میرویم

کشتی نوحیم در دریای روح

لاجرم بی دست وبی پا میرویم

بیاندیشید وژرفتر بر این پیام بنگیرید ، چه دستگیرتان میشود ؟ در کجاست او که چنین میسراید ؟ بُرد اندیشه بکجا رسیده که این گونه دُر افشانی میکند ؟

استاد گرانمایه وسخنور زیبا بیان ، دکتر علیرضا میبدی در کاری بسیار زیبا بنام در رکاب مولانا ، زندگی پیر بلخ را بگونه ای نو در چارچوب 6 برنامه ی گویا ، پیاده کرده ودر جائی اندیشه ی مولوی را باین گونه بر رسی میکند :

( مهری که مولانا از شمس تبریزی بر دل دارد را نمیشود در اندیشه هایمان جای داد وبیخود تلاش نکنیم چون آن عشق در بازار اندیشه های ما یافت نمیشود )

، بسخنی دیگر توان بر رسی آن عشق شکوهمند را نداریم وآسانتر است همان گونه که هست آنرا بپذیریم وبر شگفتیهای درونمان بیافزائیم :

زاندم که شنیده ام نوای غم تو

رقصان شده ام چو ذره های غم تو

ای روشنی هوای عشق تو عیان

بیرون زهوا است این هوای غم تو

این گونه سخنها از درون آشفته ی مردی بر میخیزد که تا 38 سالگی از دانشمندان دین بود وهفت سال در با شکوهمند ترین دانشگاه های آن دوران ( در شام وحلب ودمشق ) بآموزش پرداخت ودر بینش وگستردگی دانشش ، او را بی همتای جهانش میخواندند ، شهروندان قونیه ، بزرگترین وباشکوهترین واژه ها را بر نامش افزودند ومولانایش خواندند که بزبان بیگانگان همان سرور ما است ( آقای ما ) چنان مردی فرزانه بود او که در یک برخورد کوتاه با فرهیخته ای ایرانی بنام شمس تبریزی ، چنان دگرگون شد که چون بودا ، پای برهنه بدنبال او براه افتاد ، از آموزگاری دانشهای دینی دست پوشید و چهار سد ( صد ) تن از دانش آموزان پیرامونش را رها کرد وگوشه نشین بارگاه درویشی شد که او را شاهنشاه درویشان میخواند وهفتاد هزار خانه در بزرگواریش سرود وفرهنگ مانا وشکوهمند فارسی را بمرواریدهائی آراست که بباور پژوهشگران میشود او را بزرگترین سخنور همه ی زمانها شمارد وبراستی در این سنجش راست گفته اند :

در بحر صفا گداختم همچو نمک

نه کفر ونه ایمان ، نه یقین ماند ونه شک

اندر دل من ستاره ای پیدا شد

گـُم گشت در آن ستاره هر هفت فلک

پیامی با چنین پروازی به پیرامون هفت کهکشان ! تنها در سخن او است که پروبال میگیرد ، او است که بیانگر شیوائی واژه میشود تا از پیوندشان با یکدیگر بر مستی درونی ما بیافزاید واز خود بیخود شویم وگام به گلزار های همیشه بهار نهیم .

او است نشسته در نظر ، من بکجا نظر کنم ؟

او است گرفته شهر دل ، من بکجا سفر کنم ؟!

بیگمان اگر در دوران 68 سال زندگی مولوی ، شمس تبریزی نمایان نمیشد ، هرگز شاهکارهائی چنان دلنشین وپـُر بار از ژرف نگری ، پدیدار نمیگشت که پس از 800 سال از مرگش ، هنوز بوی عشق از تک تک واژه ها جان ودل را آرامشی مستانه میبخشد :

این بار من در عاشقی ، یکبارگی پیچیده ام

این بار من ، یکبارگی ، از عافیت ببریده ام

دل را زجان بر کنده ام ، با چیز دیگر زنده ام

عقل ودل واندیشه را ، از بیخ وبن سوزیده ام

خوشبختانه در آغاز هزاره سوم که مردم جهان ، چشم بسروده های مولوی گشوده اند وهر هنگام در کران بکران گیتی بزرگداشتها برایش آراسته میشود ، هستند هنرمندانی چون استاد شهرام ناظری که بر میخیزند وبا یاری از سخن مولانا شاهکارهائی درخشنده را بموسیقی مردمی ایران پیش کش میکنند و فرهنگ پایدارمان را نور افشان میکنند :

آنکه بی باده کند جان مرا مست ، کجا ست ؟

وانکه بیرون کند از جان ودلم دست ، کجاست

عقل تا مست نشد ، چون وچرا پست نشد

وانکه او مست شد ، از چون وچرا ، رست کجاست؟

شراب آتشین است که در درون آشفته ی شاهنشاه رخنه میکند تا او را از درون خود برون کشد وبآسمانهای دور دست ، پـر وبال دهد :

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام

آن می که در پیمانه ها اندر نگنجد خورده ام

مستی شراب نیست آن آشفتگی درون که او را بسرودن چنین پیامها وامیدارد ، مستی دیگری است که بیگمان برای رسیدن بآن نیاز بمولانا شدن داریم که آنهم نا شدنی است ، ولی دست کم میتوانیم آن شکوهمندی اندیشه را که در لفاف واژه ها پیچیده شده ، مزه مزه کنیم :

در میان پرده ی خون ، عشق را گلزار ها

عاشقان را با جمال عشق بیچون ، کارها

عقل گوید ، شش جهت حد است وبیرون راه نیست

عشق گوید ، راه هست ورفته ام من بارها

در این پیام بسیار اندیشمندانه ، مولوی ، عشق را پروبال دیگری داده و او را از آسمانی که ما میشناسیم برون آورده و از شش جهت شناخته شده ی فیزیکی سخن میگوید که دانش امروزی هم بیش از شش سو نمیشناسد ، ولی اندیشه ی شاهنشاه بآن شش سوی شناخته شده کاری ندارد ، او راه دیگری را یافته که من وشما ، از آن آگاه نیستیم وعشق او آن راه را بارها وبارها پیموده ، آن عشق را نمیشود در چارچوب واژه ها گنجانید ، چیزی بالاتر از بالاترین ها است ، بر خاستن وهفتاد هزار بیت را سرودن وشاهکاری همیشگی بمردم گیتی ارمغان دادن .... یکی از آن ناشدنیها است که راه عشق آنرا میشناسد ، هنر آفرینان بزرگی که پدیده های بسیار شگفت آور مانند ونوسها وژوکوند ها را ساخته وپرداخته اند ، راه پنهانی عشق را که مولوی از آن یاد میکند میشناخته اند ، فراسوی راه هائی که ما میشناسیم .... بی سوئی در آن راه است که نه بالا ونه پائین دارد ونه چپ وراست !!!! نه میشود نشانیش را بکسی گفت ، یا کسی را از آن راه آگاه کرد ، راهی که نشانیش را اندیشمندانی بسیار فرهیخته چون مولوی میشناسند :

دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید وبگفت

آمدم ، نعره مزن ، جامه مدر ، هیچ مگو

گفتم این روی فرشته است ، عجب ! یا بشر است

گفت : این غیر فرشته است وبشر ! هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه ی پـُر نقش ونگار

خیز ! زین خانه برون ، رخت ببر ، هیچ مگو

سخن از فرهیخته ای است وهمگان آگاهیم که از فراز ونشیب آن اندیشه های کهکشان پیما نمیتوانیم ، بیشتر از چارچوب درک خودمان چیزی را بر داریم یا بسخنی دیگر ، از آن چشمه ی همیشه جوشان اندیشه هایش ، جز بر داشتن جامی کوچک ، چه از ما شیفتگانش بر میآید با این بر رسی که همان جام برداشته شده از آن چشمه ی جوشان میتواند چنان مستی را در درونمان بیاراید که خـُمره های شراب نخواهند توانست .

۲ نظر:

Unknown گفت...

اميدوارم هميشه پيروز و پاينتده باشيد جناب آقاي همايون

Unknown گفت...

فراغتی دست داد تا درویش, سیری در بوستان معرفت سفره نشین حضرت شاهنشاهی داشته باشد, بوستانی است فراهم آمده رنج بسیار, از صاحب نظری مفتون فرهنگ کهنه دیار مادری, فقیر برایتان شادکامی و موفقیت فراوان آرزو می‌کند.