زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

کرملک

با درود فراوان بتو دوست مهربان وهزاران فرسنگ دور از این سرزمین در آمیخته با نامهربانیها ، تا دلت بخواد روزگار واین جهان خاکدان وپر از نا بسامانیها را مشتی رویدادهای افسوس بر انگیز در بر گرفته ، از سر زمین خسروان که روزی کورش وداریوش درش میزیستند ، امروز بوی خون وناسازگاری میآید .

نمیخوام وارد جائی شوم که با روند درویشان همخوانی ندارد ولی هر اندازه هم که بخواهی سر پوش بر این روند نا درویشانه بگذاری ، باز بر میگردی به بن بستی که نه راه پیش وپس برات میزاره ونه جای خاموشی ، از یک سو نگران فردائی واز سوی دیگر چشم براه آینده ای هستی که آنرا دگر اندیشانه آرایش میدهند که از مهر ، نه تنها آگاهی ندارند ......

چه گویم که ناگفتنم بهتر است.

آره کرملک ، شایسته تر دیدم که وارد آن دنیای قیر اندود از سیاهیها ومردم کشیها وسر بریدن ها ومرگ بر این وآن خواندنها نشوم.

خاموشی را بر گزیدم تاراه بدنیای دیگری بگشایم ؛ دور از قیل وقال نامردان و در آمیخته با مهر خوبرویان ... همانان که تا بوده وهست وخواهد بود دلهایمان برایشان میخروشد وجان میگیرد وبشور وشادیمان میاندازند ، از یاد آوری نامشان ، دگرگون میشویم و بگوشه ای میخزیم وبا نوشیدن شرابی کهنه ، بر آتش خاموش شده ی دل هیزم میافزائیم تا از آن شراره ای بسازیم آسمان خراش ، گرمایش ، کهکشان را بلرزه در آورد ،وراه به همان ستاره ای بگشائیم که هفت کهکشان درونش گم شده اند :

عاشق شده ای ای دل ! سودات مبارکباد

از جا ومکان رستی ، آنجات مبارکباد

از هر دو جهان بگذر ، تنها زن وتنها خور

تا ملک و ملک گویند ، تنهات مبارکباد

کرملک ! از یک سو میخوام آنچه تو دل دارم را بریزم بیرون ، از سوی دیگر ، باید بدنبال واژه های خودمون باشم واز بیگانگان یاری نگیرم واینجاست که بر افروخته میشم ، مهر ( یا با واژه ی تازیان عشق ) را هیچ استاد سخنوری چون شاه درویشان ( مولانا ) باین زیبائی نستوده ونیاراسته ، عشق مولانا بشمس را باید الگوی برازنده ای برای عشقهای فراموش نشدنی وماندنی برگزید ، عشقی که تا اون ته ته کوچه پس کوچه های دل را سوزونده وبخاکستر کشونده وهنوز ..... نمیتونی با جاروی زمان ، اون عشقو از درونت بزدائی وپاک کنی ..... مگه بچه شدی !؟

کفرت همگی دین شد ، تلخت همه شیرین شد

حلوا شده ای کلی ، حلوات مبارکباد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را

ای سینه ی بی کینه ! غوغات مبارکباد

آره داداش ! تو این دنیای هیچی ندار وریخته پاشیده ودر آمیخته با این بار سنگین ندانم کاری ونا مرادی ونا همخوانیهای ژرف ...... چه میماند جز براه عشق رو آوردن وسوختن وساختن را از پروانه آموختن .... چه میماند جز ریختن اشک ونگاهی بر سرازیر شدنشان از مژگان وافتادنشان بر خاک ..... آخ که تا کجای دلم داره میسوزه وچه زیباست این سوختنها وخُرد شدنها .... یادته فیلم فراموش نشدنی زوربای یونانی را با آن بازی دوست داشتنی زنده یاد آنتونی کوئین ... آن مرد یونانی میکده دوست را که با جوانی پولدار آشنا شد ومیکوشید که با آن دل پاک وعاشق پیشه اش او را یاری کند تا به پولی هنگفت برسند .... ولی آن دل عاشق پیشه را چگونه میتونست رام کنه .... هر چه پول از اربابش میگرفت ، سر انجام یا در میخانه ها ویا درزیر پای روسپیها میریخت وهر شب که باز میگشت ، دست کم آینده ای خوش را باربابش نوید میداد واو را به آموختن پایکوبی میکشاند و ارباب با آن روش زندگی که از هرچیزی رو میگرفت ، از آموزش پایکوبی آنهم بروش مردان مست سرپیچی میکرد و سر انجام در پایان داستان ، ارباب هر چه از پولهائی که برایش مانده بود بزوربا داد تا دستگاهی را بسازد وچوب درختان بیشمار را از بلندای کوه بپائین آورد وآن روز فراموش نشدنی فرا رسید و دستگاه بکار افتاد تا درختان بریده شده را از بالای کوه بر کرانه ی روستا بکشاند واین تنها امیدشان بادامه ی زندگی بود و دیدن لبخندهای از بناگوش در رفته ی زوربا که نشان از امید بآینده ای خوش را پیام میداد .... چهره ی آرام بُس ( ارباب ) را شکوفا کرده بود و دمی که چشم براهش بودند فرا رسید .... اسبهای بارکش هم برای دیدن آن دم که نخستین درخت از بالای کوه روانه ی پائین شود چشمها را ببالای کوه انداخته بودند که چرخهای دستگاه با بانگی گوش خراش آغاز بکار کردند وتنه ی درختان که کارگرها از پیش آماده کرده بودند روانه ی پائین کوه شدند وپس از سه چهار بار چرخیدن وچرخیدن ؛ یکی از چرخها از جایش در رفت وچرخهای دیگر را بدنبال خودش کشاند ودر یک دم آن کارخانه ی بالا بلند که ماه ها برای آرایشش پولها ریخته بودن در هم ریخت واز هم گسست ..... آرزوها در یک دم بر باد رفت .... دیدن سیمای بر آشفته ی زوربا که غم دنیا را میشد از آن بر چید ... دل را میخراشید و سیمای پاک باخته ی ارباب که جای خود داشت .... همه چیز برباد رفته بودو چیزی که در آن هنگام میباید آنها را بر افروزد .... در یک واژه نهفته بود ، پایکوبی ....

همان رقص سما که مولانا را از این سو بآن سو میکشاند وآنچنان را آنچنانتر میکرد :

ارباب با رخی بر افروخته ودلی سوخته ... نگاهی بزوربا که گوئی دنیا را باخته بود انداخت وگفت : زوربا ؟ بله ... بیا بمن رقص بیاموز !! چی ؟ رقص !

در یک دم گوئی زوربا زنده شده و جان گرفته و بر خاسته تا پای کوبی در آمیخته با آن آهنگ زیبای زوربا را باربش که همه چیز را باخته بود بیاموزد ..... کت را از تن در میآورد وبگوشه ای رها میکند وبال میگیرد .... ارباب از او خواسته که پایکوبی را که آن اندازه دوست دارد باو بیاموزد .... از این بالاتر چه میخواهد .... دست را بر شانه ی ارباب مینهد وبا آرامشی در آمیخته با آن روش زیبای بازیگری که نشان اسکار را از آن خود کرد برقص در آمد .... گوئی یکپارچه جان شده .... سیمای ارباب را ببینید ، انگاری دنیا را باو داده اند .... بانگ چغانه ی آنها تا بالای کوه میرسد وکارگران مات شده از آن شکست در کار را بشادی و سرور میکشاند .... چه زیبا بود آن بازی شاد روان آنتونی .

ای جان پسندیده ، جوئیده وکوشیده

پرهات بروئیده ، پرهات مبارکباد

ببین آیا نمیشود این برداشت را نیز در این پیام شاهنشاه یافت .... همان برداشت زوربای یونانی را .... همان لبخند جان بخش آنتونی کوئین را در آن پایکوبی جاودانه وفراموش نشدنی .... مگر نه پر ها برای پرواز آمده شده اند وپا ها برای پایکوبی ....

کرملک !

دلا ! میجوش همچون موج دریا

که گر دریا بیارامد بگندد

اگه این دریای درون ! خاموشی گزیند ... میگندد

آره داداش تا دنیا هست باید گفت وگفت وگفت و نگندید

از عشق که شادی بخش جانهاست ، از شراب که پاک کننده ی دلهاست .....

واز مستی که زداینده ی درون آشفته ی ما است:

زخاک من اگر گندم بر آید

از او گر نان پزی مستی فزاید

واسه رفتن بقونیه دلم پر پر میزنه ، واسه از خود بیخود شدنهای درون آنتالیا و سپس کروآتیا وتایلند وونیز ونیویورک و.......

نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد

گریه های جمله عالم در وصالش خنده شد

این آتش سر بکهکشانها کشیده را چگونه شاهنشاه با یاری از واژه های آتشینش در دل دیوان همایونیش جاسازی کرده که پس از هشت سده از مرگش همچنان درونمان را میسوزاند وبخاکستر میکشاند ودوباره زنده میکند وبفریادمان میآورد :

رخت بر بندید ای یاران که سلطان دو کَـون

ایستاده بر فراز عرش ، سنجق میزند

جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او

تیغ را بر حلق اسماعیل واسحق میزند

مستی بر پهنه ی جانم گسترده وزیبائیها را هزاران بار خوشرنگ تر وخوش سیما تر کرده

: ای زنوشانوش بزمت هوشها بیهوش باد

وای زجوشا جوش عشقت ، عقل بی دستار باد

یادت میاد تو کوچه پس کوچه های ونیز ، دنبال یه میخونه میگشتیم تا بنشینیم وبا هم این سروده شاهنشاه را که استاد شهرام ناظری بنام گل سد ( صد ) برگ پیاده کرده بود از بهر بخونیم ، بی آنکه یک واژه را بفراموشی سپاریم :

دل من رای تو دارد ، سر سودای تو دارد

رخ فرسوده وزردم غم سفرای تو دارد

( اگه سفرا رو تازیان با ص مینویسند بمن چه! )

سر من مست جمالت ، دل من دام خیالت

گُهر دیده نثار کف دریای تو دارد

گل سد برگ به پیش تو فرو ریخت زخجلت

که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد

آره کرملک ، مستی بد جوری به پیشوازم اومده ومنو بیاد واپسین پیام مشیری در سروده ی جاودانی کوچه میاندازه :

بی تو آنشب بچه حالی من از آن کوچه گذشتم

انگاری دیروز بود که تو وودستوک در پیرامون نیویورک در واپسین دم شب ، دو تائی مست شش دانگ بسروده ی ریشه در خاک مشیری گوش میدادیم ومیگریستیم ؛

هیچ نظری موجود نیست: