خانه ی ما در
کرمانشاه , کوچه ی فرهنگ بود , دست راستمان
بیمارستان آمریکائی, دست چپمان
میدان کنسولخانه ی انگلیس بود که نامش شد
میدان شهناز و ادامه اش به میدان مسجد شیخ
هادی میرسید
حوض وسط حیاط خانمان
هر هنگام که خروس هوس جفت گیری داشت ! با پریدن بر سر و کول همسرانش
!! آنها را بار دار میکرد تا تخم مرغ های تازه و درشت را بر سر سفره ی ما بیآورند
! مادرم در چاشت بامدادی نیمروهای خوشمزه ای با کره درست میکرد یا خوراک بومی تخم
و تماته (تخم و گوجه) که هنوز مزه اش زیر زبانمه ، گوجه فرنگیهای کرمانشاه ، ترش
مزه بودند و بسیار خوش خوراک و یادم میاد ، پدرم در تابستان میرفت میدان چاله حسن
خان و مقدار زیادی تماته (گوجه فرنگی ) می خرید و بر گُرده ی الاغ می آوردند خانه
و خالی میکردند که با مادرم و همشیره ها ، دست بدست هم میدادیم و بمادر کمک
میکردیم و رُب گوجه درست میکرد ، نصف آنها را با چرخ گوشت خُرد میکردیم و رُب درست
میکرد و نصف دیگر را از وسط قارچ میکردیم و میزاشتیم جلو آفتاب تا خشک میشد و
زمستانها در آبگوشت میریختند ....
مرغها که تخم
میگزاشتند , ناله سر میدادند و خروس را به هیجان میآوردند ,
چنان قیل و
قالی بپا میشد که بانگ هوار خروس را تا ته کوچه میشنیدیم , غوغائی بود که نگو و
نپرس ! و با آمدن تخم مرغ , آرامش بر همه جا سایه میانداخت و خروس ما هم قُر قُر
کنان ! بالش را از یک سو باز میکرد و گرداگرد یکی از همسرانش که بر گزیده بود چرخی
میزد و سوارشان میشد !
پس از انجام
جفت گیری هم , دست از قُر زدن بر نمیداشت !!
ما ها را که
آرام از کنارش رد میشدیم ! چپ چپ نگاه
میکرد و اگر دست و پاگیرش بودیم با نگاهی تند و تیز
وادارمان
میکرد که از کنارش رد شویم ، ( از تنها کسی که حساب می برد ، مادرمان بود ) بچه های خانواده را که میدید و نمیشناخت با بال
و پر بر آنها حمله میکرد که دور و برش
نچرخند ,
گاهی با ما
بزرگتر ها هم رفتاری داشت که نشانگر این بود که راهتان را بگیرید و در برابر من
نایستید ! گاهی زُل زُل نگاهم میکرد و با زبان بی زبانی
گوئی بمن
میگفت .... برو کنار بزار باد بیاد .... سپس چپ چپ نگاهم میکرد و از کنارم میرفت ... گوئی آب چشم ازم میگرفت .
روزی پدرم ،
خروس دیگری برای پختن خوراک خریده بود که
مادرم ، ناخود آگاه انداختش تو حیاط که چشمتان روز بد نبیند ، تا چشم خروس مغرور
خانه به خروس بد بخت و تازه وارد افتاد ، چنان بر آشفت که نگو و نپرس ، خروس تازه
، در آغاز ، ژستی گرفت تا خودی نشان دهد و پرهای گردنش پُف کرد و خیزی بر داشت و
وارد جنگ شد ، خروس خانه هم که پرهاش سیخ شده بود چنان بر او حمله کرد و با منقار
خونینش کرد که من و مادرم ، بزور نجاتش دادیم و همان روز فرستادیمش خانه ی عمویم
تا از گزند ، در امان بماند .....
یادش بخیر ،
هنوز صدای تو تو توی مادرم تو گوشمه و راه رفتن با شکوه خروسمان ......
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر