زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۹۹ فروردین ۸, جمعه










خانه ی ما در کرمانشاه , کوچه ی فرهنگ بود , دست راستمان  بیمارستان آمریکائی,  دست چپمان میدان کنسولخانه ی انگلیس بود  که نامش شد میدان شهناز و ادامه اش به میدان  مسجد شیخ هادی میرسید 




 حوض وسط حیاط خانمان


حوضی  در وسط حیاط  خانه داشتیم که همیشه پـُر از ماهیهای سرخ رنگ بود .... گاهی که مگس های چاق و چله  ، برای آب خوردن ، دور و بر حوض پرسه میزدند !!! ماهی ها ، با مهارت ، شکارشان میکردند ....  از زمانی که خودمو شناختم  مرغ و خروس در حیاط  خانه  ما در رفت و آمد بودند .... یادم میاد  خروسی داشتیم خوش پرو بال که بر  6 مرغ رنگارنگ فرمان میراند  , با پرهای خوشرنگ و کاکلی سرخ و زیبا که گوئی بر همسرانش پادشاهی میکند, طبیعت ، بالای پنجه های پایش ، سیخک تیزی را آفریده بود که در جنگ با خروسهای دیگر ، از آنها استفاده می کرد  , رفتاری خود پسند و مغرور  داشت که گوئی ، خود را صاحب خانه آن خانه میپنداشت  , هنگام راه رفتن , باد در گلو میانداخت و خرامان خرامان  پیشاپیش  6 همسرش راه میرفت و گاهی که از رفتار مُرغی خوشش نمی آمد , بدنبالش میدوید ،  هر گز دانه بر نمیچید مگر اینکه همسرانش پیش از اوسیر شده باشند, مادرم هر بامداد با نانهای مانده در سفره ی صبحانه ، دانه برایشان میریخت و تو تو تو کنان صدایشان میکرد  , خروس با شنیدن بانگ مادرم , بال افشان خود را بدانه ها میرساند و قُد قُد کنان همسرانش را گرداگرد خود میآورد تا آنها خوب بخورند و سپس به خودش میرسید , هیچگاه از ما نمیترسید, بیاد دارم که کژدمی ( عقرب های زرد رنگ ، در تابستانها ، از در و دیوار خانه بالا میرفتند ولی خدا را شکر ، هرگز ما را نگزیدند ! )  را شکار کرد و تکه تکه در برابر همسرانش انداخت , به یافتن کرمهای ریز و درشت درون باغچه نیز  وارد بود و هر هنگام که واشه ( شاهین یا باز ) بر فراز آسمان به پرواز در میآمد ! بانگ تکان دهنده ای ! خروس را در بر میگرفت و همسرانش را دور خود میآورد ! با یک چشم نیز به هوا مینگریست و قُر قُر کنان انگاری به واشه میگفت , بگرد تا بگردم یا اگر دل داری بیا بمیدان ! با بانگ صبحگاهی او از خواب بیدار میشدیم و تابستانها که تخت خواب ها را در حیاط می انداختیم  , با شنیدن قُد قُدش بر میخواستیم , زیبائی ویژه ای داشت و بسیار در کارش وارد بود , ما بچه های خانه هم آنها را بسیار دوست داشتیم و از بودنشان در دور و بر خودمان احساس شادی میکردیم  ! مادرم که زنی بسیار پاکیزه بود ، از اینکه مرغ و خروسها با چلغیزشان ، آجرهای حیاط را کثیف می کردند ، دادش بهوا بود و گاهی ، هنگام جارو کردن ، عصبانی میشد و با جارو ، می افتاد بجانشان و خروس ، سخت از مادرم می ترسید !!! ( ولی از ما بچه ها ... نه !  )
هر هنگام که  خروس هوس  جفت گیری داشت ! با پریدن بر سر و کول همسرانش !! آنها را بار دار میکرد تا تخم مرغ های تازه و درشت را بر سر سفره ی ما بیآورند ! مادرم در چاشت بامدادی نیمروهای خوشمزه ای با کره درست میکرد یا خوراک بومی تخم و تماته (تخم و گوجه) که هنوز مزه اش زیر زبانمه ، گوجه فرنگیهای کرمانشاه ، ترش مزه بودند و بسیار خوش خوراک و یادم میاد ، پدرم در تابستان میرفت میدان چاله حسن خان و مقدار زیادی تماته (گوجه فرنگی ) می خرید و بر گُرده ی الاغ می آوردند خانه و خالی میکردند که با مادرم و همشیره ها ، دست بدست هم میدادیم و بمادر کمک میکردیم و رُب گوجه درست میکرد ، نصف آنها را با چرخ گوشت خُرد میکردیم و رُب درست میکرد و نصف دیگر را از وسط قارچ میکردیم و میزاشتیم جلو آفتاب تا خشک میشد و زمستانها در آبگوشت میریختند ....
مرغها که تخم میگزاشتند , ناله سر میدادند و خروس را به هیجان میآوردند ,
چنان قیل و قالی بپا میشد که بانگ هوار خروس را تا ته کوچه میشنیدیم , غوغائی بود که نگو و نپرس ! و با آمدن تخم مرغ , آرامش بر همه جا سایه میانداخت و خروس ما هم قُر قُر کنان ! بالش را از یک سو باز میکرد و گرداگرد یکی از همسرانش که بر گزیده بود چرخی میزد و سوارشان میشد !
پس از انجام جفت گیری هم , دست از قُر زدن بر نمیداشت !!
ما ها را که آرام از کنارش رد میشدیم !  چپ چپ نگاه میکرد و اگر دست و پاگیرش بودیم با نگاهی تند و تیز
وادارمان میکرد که از کنارش رد شویم ، ( از تنها کسی که حساب می برد ، مادرمان بود )  بچه های خانواده را که میدید و نمیشناخت با بال و پر بر آنها حمله  میکرد که دور و برش نچرخند ,
گاهی با ما بزرگتر ها هم رفتاری داشت که نشانگر این بود که راهتان را بگیرید و در برابر من نایستید ! گاهی زُل زُل نگاهم میکرد و با زبان بی زبانی
گوئی بمن میگفت .... برو کنار بزار باد بیاد .... سپس چپ چپ نگاهم میکرد و  از کنارم میرفت ... گوئی آب چشم ازم میگرفت .
روزی پدرم ، خروس دیگری برای پختن خوراک  خریده بود که مادرم ، ناخود آگاه انداختش تو حیاط که چشمتان روز بد نبیند ، تا چشم خروس مغرور خانه به خروس بد بخت و تازه وارد افتاد ، چنان بر آشفت که نگو و نپرس ، خروس تازه ، در آغاز ، ژستی گرفت تا خودی نشان دهد و پرهای گردنش پُف کرد و خیزی بر داشت و وارد جنگ شد ، خروس خانه هم که پرهاش سیخ شده بود چنان بر او حمله کرد و با منقار خونینش کرد که من و مادرم ، بزور نجاتش دادیم و همان روز فرستادیمش خانه ی عمویم تا از گزند ، در امان بماند .....
یادش بخیر ، هنوز صدای تو تو توی مادرم تو گوشمه و راه رفتن با شکوه خروسمان ......

هیچ نظری موجود نیست: