زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است
در این دنیای ریخته پاشیده که بیشتر مردم برای رسیدن به یک لقمه نان ، از بامدا د تا شامگاه در کشمکش وتلاش وکوششند ، یه چیزی را کسر داریم ، که نا خود آگاه دلمون براش پر پر میزنه ، یه ذره مهر که با وفا در آمیخته شده و یاد آوریش ، لبخند را بگونه هایمان میآره و اشک را رقص کنان بر سر مژگانمون مینشونه واین پرسش بدنبالشه که چرا اینجوری شدیم ؟
چرا بزمهای پایکوبیمان ، گوشه نشستنهایمان واز هر دری سخنی گفتنمون از هم پاشیده شد و دل دیگه اون آرزوهای پیشینو نمیکنه ؟
جوانی از یکی از شهر های ایران برام ایملی فرستاده بود که تا اون ته ته کوچه پس کوچه های دلمو سوزوند :
نوشته بود : دلمون از اینهمه مرگ بر این وآن گفتن ها زیر ورو شده وشادی از درون دلهایمون پر گرفته ورفته
واسش نوشتم : مهربان من ، همدرد وهم نوای من ، هم میهن وهم زادگاه من ، بدون که دل ما از شما پُر بار تره ، شما تو خانه وکاشانه نشسته اید ونمیدونید دوری از زادگاه چه دردی داره ، دوری از خانه ای که توش بدنیا اومدیم ودور وبرش بزرگ شدیم ، با همسایه ها جون جونی بودیم وواسه هم غمخوار ، دکاندار های محله رو میشناختیم و گهگاه با هم گفتگوها داشتیم ، آقا بهمن بقال ؛ جعفر سبزی فروش ،
شاطر مصطفی که نانهای سنگکش تو کرمانشاه نامدار بود ، چه خوشمزه میشد هنگامیکه روی نون سنگک دانه های خشخاش میریخت ؛
همه چیز رنگ مهر میداد واز همه جا بوی خوش آشنائی ، چه عشقی میکردیم هنگامیکه میترا ، خوشگل ترین دختر محله با اون ناز واداهای شیرین ولبخندی که دلها را بطپش میانداخت میومد وبا طنازی از جلو بچه های محل رد میشد ، بوی تن وبدنش تا دو سه روز از مشاممون بیرون نمیرفت ، چه دورانی بود ، همه چیز پاک وبی شیله پیله بود ، وای چه حالی داشتیم هنگامیکه گفتند میترا شوهر کرده ، جوونای محل دیوونه شدیم وکی کیمون بود شوهر میترا رو ببینیم ... چه روزگاری بود ... میترا چهار پنج تا بچه بدنیا آورد وما بچه های محل هنوز با دیده ی پر مهری باو نگاه میکردیم واز خدا میخواستیم واسه شوهرش نگهدارش باشه !
همه از همدیگر خوشمون میومد وواسه یاری رسوندن بیکدیگر در تکاپو بودیم ، همه شاه رو دوست داشتیم وبهش بدیده ی پدر تاجدار مینگریستیم ، شبهای عید همه دور وبر رادیو میچرخیدیم تا با پیام شاه بیکدیگر نوروز را شاد باش بگیم ، از سرو کله هم بالا میرفتیم وبوسه ها چون نقل ونبات بینمون فراوون بود ... چرا اینجوری شدیم ، چرا روی مادرمونو نمیتونیم ببوسیم!؟
چرا نمیتونیم همشیرمونو در آغوش بگیریم وبوسه بارونش کنیم ! چرا از دست زدن به نامزدمون ، یا در آغوش گرفتن ولبهاشو بوسیدن میترسیم ! ای داد وبیداد ، چرا روزگارمون باینجا کشیده شد !
خدا بیامرزتش داش مرتضی خان پسر عموی زنده یاد پدرم ، یه روز تو تل آویو نشسته بودیم وبا هم لبی تر میکردیم ، من همسن پسر بزرگش بودم ولی چون بابا را خیلی دوست داشت ، بمن نیز همون اندازه مهر میورزید وگهگاهی که از لوس آنجلس بتل آویو میومد ، جاش خونه ی ما بود ، از این دوبیتی خیلی خوشش اومد ، وقتی واسش خوندم :
مستی بهانه کردم وچندان گریستم
تا کس نداندم که گرفتار کیستم
یارب ! این چه چشمه ایست محبت که من از آن
یک جرعه نوش کردم ودریا گریستم
بیت پایانی بیشتر بمندرجات این نوشتار میخوره
بهر روی ، روزیکه آگاه شدیم که داش مرتضی ( بابام صداش میکرد داش مرتضی ) رخت از این خاکدان بر چیده وبهشت نشین شده
گوشی رو ور داشتم تاه با خانواده اش همدردی کنم ، کسی خونه نبود واز قرار در جای دیگری مراسم را گرفته بودند ، ولی از پشت گوشی صدای ضبط شده ی داش مرتضی را شنیدم که میخواست پیام براش بزارم ، دو بیتی بالا هم با زبان خودش تو پیامگیر گذاشته بود :
یارب ! این چه چشمه ایست محبت که من از آن
یک جرعی نوش کردم ودریا گریستم
تا اون ته دلم سوخت .

هیچ نظری موجود نیست: