زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

داشتم از پیام شاهنشاه مینوشتم :
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
نی آنچنان سیلی است این که اش کس تواند کرد بند
با پوزش از نگارش اشتباهی پیشین که شور بختانه هنوز آنچنان آگاه نیستم که بتوانم ویراستاری کنم ( این وبلاگ سازی هم کار چندان ساده ای نیست )
بهر روی روزگار در آمیخته با این همه گرفتاریهای خواسته وناخواسته ، راباید بگونه ای خوش رنگ و دل نشین کرد وابزار این کار ، بگوشه ای خزیدن است ولبی تر کردن که با در آمد امروزیان همخوانی دارد ، نیاز بچند دوست است وچیدن بزمی وگفتمانی که مستی را بدنبال داشته باشد و مزه مزه کردن غزلی از شاهنشاه که نیاز به هزاران بار باز نگری دارد
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند
مگر ما درویش ستایان از جهان پر ذرق وبرق ومالامال از تجملات وجواهرات چه میخواهیم !؟ دست کم میدانیم که دارائی زیاد خوشبختی نمیآورد وآنکه بامش بیش برفش بیشتر ! خداوند بآنها بیشتر ثروت دهد وبما دوستانی بیشتر ، چون بباور من در این روزگار با دوست نشستن وبرای دمی بپرواز در آمدن را بهائی نمیتوان یافت :
بیزار گردند از شهی ، شاهان اگر بوئی برند
زآن باده ها که عاشقان در مجلس دل میخورند
ماه پیش ، در ویلائی دور افتاده در شهرک وودستوک بودم (پیرامون نیویورک ) وبزمی داشتیم با کرمل دوست درویش ستایم که از سانفرانسیسکو آمده بود تا هر سال یکبار بگوشه ای از این جهان پهناور برویم و بزمی بیارائیم واز باده مست شویم وبر بال سیمرغ اندیشه های مولوی که هر دوی ما از شیفتگانش هستیم بنشینیم وبپرواز در آئیم
آنشب هوا سرد بود وهیزمهای آراسته شده در گوشه ی تالار را ، کرمل ، خوب میتونست در بخاری جا سازی کنه وآتشی بیارایه که بر مستی درونمان افزوده شود ( از من ایراد نگیرید که چرا از واژه های بیگانه در نوشته هایم کاربری نمیکنم ، آیا زیبا تر نیست !؟ )
خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین میکند
فرهاد هم از بهر او بر کوه میکوبد کلند
واژه ی کلند را پیر فرهیخته بلخ برای این بیت زیبای خود بکار برده وهمان کلنگ را میرساند
چند بار این پیام را بخوانید تا بژرفنای بازتابش پی ببرید
بزمی بود که شاهان اگر پی به شکوهمندیش میبردند ، از شاهی بیزار میشدند ! پیامی که پشتوانه اش را اندیشمندی توانمند چون شاهنشاه درویشان میزند وخوب دانسته که چه بگوید ومائیم که این پند ها را از دریچه ی چه چشمانی بنگریم وبرداشتمان از آنها چه باشد ؟
مجنون زحلقه ی عاقلان از عشق لیلی میرمد
بر سبلت هر سرکشی کرده است وامق ریشخند
سبلت همان سبیل است
ببینید برد دور پرواز اندیشه را که پای بچه مرزهائی از کهکشان بی پایان مینهد ؛ آیا براستی این فرهیخته ی بیمانند کی بود که با دیدن درویشی بنام شمس تبریزی چنین شد که بر خیزد وهفتاد هزار بیت سروده را برایش بیاراید وتا جهان هست مایه هائی باشد بر روشنگریها وشادی آفرینیها برای ما دوستدارانش در جهان که روز بروز در روند افزونی است ومیبینیم که انجمنها وگرد هم نشینیها وبزرگداشت ها از او در کران بکران گیتی در روند پیگیری است :
افسرده آن عمری که بگذشت بی آن جان خوش
ای گنده آن مغزی که غافل بود زین لور کند
لور کند زمینی است که سیلاب آنرا کنده وگود کرده
باید برای چند زمانی بیشتر بیاندیشیم وبیشتر بژرفنای دید مولوی بنگریم ؛ او از این فرمایشات گرانمایه وپند انگیز چه پیامی را برای ما آورده که پس از 800 سال ، خوشی وشادی وخرسندی را این چنین رایگان بما رهنوردان راستای اندیشه اش پیش کش میکند
بی هیچ خواسته ! تنها باید گهگاه باین پیامهای شادی آفرین که باز تابش دگر اندیشی بروزگار فنا پذیر ما است ! بنگریم وشاد باشیم
که ای دل غافل چرا دیر از آن خواب بر خاستیم ؟ چرا جهانیان با این پیامها همخوانی ندارند
چرا باید برای هم شاخ وشانه بکشیم ؟ چرا بمیدان جنگ بیائیم وبرای هم جنگ افزار هسته ای بسازیم !؟
چرا ! مگر زندگی نهصد ساله ی نوح را پیش رو داریم ؟
این آسمان گر نیستی سرگشته وعاشق چو ما
زاین گردش او سیر آمدی ، گفتی بس استم چند چند
ببینید ، نمیشود این واژه ها را سرسری خواند ورفت ، باید بدانیم که شاهنشاه برای ایراد چنین فرمایشاتی چندین بار اندیشیده ومغز دور پروازش را بکار گرفته تا با چنین غزلی ، من وشما وماها را بعرش بکشاند ، تا باین جا برسیم که از خودمان بپرسیم ؛ تا کی مال اندوزی ، تاکی کلاه بر داری از این وآن ، تا کی بد خواهی وکینه توزی وبرای این وآن مرگ خواهی ، تاکی بدی برای این وآن خواستن ، تا کی برای چند روز نشستن بر تخت فرمانروائی ، باین کشور وآن کشور تاختن و با جنگ افزار های کشتار همگانی برای این و آن شاخ وشانه کشیدن و برای نابودی مردمی نیک خواه در تلاش بودن
عالم چو سرنائی واو در هر شکافش میدمد
هر ناله ای دارد یقین زآن دو لب چون قند قند
بکجا میرسیم با این غزل آسمانی ، که سراینده اش را بیمانند عالمیان میخواندند وملای رومش میگفتند ودر دانشهای پر بارش کس را توان رویاروئی نبود !
میبین که چون در می دمد در هر گلی در هر دلی
حاجت دهد عشقی دهد که افغان بر آرد از گزند
شاید درک این چنین پیامهائی برایمان سخت باشد ولی بی گمان بازتابش ، پس از کمی پژوهش درخشان تر میشود
دل را زحق گر بر کنی ! بر که نهی آخر بگو ؟
بی جان کسی که دل از او یک لحظه بر تانست کند
از آنشب وودستوک میگفتم وگرمای برخاسته از بخاری وسرمای بیرون و مستی ما که در آمیخته بود با آواز استاد شهرام ناظری وغزلی از شاهنشاه که پایانش از آغازش زیبا تر بود
من بس کنم ، تو چُست شو شب بر سر این بام رو
خوش غلغلی در شهر زن ای جان بآواز بلند
پیوسته دلتان شاد ولبتان خندان باد
یادتان نرود این رسانه را بآگاهی دوستانتان برسانید
یا هو


۱ نظر:

Unknown گفت...

salam
payande bashid
payande israiel
wa irane aziz
az shoma sepas daram
ali az
nehbandan