زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه

توبه کردم که دگر باده پرستی نکنم

می ننوشم ، دگر وعربده مستی نکنم

مست بودم ، توبــه ی بیــجا کـــردم

توبه کردم که دگر توبه ، بمستی نکنم

در این روزگار ریخته پاشیده ودر هم وبر هم ، در این خاکدان که از بام تا شام ، بانگ عربده های این وآن ، از آن سوی واین سوی جهان پرده ی گوش را میآزارد ، در این کهنه بازار که دست اندر کارانش ، جنگ افزار برای کشتار همگانی میسازند و دلالهایشان را بکران تا بکران گیتی میفرستند ، تا با فروش آنها جیب اربابانشان را بیش از پیش پُر کنند ، در این سرای پُر فراز ونشیب که بندگان خدا ، از بامداد تا شامگاه برای رسیدن به تکه نانی جان میکنند واز سوی دیگر ، گروهی با کشیدن یک چک ، آسمانخراشی را در نیویورک میخرند وخم بابرو نمیآورند ، چه میماند جز نشستن واندیشه های بد را از خوب جدا کردن وبا درویشی خو گرفتن و دمی با دوستان بگوشه ای نشستن وبرای زمانی کوتاه از خود بیخود شدن وبپرواز در آمدن ورسیدن بفرازهائی که نه چشممان بآنها آشنا است ونه روانمان از آنها آگاه است ؛

پس در این دنیای پوچ ، که نیستی بر آن سایه انداخته و گروهی نا آگاه ، بجای مهر ، دست اهریمن را گرفته اند وفتنه را بآن گوشه واین گوشه ی جهان میفرستند تا گروهی بی گناه را با آتش خشمشان بنیستی بکشانند ، من درویش که راهی دگر را در زندگیم بر گزیده ام وجز مهر ودوستی ، که شکوهش بر کارهای اهریمنی چیره شده ... راه دیگری را نمیشناسم ، به ابزاری که برایگان در دست دارم پناه میبرم تا شما را با خودم بجائی ببرم که جز مهر ، چیزی دگر که بوی ستیز از آن بر خیزد ، یافت نمیشود ، ورود باین دنیای پر از مهر ودوستی رایگان است ، نیاز بداشتن آسمانخراش در نیویورک ندارد ، رسیدن بگلزار همیشه بهارش ، پول ورودی نمیخواهد ؛ باید برخاست وبسرای شاهنشاه درویشان ( مولوی ) شتافت که چون پزشکی وارد بشناسائی دردهای بیدرمان میشتابد وهشت سد ( صد ) سال است که آشنا وبیگانه را یکسان دوست میدارد ویکسان بهمگان مهر میورزد تا جهانی را از این گوشه نشینی ها وستیزه جوئیها ومرگ برای این وآن خواستن ها برهاند وکو گوش شنوا :

خیز ! که امروز جهان آن ماست

جان وجهان ساقی ومهمان ماست

در دل و در دیده ی دیو وپری

دبدبه ی فر سلیمان ما است

گوئی در آغاز هزاره سوم ، این پیام آسمانی را بگوشمان میرساند که ای دل ! بر خیز وبپا ایستا وبدان که امروز ، این دم واین هنگام ، جهان وهر چه در اوست از آن تواست ، نیاندیش که پولی در جیب نداری ! بیاندیش که آنچه داری را از دست ندهی ، تندرستی را ، زندگی را که در آمیخته با نیک خواهی برای این وآن باشد ، بی برچسب دین بر آنها ! بی بر داشت از آن باور واین باور ، در دیده ی دیو وپری ، مهر پاک همرنگ یکدیگرند ، اگر دیو آنرا نمیپذیرد ، کسی گناهکار نیست ! دیو ، دیو است وپری ، فرشته وهمگان میدانند که دیو! آدم بشو نیست !

رستم دستان وهزاران چو او

بنده وبازیچه ی دستان ما است

بس نبود مصر مرا این شرف

این که شهش یوسف کنعان ماست

چرا بیدار نمیشویم وخواب ندانم کاری وبد خواهی برای این آن چنان خاممان کرده ؟ ببینید آن فرهیخته ی بی همتا ، آن دانشمند وپژوهشگر وهمه چیز دان ، با چه زبانی ، از پوچی جهان میگوید و بگوش آن دست اندر کاران نشسته در کاخ ها نمیرسد که ای نا مهربانان ، در این خاکدان ، یک چیز ماندگار است وآن مهر است ، چرا از پایان زندگی که آن اندازه سنگش را بسینه میزنید ، تا این مرز نا آگاهید ! ؟ یا خودتان را بکوچه ی چپ زده اید ونمیدانید که اگر بهشتی در کار باشد وروز باز پرسی ! پاسختان ببارگاه ایزدی چیست ؟ ساختن جنگ افزار برای کشتار همگانی بیگناهان را برای چه میخواهید ؟ ده روز دیگر بر تخت نشستن را ؟ :

خیز ! که فرمانده جان وجهان

از کرم امروز بفرمان ما است

زهره ومه ، دف زن شادی ما است

بلبل جان مست گلستان ما است

این چه گلستان وبوستان است که زهره دست افشانش شده وماه برایش تف میزند !؟ این اندیشه ی مهر ساز وشادی بخش ، از چه چشمه ای مینوشد که 800 سال پس از مرگش ، این چنین در آمیخته با شادی میشویم ، بگریه میآئیم وبرای آن فرهیخته ی نیک اندیش ، خرمنها درود وسپاس میفرستیم ، کشور ها برایش گرد هم آئیها میگسترانند ، نامش را بر سکه ها میزنند ، دانشگاه ها واستادانش فریفته ی اندیشه اش میشوند ، کارگر وپروفسور ودانشمند وبزاز ، یکسان دوستش دارند ، چون مانده هایش بر دلها شور میآفریند :

شاه شهی بخش ، طربساز ما است

یار پریروی پری خوان ما است

آن ملک مفخر چوگان وگوی

شکر ، که امروز بمیدان ما است

از چه میگوید این بالا نشین بالا نشینان که در کاخ فرمانروائیش شاهان سر فرود آورده اند وپریرویان هالیود چون دبی مور ومادونا باندیشه اش روی میآورند وهر هنگام ، او را سرور خود میخوانند و استادان دانشگاه ، ایده هایش را بر همگان میشناسانند :

آن مَـلـَک مملکت جان ودل

در دل ودر جان پریشان ما است

کیست در آن گوشه ی دل تن زده

پیش کش اش که او شکرستان ما است

چه زیبا ، چه دل نشین وچه درویشانه وپُر مهر ، همگان را بسوی خودش میکشد تا دلها را بدست آورد وبآنها بیاموزاند که از قهر وکین وشاخ وشانه کشیدن برای نابوی آن کشور واین مردم ، چیزی دستگیرت ممیشود جُز بی مهری ونام سیاهی که آینده هرگز نخواهد توانست بر آن رنگ سپیدی بپاشد ، تا گیتی هست ، نام چنگیز واسکندر وهمتایانشان در آمیخته با سیاهی است ، هیتلر بجهان آمد تا دوازده میلیون سرباز آلمانی ، شانزده میلیون سرباز روسی ، شش میلیون یهودی آواره ، بیش از چهارصد هزار سرباز آمریکائی ومیلیونها شهروند جهان را بنابودی کشاند ، از چنین کسی ، آیندگان بچه گونه یاد خواهند کرد ؟

خازن رضوان که مه جنت است

مست رضای دل رضوان ما است

شور در افکنده وپنهان شده

او نمک عمر ونمکدان ما است

ببینید راه تا بکجا مینهد این پیر فرهیخته ی بلخ ، آن دانشمند دور اندیش که از بهشت برین این چنین زیبا یاد میکند ، پری روی بهشتی را نماینده ی خود میداند که شور در دلها میآفریند واز مهر بپایکوبیت میکشاند وخواهان دوستی با همگان است :

نیست نماینده وخود جمله اوست

خود همه مائیم چو او آن ما است

گوشه گرفته است وجهان مست او است

او خـَضـَر وچشمه ی حیوان ما است

با این فرمایشات واین پیامها که در اندرونش مهر میجوشد ورنگ آشتی بر همه ی دشمنی ها میپاشد ، چه میماند .... جز بگوشه ای خزیدن ولبی تر کردن وبه درویشی ودرویش ستائی ودرویش مسلکی اندیشیدن و دنیای خاکی را برای ستیزه جویان وبد خواهان وکینه جویان رها ساختن ومهر ورزیدن را باین وآن آموختن ، با این پیام پایانی غزل مولانا ببینید بچه چیزی میرسیم وپای به چه گلستانی مینهیم که او برایمان بر گزیده وخواهان آن است :

بیش مگو حجت وبرهان که عشق

در خمشی حجت وبرهان ما است

چه زیبا وبا چه پیامی از ما جدا میشود وخاموشی را بر میگزیند وما مستان اندیشه هایش را بکهکشان زیبائیهای نادیده میبرد تا بیشتر وبیشتر دلباخته ی فرمایشاتش شویم .

پیوسته دلتان دشاد ولبتان خندان باد

هیچ نظری موجود نیست: