زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

گزارش

با پایه گذاری انجمن دوستداران مولوی در اسرائیل که کار خود را از هشت سال پیش آغاز نمود ، گرد هم آئیها در راستای شناسائی فرهنگ شکوهمند پارسی ، رو بفزونی نهاد ، این انجمن که پایه گزارش مهندس همایون ابراهیمی است ، میکوشد هر هنگام با برپائی بزرگداشتها از سخنوران ایرانی ، بگونه ای ، پیام آور شناسائی ایران ، در سرزمین ادب پرور اسرائیل باشد.

هفته ی پیش در پی یک گرد هم آئی در تالاری نزدیک تل آویو بزرگداشتی از حافظ غزلسرای نامدار ایران برپا شد که بیش از نود نفر در آن شرکت داشتند .

این گرد هم آئی با یاری آقای بی بیان رئیس سازمان عزرا میداوید برپا شده بود :

در آغاز ، آقای بی بیان در پی یک سخنرانی از یاری رسانیهای سازمان خود و اهمیتی که این بزرگداشتها در میان مردم دارند ، سخن گفتند سپس مهندس همایون ابراهیمی ، زیبا اندیشی ومبارزات دامنه دار حافظ را با دکانداران دین ، مورد بر رسی نهادند وگفتند :

بازتاب این گرد هم آئی ، با یاری از اینترنت وبخش فارسی سازمان سخن پراکنی رادیو اسرائیل نشانگر ارادت ما ایرانی تباران بفرهنگ شکوهمند زادگاهمان ایران است .

خواجه شمس الدین محمد ابن محمد ، ملقب به حافظ شیرازی در سال 1324 میلادی پای بجهان نهاد ، در خانواده ای نیازمند که خیلی زود پدر را از دست داد وبرای اداره ی زندگی ، زمانی چند در نانوائی بکار پرداخت ، جوانی بسیار هوشمند ودگر اندیش بود ، با حافظه ای پُر بار بگونه ای که در کودکی قرآن را با چهارده روایت از بهر میدانست وبر همین باور بود که او را حافظ لقب دادند .

ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ

بقرآنی که اندر سینه داری

بسیار زود نامدار شیراز شد ودر بیست سالگی راه بدربار نهاد وغزلهایش ورد زبانها شدند .

بازتاب زیبا اندیشیهایش ، برداشتهائی است از ارادت ژرفش به سروده های مولوی – سعدی – خاقانی –سنائی – نظامی وعطار نیشابوری ، ولی ویژگیهای سخن حافظ را میشود بخودش اختصاص داد که بباور اربابان سخن شناس ، همتائی برایش نمیشود یافت :

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف سخن را بقلم شانه زدند

زیبا اندیشی در آمیخته با عشق که فراسوی این سخنور را در بر گرفته ، غوغا میآفریند و مردم ایران را از هر رده وهر حرفه ای ارادتمند خود میسازد بگونه ای که بر دیوان همایونیش چون برگهای قرآن

بوسه میزنند واز درونش برای خود فال حافظ میگیرند چون سخن او بازتابی است از سخن مردم کوچه وبازار که بآنها بسیار مهر میورزید :

درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد

نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد

یکی دیگر ازکارهای برجسته در بازتاب سخنانش ، مبارزاتی است که با دکانداران دین وخرافات فروشان درمیان توده ی مردم دارد واز کارنامه ی سیاه آنها دلی پـُر خون ! وگلگیهایش از آنان ، شفاف ودل نشین است :

فدای پیرهن چاک ماهرویان باد

هزار جامه ی تقوا وفرقه ی پرهیز !

در جای دیگر اینچنان بر آنها میتازد :

بکوی می فروشانش زجامی بر نمیگیرند

زهی سجاده ی تقوا که یک ساغر نمیارزد

بی باک ونترس رویارویشان میایستد ودرد مردم را بیان میکند :

حافظا ! می خور ورندی کن وخوش باش ، ولی !

دام تزویر ! مکن چون دگران قرآن را

خود کم بینی و تواضع را دوست دارد وبکنایه بر آنها چنین میتازد :

راه پنهانی میخانه نداند همه کس !

جز من وزاهد وشیخ ودوسه رسوای دگر

حافظ در سال 1389 میلادی ( در سن 65 سالگی ) چشم از جهان میبندد ودر رکن آباد شیراز بخاک سپرده میشود ، در دوران کریم خان زند آن آرامگاه باز سازی میشود ودر سال 1315 خورشیدی ( 1936 میلادی )

با کوشش زنده یاد علی اصغر حکمت بگونه ی امروزی برپا میگردد که زیارتگاه عاشقان گیتی است .

بر سر تربت من بی می ومطرب منشین

تا ببویت زلحد رقص کنان برخیزم

این بیت از غزلی است که بر سنگ آرامگاهش نوشته شده و نمایانگر پشت پا زدنش بر اندیشه های سیاه خرافات و ندانم بکاری دکانداران دین است .

سپس آقای دکتر یوسف بخیری از نامداری حافظ در میان بیگانگان سخن گفتند :

بل نویسنده ی انگلیسی که در کتاب دیوان شرقی ، گوشه ای از آنرا به حافظ نامه اختصاص داده و

خانم آن ماری شیمل شرق شناس ومولوی شناس نیز از دیوان حافظ به نیکی یاد نموده

سخن حافظ به بیشتر زبانهای گیتی برگردانده شده ونمایانگر مهر بی مرزی است که بر همگان دارد .

آقای سهراب یاشار در پی بیاناتی از رندی ورند ستائی حافظ یاد کردند وگفتند که پروفسور آلبرت اینشتین فیزیکدان وبرنده ی نشان نوبل ، بسیار بسروده های حافظ دلبستگی داشتند .

آن بزرگداشت در ساعت 9 شب بپایان رسید .

۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

دوستان !

پیش از وارد شدن به نوشتار ، این فرتور تازه را که با یکی از تابلو هایم انداخته ام پیش کش میکنم :

گهگاهی که درون دلم را بر برگهای این نوشتار مینویسم ، انگاری آب بر آتش ریخته ام ، کمی خنک میشم ، غم پروری ، از ویژگیهای ما ایرانی تباران است ، با افسردگی خو گرفته ایم ، انگاری گریه را دوست داریم ، بامداده ! ودرون خود رو بسوی تل آویو میرانم ، از درون بلند گوی خود رو ، همایون شجریان داره میخونه ، پسر استاد گرانمایه ، محمد رضا شجریان :

تو کیستی !؟ که من این گونه ، بی تو بی تابم

شب از هجوم خیالت !!! نمیبرد خوابم

نا خود آگاه بیاد ایران میافتم وآن کوه یاد مانده ها که درون کوچه پس کوچه های دلمون بیادگار مونده وهرگز پاک شدنی نیست ، ای داد از زادگاهمان که اینگونه شد ! گوئی شمدی از غم بر سرتاسرش کشیده اند !

چرا اینجوری شد !؟ چرا غم روی غم چنان انباشته شد که بالای سی سال است که لبخند ها از گونه ها زدوده شد وگریه واشک ! جانشین شادی وسرور شده ! ..... همایون شجریان ادامه میده :

توکیستی !؟ که از موج هر تبسم تو

بسان قایق سر گشته ، روی گردابم

بیاد روزهای خوش زندگی در ایران افتادم ونا خود آگاه ... با شنیدن آهنگ غم انگیز شجریان ، دانه های اشک را میبینم که رقص کنان از مژگان میافتند ...

من از کجا سر راه تو آمدم نا گاه

چه کرد با دل من ، آن نگاه شیرین ! آه !

بامداد ، زنده یاد پدرم زود از خواب بر میخاست و رادیو تهران را میگرفت ، برنامه ای بود از تقی روحانی که با نوای دل انگیز تار آغاز میشد وآن گوینده ی خوش بیان ، با گرمی وسرور بشنوندگان فراوانش در پهنه ی ایران بامشاد میگفت ( صبح شما بخیر شنونده ی عزیز )

از همه چیز وهمه جا بوی شادی میآمد ، همگان میگفتند ومیخندیدند وشاد بودند ، گونه های زیبای دخترکان بزیر چادر سیاه ونا زیبا فرو نرفته بود ، دامنها از دختران پاریس ولندن بلند تر نبود ، شناگران ماهروی ایرانی با مایوهای دو تکه در استخرهای ورزشی جهان نشانهای طلائی را برای هم میهنانشان بارمغان میآوردند .... چرا اینجوری شدیم !؟ چرا شادی وپایکوبی ودست افشانی ، اینگونه از کوچه وبازار بر چیده شد ودرفش سیاه سوگواری را بر در خانه ها افراشتند !؟ اینهمه سوگواری واشک افشانی و بر سر و روی زدن برای کی وچرا !؟ چرا مرده پرست شدیم وزندگان را بفراموشی سپردیم ! ؟

کرملک بد جوری دلم گرفته وبغض چنانم کرده که بگوشه ای بشتابم وهای های بر این روزگار در آمیخته با غم بگریم ... آهنگ دیگری از همایون شجریان ! بر غم درونم میافزاید :

ای سینه ام ! اندر غمش فریاد کن ! فریاد کن !

وی دیده ! اندر ماتمش بیداد کن بیداد کن !

روزهای آدینه را در کرمانشاه زادگاهم بیاد میارم که با برو بچه ها ، در میدان گاراژ گرد هم میآمدیم و با تاکسی روانه ی طاق بستان میشدیم ، من وسیروس وبهروز ونجات ... از هر دری سخنی بود وشادی بر رخساره ها میدرخشید ، راننده هم بما میپیوست و از درون خود رو بریمان آهنگهای شاد پخش میکرد ، بازار نوازندگان دوره گرد رونق داشت وبساط سفره ی میگساری در گوشه وکنار رودخانه ی طاق بستان گسترده بود ، همه شادان بودند ویکدیگر را بسفره ی هم فرا میخواندند ! بفرمائید ! سفره ی خودتونه ! بتندرستی هم ساغر ها از می ناب پر میشد وپایکوبی آغاز! آهنگ شادی وشور از کران بکران گردشگاه پهناور طاق بستان ! گوش را نوازش میداد ......

ای عشق ! من غمگین ترم ! در دل بیافکن آذرم

ویرانه ام را از کرم ، آباد کن آباد کن

آره داره همایون میخونه وبآن روزگار از دست رفته ام میبره ؛

ای داد وبیداد از آن روزهای خوشی که چون باد آمد وچون برق رفت !

نیمروز که میشد ، برنامه ی کمال الدین مستجاب الدعوه ، از رادیوی سراسری کشور پخش میشد که همگان را بگرد رادیو میآورد ، شاباجی خانم با سخنان شیرین ودلنشینش ، یک ایران را بخنده وسرور میآورد ، یادش بخیر زنده یاد حمید قنبری ، هنر پیشه ی زبر دست که بچندین گونه سخن میگفت ، گاهی فو فول میشد وگاهی آمیرزا جعفر بازاری که با ای این گفتن وچی چیز خواستنش روده بدلها ( از خنده ) نمیگذاشت ...

یادش بخیر خانم فروزنده ی اربابی که با آقای مانی برنامه داشتند وبراستی مردم ایران را که در آن هنگام ، کشور گل وبلبلش میخواندند ، شادمان میکردند ... یادش بخیر زنده یاد علی تابش آن هنر پیشه ی خنده رو که با دوستش زنده یاد منوچهر نوذری ، روزهای آدینه در رادیو تهران با لطیفه هایشان ! چه سروری بر دلها مینشاندند .... چرا اینجوری شد ؟! آن مردم زنده دل و میگسار وپایکوب ! بکجا رفتند !؟ آن شیر زنانیکه بر هزاران مرد ریاست میکردند و بوزارت خانه ها رسیدند ( زنده یاد فرخرو پارسا که بجوخه ی تیربار سپرده شد ) بکجا رفتند؟ ، چرا ارتش نامدار وسلحشور ایران از آنهمه سرداران بی همتایش زدوده شد ؟آن شیر دلان پهلوان که رستم وسهراب را بیاد ها میآوردند ! چه بر سرشان آمد جم ها ! خسرو دادها! رحیمی ها ! همایون ربیعی که از بهترین ژنرالهای نیروی هوائی جهان بشمار میآمد .... چرا آن زیبا رویان سینمای ایران دیگر در فیلمها با طنازی ! دلبری نمیکنند ! خانم فروزان کجاست ؟ زیبا روی چشم عسلی ایران ، خانم ایرن ، چه بر سرش آمد ؟ چرا از همه جا نمای سوگواری بچشم میخورد وچرا در میدانها ! بجای تندیس فردوسی وشاه ایران که بر اسب میتازید ... جوانان مادر مرده ی ایران را میبینیم که بر چوبه ی دار دست وپا میزنند ومیمیرند وگروهی ساندویچ بدست وبطری پپسی بر لب را میبینیم ! شانه بشانه ایستاده اند تا جوانان قد بلند و زیبا روی را ببینند که یکی پس از دیگری میآورند وحلق آویز میکنند وآن گروه ! انسان نما !! بنوشیدن پپسی ادامه میدهند ... چرا اینجوری شدیم !؟

آن غرور مردانه ی ایران و آن آوازه ی مردی ومردانگی وپهلوانی وزیبا اندیشی دوران پیشینمان بکجا رفت !؟ بابک خرم دین و ابو مسلم خراسانی !

و همایون همچنان بر آزارم میافزاید :

آزرده ام خواهی چرا !؟ آخر شبی از در در آ

این عاشق دل خسته را .. دلشاد کن دلشاد کن

کرملک ... از درون دارم میترکم

دلم برای دیدن کرمانشاه ودوستان یکرنگم تنگ شده ، چه دردی است این دوری از زادگاه که خداوند نصیب گرگ های بیابان هم نکند.

پیوسته دلت شاد ولبت خندان باد

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

میوه ی ممنوعه

فیلمی ارزنده از ساخته های کارگردان ارجمند ؛ استاد فتحی

پخش شده از سیمای ( تلویزیون ) ایران

پیش از وارد شدن به بازتاب شکوهمند این سریال برجسته که نزدیک به شش ماه پیش از تلویزیون ایران بنمایش گذارده شد ، این پیام بیدار کننده از شاه درویشان را بیادتان میآورم که در پایان نوشتار ، دو باره وچند باره باهم مزه مزه اش کنیم ، تا بدانیم مولوی فرهیخته ، مولوی فرزانه واندیشمند وهمیشه در میدان مبارزه با دگر اندیشان تند خو که شوربختانه جای پایشان هنوز در پهنه ی جهان هست وبازتاب اندیشه هایشان ، بر خاک پاک خسروان و سرزمین گل وبلبل سایه انداخته ، چه پیامی را در این دو بیت دلنشین گنجانده :

دل مست شد وزما رها شد

از ما بگریخت ! تا کجا شد ؟

او جای دگر نرفته باشد

او جانب خلوت خدا شد!

مستی ! را دکانداران دین حرام میدانند ( حرام ، واژه ایست تازی که خوشبختانه ، همتایش را در زبان شیوای مادریمان نیافتم !! ) بانوشیدن شراب وبازتابش که زیبا اندیشی است ، سر سازش ندارند ، دیدن زنان زیبا را وسوسه میدانند !! ( آنها را بزیر چادر بردند ) ودر این اندیشه اند که پنج میلیارد مرد وزن جهان در نادانی بسر میبرند

( چون زنهایشان بی چادر به بیرون میآیند ، یا با مایوی دو تکه بدریا میروند و .... کافر همه را بکیش خود پندارد ) وباز گردیم بآن فرمایش دل انگیز مولوی که مستی را نزدیکی بخداوند میداند ومست شدن را ، واز خود بیخود شدن را بگونه ای زیبا مورد بر رسی مینهد ومیفرماید ، که دلش در مستی بجای دیگری رفته وخود را نزدیک تر بآفریدگار کهکشانها میبیند ، باین پیام از پیر بلخ بنگرید ( مولانا )

از خالق افلاک ، درونت صفتی است

جز از صفت خالق افلاک ، مگو

پیام از این شیوا تر وزیبا تر ودلنشین تر نمیتواند باشد ، او آفریدگار کهکشانها را میپرستد که با هیچ کیش وهیچ دینی در نمیآمیزد ، او سازنده وفرمانروای کهکشانی است که نه آغازی دارد ونه پایانی ، چنین توانمندی را باید ستود که بالاتر از بالاترین ها است ، دور از خرافات وبدور از برچسب هائی که با خروار ها سریش نمیشود آنها را بدلی چسباند !! چنین آفریدگاری کجا و ما ومن هائی کوچک وناتوان کجا !؟ او کجا ومن بی چیز وبی پناه در این خاکدان کجا !؟ با خروارها فرمان !!! که با نامش باین وآن میفروشند واز پول آن هزاران سال است که میبرند ومیخورند وبر آن واین فرمانروائی میکنند ، شمشیر بر دستش نهاده اند تا او را به بهشت بفرستد ودیگری را بدوزخ !! داوری میکنند و فرمان میدهند که اگر چنین کنید ! چنین میشوید و با باور های جن وپری واز ما بهتران ، با شیوه هائی که در دلهای ساده خوب جا پیدا میکند پیش میروند وبازتابش را در این یکهزار وچهار سد

(صد ) ساله دیدیم ومیبینیم وخواهیم دید .... وباز گردیم بسریال شکوهمند میوه ممنوعه :

هر دم از آن باغ بری میرسد !

تازه تر از تازه تری میرسد

تا آنجا که اندیشه ها میپذیرند ، هنر ! نمیتواند با باورهای دینی همخوانی داشته باشد ! مایکل آنجلو اگر دنبال باورهای دینی رفته بود ، آن تندیس شکوهمند از داوید ، شاه یهود را که برهنه ی مادر زاد تراشیده ، نمیساخت وجهان از داشتن آن شاهکارهای مایکل آنجلو بی بهره میماند ، نزدیک به شش ماه پیش ، از تلویزیون ایران جُـنگی بسیار زیبا بنام میوه ی ممنوعه پخش شد که جهانی را براستی شگفت زده کرد ، نویسندگانی مخملین قلم با کارگردانانی زبر دست وهنرپیشگانی بسیار کار آزموده ، دست بدست هم دادند و کاری ارزنده را پیاده کردند که بدلها نشست ودر خور بزرگداشت ها است ، بازی استاد پیشینه دار، کدبان علی نصیریان شاهکاری بود ، خانم هانیه توسلی نیز با بازیگری هنرمندانه ونکته سنجانه ی خود ، همگان را شگفت زده کرد ، خانم گوهر خیر اندیش ، بباورمن درویش ، نمونه ای ارزنده از مادر دلسوز ایرانی را پیاده کردند و کدبان امیر جعفری با بازی بسیار زیبائی ، توانستند بر زیبائیهای بی مرز آن کشکول هنری بیافزایند ولی .... در لابلای رویداد های داستان ، چیزی بچشم میخورد که نمیشد آنرا با هنر در آمیخت یا با برداشتهای هنری آنها را در یک روند جای داد ، ما از ایران سالها است که دور شده ایم و دیدن چنان نمایشاتی که در بیشتر جاهای فیلم شگفتی میآفرید ، برایمان ناجور ودر خور باز نگری ژرف است ... که کارگردان ، یا از آن آگاه نیست ویا پروانه ی فرمان را از دستش گرفته اند ! وبچند نمونه بسنده میکنم ، حاج یونس فتوحی ( علی نصیریان که در فیلم آقای هالو ایشان را بیاد داریم ) بدختری زیبا وبسیار جوان تر از خودشان ( هانیه توسلی ) دل بسته، از دخترش غزاله بسیار دلگیر است که همسر مردی شده که ایشان نمیپسندند ! با همسرش رفتاری سرد دارد چون در دوران زندگی ، هم او بسیار گرفتار بوده ( بازرگانی نامدار ) و هم همسرش که مدیر دبیرستانی بزرگ است ، بازی بسیار دلنشین پیاده میشود ولی رفتار ها میان زن وهمسر ، یا پدر ودختر یا زن جوان و همسرش ، بی اندازه خالی از مهر است ! چگونه میشود پذیرفت که زن وشوهر دست بدست هم نمیدهند ، پدر دست بدختر دلبندش نمیزند ! ای داد از این همه نا همخوانیها که با خروار ها شکر نمیشود از تلخیش کاست ! هنر در اندیشه های همگان بوی هنر میدهد ونه بوی خرافات و ندانم کاری و نا زیبائیها که اینگونه در پس چادر و روسری وگونه هائی از روپوش ( که خوشبختانه از نام تازی آنها نا آگاهم ) پنهان شده ، چرا آن اندام زیبای هستی ، ( هانیه توسلی ) باید در زیر روسری وچادر پنهان شود ، آیا زیباتر ودلنشین تر نبود که با موهای افشان وآستین کوتاه وپوششی اروپائی وارد کارزار میشد ! آیا آن دست اندر کاران تند خو و سخت گیر ! نمیدانند که در بیرون از ایران زنان با پوشش های دو تکه ای بدریا میروند وهیچ مردی بآنها نیم نگاهی هم نمیکند ؟ مگر دست اندر کاران خودشان ( ماشا اله ! ماشا اله ) ، هر هنگام بپلاژهای پُر از مهرویان مو طلائی اروپائی !! سر نمیزنند وآب دهانشان تا تهران ! سرازیر نمیشود ! شاید در ایران دیدن پاهای زنان زیبا کسانی دگر اندیش ! را پریشان کند بر آن باور که همگان را چون خودشان میدانند !! چه چیزی باید نا خوشایند آن دگر اندیشان باشد که پدری دست نوازش بروی دخترش بکشد ویا مردی زنش را با دل وجان در آغوش بگیرد ورویش را ببوسد ! ای داد وبیداد وفریاد از این همه بد اندیشی که در سومین هزاره برخ مردم میکشند وخم بر ابرو نمیآورند ، دیدن پدری که از دل وجان برای دخترش نگران است ولی پروانه ندارد ( اجازه ) که دخترش را در آغوش بگیرد .... در هیچ کجای جهان ، دل نشین نیست ، حاج یونس فتوحی ، هستی را میپرستد ، بدیدارش میرود واو را برستوران میبرد ... ولی بدستور کارگردان ، نمیتواند بدلدارش دست بزند .... غزاله ، دختر نازنین وبسیار زیبای فتوحی ، ازدواج کرده وبخانه ی بخت رفته وبا شوهر دلبندش در یک خانه ، زندگی میکنند وبی اندازه بیکدیگر مهر میورزند .... ولی کارگردان دستور گرفته که نباید ، خدای نخواسته ! همسر غزاله او را در آغوش بگیرد ویا بوسه ای بر پیشانیش بزند ؛ خانم فتوحی و حاج یونس ، پس از 35 سال زندگی با یکدیگر ، بگوشه ای از رستورانی رفته اند ، همسرش با رو سری سیاه وچادری بر آن رو برویش نشسته ، چرا نباید دست همسرش را بدست بگیرد وبر آن بوسه زند ! مگر بوسیدن دست زنان هم بباور خودتان حرام است ( در چه کتاب آسمانی چنین فرمانی داده شده که بوسیدن زنان حرام است ، یا دیدن اندام زیبای زنان ! بد است ! ) اگر چنین فرمانی آمده ، چرا خانم دبی مور هنرپیشه ی هالیوود از آن نا آگاه است !

دیدن آنهمه زیبائیها در پیاده سازی آن داستان دل نشین میوه ممنوعه ، براستی من وهمسرم را شگفت زده میکرد ولی آن هنر ، با پایانی داستان هم خوانی نداشت وجهان پیشرفته ی امروز نمیتواند آن پایان در آمیخته با باورهای دینی را بپذیرد .

جهان امروز بازتابی است از دگرگونیها که بر همه چیز وهمه جا سایه گسترده ودانشگاه ها ، پر از دانش پژوهان در گونه های رنگارنگ شده ، در چنین جهان پیشرفته ای ، آن باور های یک هزار و چهار صد ساله را نمیشود با رویداد های هزاره سوم در آمیخت .

آرزویم بیدار گری است واگر مورد پسند دگر اندیشان نیست ! داوری را بفرزانگان پیشنهاد میکنم و دوباره پیام پرسش بر انگیز شاه درویشان

را برایتان میآورم :

از خالق افلاک ، درونت صفتی است

جز از صفت خالق افلاک مگو

پیوسته دلتان شاد ولبتان خندان باد

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

بر آستانه ی میخانه ، هر که یافت رهی

زفیض جام می ، اسرار خانقه دانست

زجور کوکب طالع ، سحرگهان چشمم

چنان گریست که ناهید دید ومه دانست

ورای طاعت دیوانگان زما مطلب

که شیخ مذهب ما ! عاقلی گنه دانست

کرملک ! این فرمایشات را 600 سال پیش ، حافظ شیرین سخنمان گفته وچه با روزگار امروزی ما همخوانی داره ؛ آنان ، فرزانگی را گناه میدانند !!

دلم گرفته و غمی آشنا چنان بر تار وپودم میزند که بیا وتماشا کن !

رادیو گلها ، هم در اینترنت بر غمم میافزاید ، براستی باید هزاران درود بر داوود پیرنیا فرستاد که به برپائی چنین سازمانی پرداخته و شبانه روز با پیاده سازی برنامه های گلها ، دل را از شادی وغم پر میکنند .

کرمل جان ، غم پروری در میان ما ایرانیان ، پیشینه ای یکهزار وچهار سد ساله دارد ، آگاهان میدانند که تا پیش از یورش تازیان بر پهنه ی ایران ، موسیقی ما آنچنان غم آلوده نبود وباربد ونکیسا ، بگونه ای دگر مینواختند ، نه چون امروز که شعر وموسیقیمان این چنین شد که بنشینیم وبا شنیدن نوای دستگاه های شور وهمایون وسه گاه دستمال در آوریم وزار زار گریه کنیم ، یا با شنیدن سروده ها ، دلمان آکنده از افسردگی شود ، نا خود آگاه یادم بحافظ مهربانمان افتاد :

دیدی ای ایدل که غم یار دگر باره چه کرد ؟

چون بشد دلبر وبا یار وفادار چه کرد ؟

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

واه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

پیش از آنکه بنوشته ام بپردازم ، رویدادی شاد را برات بنویسم :

دیروز که داشتم بخانه بر میگشتم ، پلیس راه را بسته بود ومنهم چون دیگران ماشین را خاموش کردم ، بانگ هلهله وپایکوبی مردم براستی دل را از شادی آکنده میکرد ، رسم زیبائی در میان وابستگان دینی در اسرائیل هست و آن بردن کتاب تورات بدرون کنیسا است ، مراسمی بسیار زیبا ودل انگیز ، گروهی کتاب تورات را در آغوش میگیرند وآنرا در میان کوچه وبازار وبین همسایگان میگردانند که مردم وابسته بدین بیایند وبر آن بوسه ها زنند ، موسیقی شاد هم از درون خود روها بآسمان بلند بود ؛ زن ومرد و سالمندان ، دست در دست وپای کوبان ودست افشان بر گرد تورات میچرخیدند وکف میزدند ، منهم بدرون دست افشانان شتافتم وهمرنگشان شدم ، زیبا بود آن رویداد شیرین .

شب با ژانت جائی دعوت داشتیم ، یک گرد هم آئی برای بزرگداشت از سخنور پارسی زبان وشهروند اسرائیلی

کدبان داوید داویدیان (مسرور ) ، گروهی آمده بودند تا باین سخنور سالمند ارج نهند ومن درویش نیز از سخنرانان آنشب بودم واگر بیاد داشته باشی ، نخستین دیوانشان را بنام قصه ی دل در بیست سال پیش بانتشار رساندیم ،

سروده های مسرور آکنده از مهر بدیگران است :

بوئی از مهر ووفا دارد ورنگی از خون

روید از تربت من کر که گیاهی ، گاهی

کسی که آن شب را با نوای مستی بخش موسیقی سنتی در آمیخته بود ، گهگاه ، تکه هائی از نوازندگی زنده یاد پرویز یاحقی را مینواخت که بسیار دل نشین و غم آلوده بود :

مسرور این سروده را بیاد زنده یاد پرویز یاحقی سروده بود :

داد وبیداد که پرویز از این دنیا رفت

آن نشاط آور و آن خالق بزم آرا ، رفت

جمع ما شیفتگانش همه ماتم زده ایم

کان هنر مند گرامی ، زجمع ما رفت

آنکه با پنجه ی خود چنگ بدلها میزد

از که رنجید ، که بر خاست واز اینجا رفت

آنکه بی جمع رفیقان دمی شاد نبود

ساز خود را زچه بنهاد وتک وتنها رفت

ساز او ناله کند از ستم دد منشان

گر چه خود ساکت و آرام و بی غوغا رفت

بلبلی گفت بگوش دل ( مسرور ) افسوس

یاحقی ، ژاله صفت از حرم گلها رفت

کرملک ، روزگار بدی است ، که رویدادهای اینجا وآنجا ، دل ودماغ برای زنده دلان نمیگذارد واگر بگذارد

ناخود اگاه در آمیخته با غم میشود ؛ غمی از اینهمه نامردمیها وناهمخوانیها که این سرزمین را فراگرفته :

اشک من رنگ شفق یافت زبیمهری یار

طالع بی شفقت بین که درین کار چه کرد

رادیو گلها همچنان مینوازد وشور وغوغا را در دل صد چندان میکند :

ساقیا جام میم ده که نگارنده ی غیب

نیست معلوم که در پرده ی اسرار چه کرد

حافظ ، انگاری تو کوچه پس کوچه های تهران براه افتاده وازآنچه بر آن سرزمین وآن مردم آشتی جو میگذرد آگاه است ، ولی با آنهمه بار غمی که از گرانی درد ها بر دل دارد ، همچنان از دل مجنون نیز آگاه است:

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد

آنچه که بر محبوبیت این مرد بزرگ در میان توده ی مردم میافزاید ، همانا همخوانیهایش با همگان است ، با همدردیهایش ، و با گله گیهای شیرینش از روزگار :

فکر عشق ، آتش غم در دل حافظ زد وسوخت

یار دیرینه به بینید که با یار چه کرد

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

جای پای سروده ها ( اشعار ) در فرهنگ شکوهمند پارسی

10 ژوئن 2008
نگاهی ژرف بمانده های ادبی در فرهنگ شکوهمند ایران ، آموزنده ی این باور است که

سخنوران ایرانی از دوران رودکی وتا بامروز ، بیشترشان ، کسانی بوده اند که با یاری از نوشته ها وقلمشان ، بگونه ای از نیازمندان و خواسته های توده ی مردم پاسداری کرده اند وبی باک ، رویاروی گردنکشان ایستادند ؛حلاج ها ویزدیها ومولویها وهمتایانشان فراوانند که نامشان ومانده هایشان تا بامروز روشنگر اندیشه ها است ، شوربختانه در راستای فرهنگ پر فراز ونشیبمان با زمانهائی رو برو میشویم که دگر اندیشان سود جو ، با یاری از دسیسه های از پیش آراسته شده ، بدرون توده ی نیازمند مردم وارد شدند واندیشه ها را با جن وپری واز ما بهتران آلوده کردند و بازمانده های آن اندیشه های سیاه را تا بامروز در میان مردم میبینیم و اندیشمندان را گوشزدی ! ولی بجز بیدارگریها که در میان سروده های سخنورانمان موج میزند ، باین درخشش هم باید اشاره کرد که زیبا اندیشی ونیک خواهی وبازتاب کردار وگفتار نیک که از دوران مادها وهخامنشیان در میان مردم ایران رواج داشته ، بآن بازمانده ها ، شکوهمندی دیگری میبخشد ، مردم را بآینده خوشبین میکند ، نام ایرانی را زبانزد جهانیان میکند .... سروده ها ( شعر) در میان توده ی مردم پراکنده میگردد واز زبان باندیشه مینشیند وسینه بسینه بما میرسد وایرانی ، بیگمان ، دوستدار آن مانده ها میشود که با واژه ی سروده ( شعر ) درمیان مردم رنگ میگیرد وشکفته میشود وچون گلزاری همیشه بهار ماندگار میشود وبدرون مردم کوچه وبازار راه میابد ، سرایشگران ( شعرا ) در آغاز تاریخ ، همیشه یادمانده هایشان پای بر جا است . شوربختانه پس از هجوم تازیان بر ایران { هزار وچهار سد ( صد ) سال پیش } آنچه از آن سروده سرایان بجای ماند یا خوراک آتش شد وبجای هیزم گرمابه های ایران را داغ کرد ویا برودخانه ها ریخته شد ! سوزاندند و بآتش کشیدند ودر درازای زمان ، تا آنجا که توان داشتند ، خرافات و سیاه اندیشی را در میان توده ی مردم بچنان اندازه هائی رساندند که دیدیم ومیبینیم وبیک نمونه بسنده میکنم که در دوران شکوفائی رنسانس که اروپا بسوی پیشرفت میتاخت ! شاهان قاجار ، چه دسته گلهائی را برای ماندگاری در تاریخ از خود بجای نهادند وآن سیاهیها در خور پیام این نوشتار نیست ، ما فارسی زبانان ، تار وپودمان با شعر در هم آمیخته ، از دورانی که خود را شناختیم ، بر سر در دبستانها ودبیرستانها ، در درون فروشگاه ها وبر دیوار گرمابه ها ، چشممان با دیدن تک بیت ها روشن شد :

افتادگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

درون تاکسی ها هم راننده ، شعر نابی را در کنار خود با نگارش نستعلیق نوشته بود

خدای خشک کند دست زارعی که بکاشت

در آب وخاک جهان دانه ی جدائی را

زیبا اندیشی وآرایش واژه ها در کمترین گفتار را سروده میگویند ، این سروده ها با روش وخوی زندگی مردم تنیده میشود وسد ها سال است که در درون تک تکمان ماندگار شده :

بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش زیک گوهرند

چو عضوی بدرد آورد روزگار

دگر عضو ها را نماند قرار

میازار موری که دانه کش است

که جان دارد وجان شیرین خوش است

این فرمایشات از استاد سخن ( سعدی ) هنوز پس از 800 سال جان وروان را آمیخته با سرور میکند ، یا سراینده ی پهلوان آفرینمان ، فردوسی توسی ( طوس ) که شاهنامه ی شکوهمندش براستی شناسنامه ی توده ی نیک اندیش مردم ایران است وافسانه های آمده در درونش را همگان بیاد داریم ، رخش ، اسب سپید ورزمنده ودوست داشتنی رستم را ، تراژدی کوبنده وگریه آور رستم وسهراب را و پیام های دل پسند آن سخنسرای پهلوان را که با تازیان سر سازش نداشت و آن بیگانگان را تیشه زنها بر ریشه ی درخت تنومند فرهنگ فارسی میدانست:

بسی رنج بردم بدین سال ، سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

با ورود تازیان بایران ورخنه گری آنها در تار وپود مردم ، گونه ای نابسامانی در میان مردم پراکنده شد ، زن آزاد ایرانی که در دوران شکوفائی هخامنش بر ناوگان چهل هزار مرد جنگی فرمان میراند ( آرتیمس ) وارتش ایران را از راه دریا بسوی ایتالیا ( رُم ) گسیل میداد ، بزیر چادر کشانده شد ، مرد ایرانی را از دیدن زیبا رویان باز داشتند وعشق های نافرجام ویک سویه در توده ی مردم رواج یافت وخود بخود در میان سخنورانمان نیز رخنه کرد ،

با زیبائیها وزیبا اندیشیها سر سازش نداشتند ، موسیقی ایرانی در آمیخته با افسردگی شد وسروده ها غم انگیز تر ودلخراش تر :

دزدیده فکندی بمن از ناز نگاهی

قربان نگاه تو شوم باز نگاهی

نگاه زن ومرد بیکدیگر را منبر نشینان توانمند که بر سرنوشت توده ی مردم برگزیده شدند ، حرام دانستند ، دست زدن بزن ، حرام شد وبوسیدن زن که جای خود دارد !

آنچنان که سرخی گل نرود زسعی باران

نتوان باشک شستن زتو رنگ بیوفائی

این همه بیوفائیها وخود کشیها برای نرسیدن بدلدار ، همه از کجا آب میخورد ، از نبودن دوستیهای آزاد بین زن ومرد ، از ضعیفه خواندن زنان ، از راه ندادنشان بدبستان ودبیرستان وهزار ان ندانم کاریها که برای سرنوشت مردم بافتند وبمردمان پوشاندند ویادگارشان هنوز با جن وپریها وهزاران خرافات در میان توده ی مردم ماندگار است :

اول بنا نبود که بسوزند عاشقان

آتش بجان شمع فتد که این بنا نهاد

ایرانی را با سوختن وساختن آشنا کردند ویادگار این آشنائیها را بگونه ای گسترده در پهنای بیکران مانده های فرهنگمان میبینیم ومیسوزیم وبراستی بر آنهمه ندانم کاریها بگریه میآئیم:

نگهت چون فتاد بچشمانم

پیش تو قطره قطره آب شدم

ژرف بیاندیشید تا پی ببرید سراینده ی این پیام چه ها کشیده وسوخته که چنین سروده :

دل خون شد از امید ونشد یار یار من

ای وای بر من ودل امیدوار من

من نامی از این سرایندگان بیچاره ونا امید نمیبرم وتنها باز تاب اندیشه هایشان را بآگاهیتان میرسانم که دست کم برای آیندگان ، روشنگر چراقی در این بازار تاریک از ندانم کاریها باشد :

در بزم جهان ، جز دل حسرت کش ما نیست

آن شمع که میسوزد وپروانه ندارد

دو باره بخوانید وببینید سوز وحسرت ودل پُر بار از غم ، در راستای این هزار وچهار سد ( صد ) سال چه بروزگارمان آورد وتازیان با زور شمشیرشان ورخنه سازی خرافات در اندیشه ی مردمان ، چه ها بر این فرهنگ کردند که نمونه ها ، مشت از خروار است :

در قیامت که سر از خاک بدر خواهم کرد

باز هم در طلبت ، خاک بسر خواهم کرد

ببینید ناکامیها بچه مرزهائی از اندیشه راه میابند وبکجای دل سر میزنند :

در فراقت مینویسم نامه و از دست من

خامه خون میگرید وخط خاک بر سر میکند

( برگ 153 از مشاعره زنده یاد مهدی سهیلی )

باز باید یاد آوری کنم که آن سراینده ی ناکام ، تا کجای دلش سوخته که چنین سروده .

یکی دیگر از ارمغانهای سیاهی که تازیان با ورودشان بایران با زور شمشیر بر مردمان روا داشتند ، پایان میگساریها در میان مردم بود ، نوشیدنش را حرام دانستند وفرمان دادند که ایرانی نباید شراب بنوشد، پای کوبی ودست افشانی ومیگساری ، در پهنه ی ایران برچیده شد و غم گساری وگریه در میان مردم رایج گردید وخواه ناخواه در میان سخنورانمان جا باز کرد :

دوشینه شکستیم بیک توبه دوسد جام

امروز بیک جام ، دو سد ( صد ) توبه شکستیم

فراموش نکنیم که سراینده در این پیام ، با پتک سخن بر یاوه گویان میتازد ومیگوید که اگر دیروز توبه کردم ، ناخرسندم وامروز با یاری از جام شراب ، دو سد توبه های فرمایشی را میشکنم وجان سخن ما ، آوردن همین پیامهای بیدار کننده است که یادگارهایشان را در راستای مانده های بزرگان سخن میبینیم وبر خود میبالیم که فرزندان آن فرهیختگانیم که چون شاهنشاه درویشان ( مولوی ) ، در 800 سال پیش بر خاست وبی پروا چنین سرود :

آنها که بسر در طلب کعبه دویدند

چون عاقبت الامر بمقصود رسیدند

رفتند ، در آن خانه که جویند خدا را

بسیار بجستند ، خدا را و، ندیدند !

چون معتکف کعبه شدند از سر تکلیف !

ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند !

که ای خانه پرستان چه پرستید گل وسنگ !

آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند !!!

فراموش نکنیم که منبر نشینان توانگر که در میان مردم بسیار هوا خواه داشتند ، رویاروی مولوی ایستادند واگر گروه اخیان که در قونیه بسیار قدرت داشتند ، رویاروی دکانداران دین نمیایستادند ، هرگز مولوی نمیتوانست ایستادگی کند .

دوران حافظ نیز در آمیخته بود با رخنه ی دگر اندیشان در تار وپود مردمان کوچه وبازار که از آن درد های دامنگیر چنین یاد میکند :

صد هزاران گُل شکفت وبانگ مرغی بر نخاست

عندلیبان را چه پیش آمد ، هزاران را چه شد ؟

هزار : گونه ای مرغ خوش نوا است

از این پیام فرزانه ی حافظ چه درد ها است که میبارد .

در جای دیگر ، حافظ ، بیباک و نترس از دگر اندیشان ، این گونه بمیدان مبارزه میرود :

حاشا که من بموسم گل ترک می کنم

من لاف عقل میزنم این کار کی کنم

مطرب کجاست ؟ تا همه محصول زهد وعلم

در کار بانگ بربط و آواز نی کنم

با این نمونه ها در این نوشتار کوتاه ، چکیده ای از بازتاب اندیشه های بزرگانمان را بآگاهیتان رساندم . فرزانگان را بداوری میخوانیم .

پیوسته دلتان شاد ولبتان خندان باد

۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه

توبه کردم که دگر باده پرستی نکنم

می ننوشم ، دگر وعربده مستی نکنم

مست بودم ، توبــه ی بیــجا کـــردم

توبه کردم که دگر توبه ، بمستی نکنم

در این روزگار ریخته پاشیده ودر هم وبر هم ، در این خاکدان که از بام تا شام ، بانگ عربده های این وآن ، از آن سوی واین سوی جهان پرده ی گوش را میآزارد ، در این کهنه بازار که دست اندر کارانش ، جنگ افزار برای کشتار همگانی میسازند و دلالهایشان را بکران تا بکران گیتی میفرستند ، تا با فروش آنها جیب اربابانشان را بیش از پیش پُر کنند ، در این سرای پُر فراز ونشیب که بندگان خدا ، از بامداد تا شامگاه برای رسیدن به تکه نانی جان میکنند واز سوی دیگر ، گروهی با کشیدن یک چک ، آسمانخراشی را در نیویورک میخرند وخم بابرو نمیآورند ، چه میماند جز نشستن واندیشه های بد را از خوب جدا کردن وبا درویشی خو گرفتن و دمی با دوستان بگوشه ای نشستن وبرای زمانی کوتاه از خود بیخود شدن وبپرواز در آمدن ورسیدن بفرازهائی که نه چشممان بآنها آشنا است ونه روانمان از آنها آگاه است ؛

پس در این دنیای پوچ ، که نیستی بر آن سایه انداخته و گروهی نا آگاه ، بجای مهر ، دست اهریمن را گرفته اند وفتنه را بآن گوشه واین گوشه ی جهان میفرستند تا گروهی بی گناه را با آتش خشمشان بنیستی بکشانند ، من درویش که راهی دگر را در زندگیم بر گزیده ام وجز مهر ودوستی ، که شکوهش بر کارهای اهریمنی چیره شده ... راه دیگری را نمیشناسم ، به ابزاری که برایگان در دست دارم پناه میبرم تا شما را با خودم بجائی ببرم که جز مهر ، چیزی دگر که بوی ستیز از آن بر خیزد ، یافت نمیشود ، ورود باین دنیای پر از مهر ودوستی رایگان است ، نیاز بداشتن آسمانخراش در نیویورک ندارد ، رسیدن بگلزار همیشه بهارش ، پول ورودی نمیخواهد ؛ باید برخاست وبسرای شاهنشاه درویشان ( مولوی ) شتافت که چون پزشکی وارد بشناسائی دردهای بیدرمان میشتابد وهشت سد ( صد ) سال است که آشنا وبیگانه را یکسان دوست میدارد ویکسان بهمگان مهر میورزد تا جهانی را از این گوشه نشینی ها وستیزه جوئیها ومرگ برای این وآن خواستن ها برهاند وکو گوش شنوا :

خیز ! که امروز جهان آن ماست

جان وجهان ساقی ومهمان ماست

در دل و در دیده ی دیو وپری

دبدبه ی فر سلیمان ما است

گوئی در آغاز هزاره سوم ، این پیام آسمانی را بگوشمان میرساند که ای دل ! بر خیز وبپا ایستا وبدان که امروز ، این دم واین هنگام ، جهان وهر چه در اوست از آن تواست ، نیاندیش که پولی در جیب نداری ! بیاندیش که آنچه داری را از دست ندهی ، تندرستی را ، زندگی را که در آمیخته با نیک خواهی برای این وآن باشد ، بی برچسب دین بر آنها ! بی بر داشت از آن باور واین باور ، در دیده ی دیو وپری ، مهر پاک همرنگ یکدیگرند ، اگر دیو آنرا نمیپذیرد ، کسی گناهکار نیست ! دیو ، دیو است وپری ، فرشته وهمگان میدانند که دیو! آدم بشو نیست !

رستم دستان وهزاران چو او

بنده وبازیچه ی دستان ما است

بس نبود مصر مرا این شرف

این که شهش یوسف کنعان ماست

چرا بیدار نمیشویم وخواب ندانم کاری وبد خواهی برای این آن چنان خاممان کرده ؟ ببینید آن فرهیخته ی بی همتا ، آن دانشمند وپژوهشگر وهمه چیز دان ، با چه زبانی ، از پوچی جهان میگوید و بگوش آن دست اندر کاران نشسته در کاخ ها نمیرسد که ای نا مهربانان ، در این خاکدان ، یک چیز ماندگار است وآن مهر است ، چرا از پایان زندگی که آن اندازه سنگش را بسینه میزنید ، تا این مرز نا آگاهید ! ؟ یا خودتان را بکوچه ی چپ زده اید ونمیدانید که اگر بهشتی در کار باشد وروز باز پرسی ! پاسختان ببارگاه ایزدی چیست ؟ ساختن جنگ افزار برای کشتار همگانی بیگناهان را برای چه میخواهید ؟ ده روز دیگر بر تخت نشستن را ؟ :

خیز ! که فرمانده جان وجهان

از کرم امروز بفرمان ما است

زهره ومه ، دف زن شادی ما است

بلبل جان مست گلستان ما است

این چه گلستان وبوستان است که زهره دست افشانش شده وماه برایش تف میزند !؟ این اندیشه ی مهر ساز وشادی بخش ، از چه چشمه ای مینوشد که 800 سال پس از مرگش ، این چنین در آمیخته با شادی میشویم ، بگریه میآئیم وبرای آن فرهیخته ی نیک اندیش ، خرمنها درود وسپاس میفرستیم ، کشور ها برایش گرد هم آئیها میگسترانند ، نامش را بر سکه ها میزنند ، دانشگاه ها واستادانش فریفته ی اندیشه اش میشوند ، کارگر وپروفسور ودانشمند وبزاز ، یکسان دوستش دارند ، چون مانده هایش بر دلها شور میآفریند :

شاه شهی بخش ، طربساز ما است

یار پریروی پری خوان ما است

آن ملک مفخر چوگان وگوی

شکر ، که امروز بمیدان ما است

از چه میگوید این بالا نشین بالا نشینان که در کاخ فرمانروائیش شاهان سر فرود آورده اند وپریرویان هالیود چون دبی مور ومادونا باندیشه اش روی میآورند وهر هنگام ، او را سرور خود میخوانند و استادان دانشگاه ، ایده هایش را بر همگان میشناسانند :

آن مَـلـَک مملکت جان ودل

در دل ودر جان پریشان ما است

کیست در آن گوشه ی دل تن زده

پیش کش اش که او شکرستان ما است

چه زیبا ، چه دل نشین وچه درویشانه وپُر مهر ، همگان را بسوی خودش میکشد تا دلها را بدست آورد وبآنها بیاموزاند که از قهر وکین وشاخ وشانه کشیدن برای نابوی آن کشور واین مردم ، چیزی دستگیرت ممیشود جُز بی مهری ونام سیاهی که آینده هرگز نخواهد توانست بر آن رنگ سپیدی بپاشد ، تا گیتی هست ، نام چنگیز واسکندر وهمتایانشان در آمیخته با سیاهی است ، هیتلر بجهان آمد تا دوازده میلیون سرباز آلمانی ، شانزده میلیون سرباز روسی ، شش میلیون یهودی آواره ، بیش از چهارصد هزار سرباز آمریکائی ومیلیونها شهروند جهان را بنابودی کشاند ، از چنین کسی ، آیندگان بچه گونه یاد خواهند کرد ؟

خازن رضوان که مه جنت است

مست رضای دل رضوان ما است

شور در افکنده وپنهان شده

او نمک عمر ونمکدان ما است

ببینید راه تا بکجا مینهد این پیر فرهیخته ی بلخ ، آن دانشمند دور اندیش که از بهشت برین این چنین زیبا یاد میکند ، پری روی بهشتی را نماینده ی خود میداند که شور در دلها میآفریند واز مهر بپایکوبیت میکشاند وخواهان دوستی با همگان است :

نیست نماینده وخود جمله اوست

خود همه مائیم چو او آن ما است

گوشه گرفته است وجهان مست او است

او خـَضـَر وچشمه ی حیوان ما است

با این فرمایشات واین پیامها که در اندرونش مهر میجوشد ورنگ آشتی بر همه ی دشمنی ها میپاشد ، چه میماند .... جز بگوشه ای خزیدن ولبی تر کردن وبه درویشی ودرویش ستائی ودرویش مسلکی اندیشیدن و دنیای خاکی را برای ستیزه جویان وبد خواهان وکینه جویان رها ساختن ومهر ورزیدن را باین وآن آموختن ، با این پیام پایانی غزل مولانا ببینید بچه چیزی میرسیم وپای به چه گلستانی مینهیم که او برایمان بر گزیده وخواهان آن است :

بیش مگو حجت وبرهان که عشق

در خمشی حجت وبرهان ما است

چه زیبا وبا چه پیامی از ما جدا میشود وخاموشی را بر میگزیند وما مستان اندیشه هایش را بکهکشان زیبائیهای نادیده میبرد تا بیشتر وبیشتر دلباخته ی فرمایشاتش شویم .

پیوسته دلتان دشاد ولبتان خندان باد

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است
در این دنیای ریخته پاشیده که بیشتر مردم برای رسیدن به یک لقمه نان ، از بامدا د تا شامگاه در کشمکش وتلاش وکوششند ، یه چیزی را کسر داریم ، که نا خود آگاه دلمون براش پر پر میزنه ، یه ذره مهر که با وفا در آمیخته شده و یاد آوریش ، لبخند را بگونه هایمان میآره و اشک را رقص کنان بر سر مژگانمون مینشونه واین پرسش بدنبالشه که چرا اینجوری شدیم ؟
چرا بزمهای پایکوبیمان ، گوشه نشستنهایمان واز هر دری سخنی گفتنمون از هم پاشیده شد و دل دیگه اون آرزوهای پیشینو نمیکنه ؟
جوانی از یکی از شهر های ایران برام ایملی فرستاده بود که تا اون ته ته کوچه پس کوچه های دلمو سوزوند :
نوشته بود : دلمون از اینهمه مرگ بر این وآن گفتن ها زیر ورو شده وشادی از درون دلهایمون پر گرفته ورفته
واسش نوشتم : مهربان من ، همدرد وهم نوای من ، هم میهن وهم زادگاه من ، بدون که دل ما از شما پُر بار تره ، شما تو خانه وکاشانه نشسته اید ونمیدونید دوری از زادگاه چه دردی داره ، دوری از خانه ای که توش بدنیا اومدیم ودور وبرش بزرگ شدیم ، با همسایه ها جون جونی بودیم وواسه هم غمخوار ، دکاندار های محله رو میشناختیم و گهگاه با هم گفتگوها داشتیم ، آقا بهمن بقال ؛ جعفر سبزی فروش ،
شاطر مصطفی که نانهای سنگکش تو کرمانشاه نامدار بود ، چه خوشمزه میشد هنگامیکه روی نون سنگک دانه های خشخاش میریخت ؛
همه چیز رنگ مهر میداد واز همه جا بوی خوش آشنائی ، چه عشقی میکردیم هنگامیکه میترا ، خوشگل ترین دختر محله با اون ناز واداهای شیرین ولبخندی که دلها را بطپش میانداخت میومد وبا طنازی از جلو بچه های محل رد میشد ، بوی تن وبدنش تا دو سه روز از مشاممون بیرون نمیرفت ، چه دورانی بود ، همه چیز پاک وبی شیله پیله بود ، وای چه حالی داشتیم هنگامیکه گفتند میترا شوهر کرده ، جوونای محل دیوونه شدیم وکی کیمون بود شوهر میترا رو ببینیم ... چه روزگاری بود ... میترا چهار پنج تا بچه بدنیا آورد وما بچه های محل هنوز با دیده ی پر مهری باو نگاه میکردیم واز خدا میخواستیم واسه شوهرش نگهدارش باشه !
همه از همدیگر خوشمون میومد وواسه یاری رسوندن بیکدیگر در تکاپو بودیم ، همه شاه رو دوست داشتیم وبهش بدیده ی پدر تاجدار مینگریستیم ، شبهای عید همه دور وبر رادیو میچرخیدیم تا با پیام شاه بیکدیگر نوروز را شاد باش بگیم ، از سرو کله هم بالا میرفتیم وبوسه ها چون نقل ونبات بینمون فراوون بود ... چرا اینجوری شدیم ، چرا روی مادرمونو نمیتونیم ببوسیم!؟
چرا نمیتونیم همشیرمونو در آغوش بگیریم وبوسه بارونش کنیم ! چرا از دست زدن به نامزدمون ، یا در آغوش گرفتن ولبهاشو بوسیدن میترسیم ! ای داد وبیداد ، چرا روزگارمون باینجا کشیده شد !
خدا بیامرزتش داش مرتضی خان پسر عموی زنده یاد پدرم ، یه روز تو تل آویو نشسته بودیم وبا هم لبی تر میکردیم ، من همسن پسر بزرگش بودم ولی چون بابا را خیلی دوست داشت ، بمن نیز همون اندازه مهر میورزید وگهگاهی که از لوس آنجلس بتل آویو میومد ، جاش خونه ی ما بود ، از این دوبیتی خیلی خوشش اومد ، وقتی واسش خوندم :
مستی بهانه کردم وچندان گریستم
تا کس نداندم که گرفتار کیستم
یارب ! این چه چشمه ایست محبت که من از آن
یک جرعه نوش کردم ودریا گریستم
بیت پایانی بیشتر بمندرجات این نوشتار میخوره
بهر روی ، روزیکه آگاه شدیم که داش مرتضی ( بابام صداش میکرد داش مرتضی ) رخت از این خاکدان بر چیده وبهشت نشین شده
گوشی رو ور داشتم تاه با خانواده اش همدردی کنم ، کسی خونه نبود واز قرار در جای دیگری مراسم را گرفته بودند ، ولی از پشت گوشی صدای ضبط شده ی داش مرتضی را شنیدم که میخواست پیام براش بزارم ، دو بیتی بالا هم با زبان خودش تو پیامگیر گذاشته بود :
یارب ! این چه چشمه ایست محبت که من از آن
یک جرعی نوش کردم ودریا گریستم
تا اون ته دلم سوخت .