استاد شهرام ناظری که در دبیرستان پهلوی دانش آموز بودندهنگام سخنرانی در آئین بزرگداشت از استاد بهزاد |
دوران
خوش دبیرستانی در کرمانشاه میان سالهای 1340 – 1344 خورشیدی
کرمانشاهیان
ارجمند ، بیاد دارند که دبیرستان پهلوی( مصطفی پروینی امروز ) در کرماشاه ، یکی از آموزشگاه های بر تر در شهر بشمار می آمد ، بویژه با مدیریت آقای مصطفی پروینی
که مردی خوش نام و بزرگوار در میان مردم شهر بودند و دیگر ، استاد یداله
بهزاد دبیر ادبیات آن دبیرستان که بعد ها از سروده سرایان بنام کشور شدند با
کتابهای گوناگون و بنده
شاگرد آن دبیرستان بودم و برگ پایان نامه ی دبیرستانیم را از آنجا گرفتم ....
جایگاه
دبیرستان در پیرامون تپه ی چیا سرخ بود که بنده با پای پیاده از خانه ام در کوچه ی فرهنگ ، راه می افتادم و از
سرازیری سه راه پهلوی میامدم میدان شهرداری و ادامه میدادم ، پُل آشوراب را رد میکردم و سرابالائی جاده را
تا دبیرستان پهلوی ادامه میدادم که از پهنه ی زمین ، ده پانزده پله ، پائین تر ، به سرای دبیرستان میرسیدیم که حیاط بزرگی داشت و
دو طبقه ساختمان که طبقه ی بالا را کلاسهای 7-8-9 و طبقه ی پائین ، ده و یازده و
دوازده .
دبیرستان پهلوی در آن دوران |
دبیران
دبیرستان , بیشترشان فرزانگانی بودند که
اداره ی فرهنگ از تهران میفرستاد ولی استاد
یداله بهزاد ، استاد ادبیات ، زاده ی کرمانشاه و از سر شناسان شهر بشمار میرفتند ، مردی با
وقار و آراسته با کت و شلواری شیک و کراوات که رفتاری بسیار با شکوه داشتند و
هنگامیکه وارد کلاس میشدند و همه ی ما از جا بر میخواستیم ، بسیار جدی ما را به نشستن
فرا میخواند ، فریدون علی خانی ، مبصر ما بود که بر میخواست و دانه دانه ، نام شاگردان کلاس را میخواند و ما هم با شنیدن , حاضر گویان پاسخ میدادیم ، من بیاد
ندارم ، در آن دوران، کسی در میانمان غایب بود , رفتار استاد و روش سخنانشان ، بیانگر
ارادت ژرفی بود که به زبان پارسی و ادبیاتش داشتند ، هنگام
خواندن ، بسیار میکوشیدند که واژگان را درست بما بیاموزانند و
گاهی که با واژه ای در گیر میشدند , علی خانی ، مبصر کلاس را بکتابخانه ی دبیرستان
میفرستادند تا فرهنگ دهخدا را بیاورد و ایشان واژه را درست بیان مینمودند ، ترس در
آمیخته با احترامی برای ایشان داشتیم و در هنگام امتحان میکوشیدیم که از پس پرسشها
و روش خواندن کتاب بر آئیم ، بر عکس دبیرستان های دیگر که دبیران ادبیات ، در
دادن نمره ، بسیار دست و دلباز بودند ، استاد بهزاد ، چنین نبود ، اگر یازده یا ده میگرفتیم ، کلاهمان را بهوا می انداختیم ، چون ایشان در دادن نمره بسیار سخت گیر بودند ،
ارادت زیادی به حافظ و سعدی داشتند و در هنگام خواندن چکامه های زیبا و دل انگیز ,
از چهره اش ، میتوانستیم پی ببریم که یک بیت زیبا و دل انگیز ، چگونه ، جان و روان
آن مرد بزرگ را بشادی درونی وا میداشت ، فردوسی را بسیار از دل و جان بر خاسته می ستود واو را شاعر حماسه سرائی میدانست که با شاهنامه
ی بی همتایش ، مهر میهن را در دلها می آراید و ایران باستان را با همه ی شکوهش
نمودار میکند ، سروده های فردوسی ، بر داشتی است از میدان جنگ ها و یورش سوارانی چون سهراب و تهمتن
و اسفندیار و سواران زن وگرد سُم اسبها و چکاوک شمشیرها و نبرد پهلوانان و زور
آزمائی توانمندان و سپهسالاران ، شاهنامه را شناسنامه ی ما مردم اهورائی ایران
زمین میدانست که خوی ایرانی بودن را بما میآموزاند :
توانا بود
هر که دانا بود زدانش دل پیر ،
بُرنا بود
مردی
ورزشکار بود که بسکتبال را خوب بازی میکرد ، پس از پایان کلاس ها که دبیرستان در ساعت 16.30 تعطیل میشد ، لباس ورزشی می پوشید و در میدان دبیرستان تا دیر هنگام با دانش آموزان بازی میکرد ،
در کلاس درس , رفتاری بسیار جدی داشت ، ولی هنگام بازی که ما هم در پیرامون
میدان ، می ایستادیم و تماشا میکردیم ، از آن جدی بودن ، بیرون می آمد و تکه هائی
می پراند که همگان را بخنده وا میداشت ، چون زاده ی کرمانشاه بود ، گویشی بسیار
بومی و خودی و خودمانی داشت ، در کرمانشاه سوت سوتکی از گِل درست میکردند که بزبان
بومی بهش میگفتیم فیکنه ! یادم میاد ، روزی سخن از کسی بود که سالها از جهان رخت
بر بسته بود و ایشان با زیبائی ویژه ای از آن نام سوت سوتک کار بری کردند و گفتند
، یارو سالهاست مُرده و دیه خاکش شده فیکنه !!!!! ..... هرگز در زندگی ،
ازدواج نکرد ، یادم میاد روزی که وارد کلاس شد و فریدون علی خانی ، مبصر مان نام
دانش آموزان را خواند و ایشان فرمان بر جا دادند ، با لبخندی ، چپ چپ نگاش کرد و
گفت چته علی خوانی اوقاتت تلخه !؟ نترس ، به من و توهم زن میدن !!!!
از
سیاست چیزی نمی گفت ولی میدانستیم که مردی
بسیار میهن پرست و ایران دوست است که شهرش را بسیار می ستاید ، عضو انجمن ادبی سخن در شهر بود و با مدیر دبیرستان ، آقای پروینی ، بآن
انجمن رفت و آمد داشتند ، کتاب فروشی جلالیان از بزرگترین های کرمانشاه بشمار میرفت ،
پائین تر از چار راه اجاق ، و همیشه در درون آن کتاب فروشی دیده میشد ، زنده یاد ،
پدرم ،زمانی ، نماینده ی رسانه های گروهی
در استان کرمانشاه بودند و روزنامه و مجلات ، از تهران در مغازه ی ایشان پخش می شد
و آقای بهزاد را خوب می شناختند ، مردی فرهیخته در کرماشاه بنام آقای فروهر داشتیم
، پیر مردی ژنده پوش با موهائی بلند که دفتری در نزدیک بازار کلوچه پز ها داشت و
یکبار اگر اشتباه نکنم ، آقای بهزاد گفتند که آقای فروهر ، توانسته ، لوحه ی خط
میخی در زیر طاق بستان را بپارسی ، برگردان کند ( ترجمه ) که برای بنده بسیار
ستودنی بود و یکبار تا دفتر ایشان رفتم و او را دیدم و هنوز چهره ی ی ایشان با ریش
سپید و بلند ، بیادم هست .......