21 اوگوست 2008
بیاد مادرم
28 سال پیش بود که در چنین روزی از میانمان رخت بر بست ورفت ، زنی با ویژگیهای خودش ، با درونی آکنده از درد ورنج ویک بیماری سخت که سالها بر او تاخته بود و آرام آرام بسوی نیستی اش میکشاند ، هرگز در رویاروئی با آن بیماری کشنده دلسرد نشد وتا واپسین دم زندگیش که از مرز 60 بهار نگذشت ، با لبخندی که از آن بوی خوش آشنائی میآمد از این خاکدان جدا شد ومن وچها ر همشیره و پدرم را سوگوار کرد ، پدری که بیش از سه سال نتوانست دوریش را ببیند وباو پیوست .........
در عشق تو گر دل بدهم ، جان ببرم
هر چه بدهم ، هزار چندان ببرم
برخی از شیفتگان شاه درویشان ( مولوی ) بر این باورند که سروده ی بالا را برای مادرش نوشته که بی مرز باو مهر میورزید و در لابلای مانده های بی شمارش ، گهگاه با پیامهای دل نشینی رو برو میشویم که یادی از مهر مادری را در بر میگیرد .
واژه ی مادر ، شاید دل نشین ترین ها در میان شهروندان گیتی باشد ، واژه ای که ورجاوند ترین ( مقدس ) وبلند پایه ترین جا را در دلهای همگان پُر میکند و نیاز به بازگوئی ندارد ، تا بوده وهست وخواهد بود ، درخشش با شکوه مهر مادری که تا آنسوی کهکشانها را تابناک کرده ...... همچنان روشنگر دلهاست و شادی بخش جانها :
بمردن هم علاجی نیست ، رنجور محبت را
فغان زین درد بی درمان که در ماندم زتدبیرش
شاید این پیام فروغی بسطامی ، نمایانگر درد بیدرمانی بود که بر تار وپودش زد وشادی را از درونش زدود ، یادم میاد :
زنی وارسته وسخت گیر در روند زندگی بود ، توان اداره ی خانواده را با شهامتی در خور ارج ، در دست داشت ، پدر ، نان آور بود ومادر ، با دور اندیشی ویژه ی خودش بر تک تک ما فرمانروا ئی میکرد ، من که تنها پسرش بودم و چهار همشیره و پدری بسیار مهربان وساده دل که همگان را یکسان دوست میداشت و مهر ورزی ، پاره ای از تنش بود :
بجو متاع محبت که گر تمامی عمر
بدین متاع ، تجارت کنی ، زیان نکنی
ومادر ، درونی پُر از دانش وبینش داشت ، پیش از اینکه بهمسری پدرم در آید ، آموزگار بود وبباور نزدیکانش ، بسیار سخت گیر در روش آموزش ، این سخت گیری را ، بگستردگی پیگیری مینمود که گاه ، مورد پسند ما فرزندانش نبود و امروز که بر آن سخت گیریها مینگرم ، بر داشتم از آنها با روش زندگی آن دوران گره میخورد که بشیوه ی امروزی نمیچسبد ، نمیخواهم داوری کنم .... شاید روش مهر انگیزانه میتوانست بیشر سایه انداز باشد تا رفتار های پر تنش و تند خویانه که بباور من ، کارساز نبود .
بی مرز به گلزار همیشه بهار فرهنگ ایران دلبستگی داشت و نوای خوش آهنگهای سنتی را بسیار میپسندید و زیر لب آهنگهای روز را از خوانندگانی چون دلکش ومرضیه میخواند ، نوای خوشی داشت وفری یکی از همشیره هایم که میخواست ، سر بسرش بزاره ؛ میگفت کی دلکش بکرمانشاه آمده وتو خانه ی ما میخواند ونمیدانستیم ؟! ومادر ... با آن لبخند شیرینش که مهر از آن میجوشید ، میگفت : خوبه مینالی !!
دیگر از تو بانگ طرب ، کی بر خیزد نیمه ی شب ..... ساز شکسته چون دل من
این ترانه ی ساز شکسته از زنده یاد بانو دلکش را بسیار دوست میداشت وهر هنگام زیر لب میخواند ، بسروده های حافظ دلبستگی فراوان داشت وبیشتر زیبا اندیشیهای پیر فرهیخته ی شیراز را از بر میدانست ودر نشستهای خانوادگی ، آنها را بمیان میآورد
مطرب کجاست تا همه محصول زهد وعلم
در کار بانگ بربط وآواز نی کنم
کی بوده در زمانه وفا ، جام می بیار
تا من حکایت جم وکاووس کی کنم
ما فرزندانش سینما را دوست داشتیم ، بویژه من که چهار سینمای کرمانشاه جایم بود و دیدن فیلمهای بزن بزن ! از خواسته هایم که گهگاه با سرپیچی مادرم روبرو میشدم ! گرفتن پول از او ، سخت تر از هفت خان رستم بود ! چون با سینما میانه ای نداشت !
همیشه سرش تو کارهای خانه بود ودرد سر نیز ! آزارش میداد ، سر دردی نا شناخته برای آن دوران ( میگرن ) با آن روشهای واپسگرانه ی پزشکی و دادن داروهائی که برای هرچیزی خوب بود مگر سر درد .... ومادر مینالید ورخت میشست و چون تمیزی را دوست داشت ... میترسیدیم که فریادش بآسمان رود وپاورچین کفشها را از پا در میآوردیم ووارد میشدیم .
هنگامیکه کله قند ها را با قند شکن تکه تکه میکرد ، دوست داشتم کنارش بنشینم وتا چشمش ازم دور میشد ، دو سه تکه قند کش میرفتم ...
جارو کردنش هم دیدنی بود ، در آغاز مشتی دانه ی هندوانه را که خودش در تابه بو میداد بروی فرش میریخت وبا زانو براه میافتاد وجارو میکرد ودانه های خوش بوی هندوانه را میشکست وبکارش ادامه میداد ، زمستانها که کرسی میزاشتیم ، مادرم بالا نشین بود و بر همگان فرمان میراند ، پدر که گاهی با خریدن کلوچه برنجی بخانه میآمد ، پاکت را به مادرم میداد تا میان همگان قسمت کند ، میوه هم همینجور ، خوشه ی انگور را در جام زنگی پر آب فرو میکرد وچند دانه را نخست در دهان خودش و سپس بما میداد .
بیماریش هنگامی باوج رسید که من سه فرزند داشتم ، دو پسر ویک دختر ناز ومادرم به تک تکشان مهری ژرف داشت ، همسرم بسیار در پاکیزگی فرزندانش میکوشید ومادرم از این ویژگی عروسش خرسند بود ، روزی که فرزند کوچکم را برای دیدار به بیمارستان بردم ، در آغوشش گرفت وگفت به به چه بوی خوبی واز چشمان عسلی رنگ وزیبایش میشد آن خرسندی را دید که با چه مهری بعروسش مینگریست .
دو سه روز بپایان زندگیش مانده بود که برای دیدار به بیمارستان رفتم ، مانند همیشه با لبخندی مادرانه و دل نشین .... گفت : هـُمی جان کمی از شاه درویشان ( مولانا ) برام بخوان ، میدانست که از شیفتگان شاهنشاهم ، چشمانش را میبست وگوش میداد :
صد بار مردم ای جان ، این را بیازمودم
چون بوی تو بیامد ، دیدم که زنده بودم
صد بار جان بدادم ، وز پای در فتادم
بار دگر بزادم ، چون بانگ تو شنودم
میدانست که زندگیش رو بپایان است ، ولی زیبا اندیشی را دوست میداشت وزندگی را از دریچه ی زیبائیهای گسترده اش مینگریست .
روانش شاد .... مادرم
جز محبت هر چه بودم ، سود در محشر نداشت
دین ودانش عرضه کردم ، کس بچیزی بر نداشت
نظیری نیشابوری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر