زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

آزمودم ، مرگ من در زندگی است
چون رهم از زندگی ، پایندگیست
نخستین پیامم را در آغاز سال 1389 با سخنی از پیر فرهیخته ی بلخ یا شاه درویشان ( حضرت مولانا ) آغاز میکنم که با مهر ودوستی آشنائی دیرینه داشت و نیک اندیشی ونیک نگری و زیبائی های زندگی را بگونه ای دگر مینگریست و این دنیای خاکی را راهی بسوی ناسوئیها وبیسوئیها میدانست .
بر داشتهای او از زندگی چنان گسترده بود که در اندیشه های ما نمیگنجد و همین زیبا اندیشیهای ژرف است که نامش را در جهان ببلندای کهکشانی رسانده واز او استوره ای ساخته که همگان میستایندش و در فراسوی اندیشه هایش بدنبال چیز هائی هستند که در روزگار ما کمیاب است :
آبی بزن از این می وبنشان غبار هوش
جز ماه عشق هر چه بود غبار بود
دوستداران شاه درویشان ، رو بفزونی هستند و هر هنگام در گوشه ای وکشوری از جهان بزرگداشتهاست که برایش بر پا میکنند وچرا !؟ پاسخ بآن بسیار ساده ودل انگیز است :
امروز رسانه های گروهی جهان چه چیزهائی را باندیشه ها یمان هدیه میدهند ؟، کشتارها ، رویدادهای تلخ راه ها وخود روهائیکه هر روز گروهی را در تصادفات نابود میکنند ، سیاست ها وسیاست بازیهای جهانی ،مرگهای پیش آمده از خود کشیها یا جنایتها وخروارها از رویدادهای تلخی که این خاکدان را در بر گرفته و همگان را خسته نموده .... تا کی جنگ وکشتار از این وآن و تا کی برای نابودی آن واین باید جنگ افزار ساخت ؟ و اینجاست که اندیشه ها روی بجای دیگری میآورند که برایشان ناشناخته است ! روی بمهر ومهرورزی ودگر اندیشیهای ژرف ، روی بزیبا نگری و آرامش خواهی وآسایش وگریز از اینهمه سیاهیهائی که پیرامونمان را فراگرفته وروزگار را بر ما ودیگران تلخ کرده و اینجاست که اندیشه های آن فرهیخته نامدار بیاریمان میآید تا دگر گون شویم وبرای چند دمی از این دنیای مالامال از دردها فرار کنیم:
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست
راهی ار نزدیک تر داری بگو !
او در زندگی 68 ساله خود ، با آن بار دانش وبینش و دانائی ، پی برده بود که زندگی را باید از دریچه ی دیگری نگریست و خواسته ها را در آرایشی دگر گنجاند :
ای عشق ! عقل را تو پراکنده گوی کن
ای عشق ! نکته های پریشانم آرزوست
پراکنده گوئیهایش بدنبال مهر روانند و سخنش را رنگی دگر وبوی دگر است که تا کنون ندیده ایم :
گر چشم وجان عاشقان چون ابر طوفان بار شد
اما دل اندر تن چو برقها رخشان شود
مزه مزه کردن وچند بار سخنش را در اندیشه گنجاندان بر درونمان میل بزندگی را گسترده تر میکند :
چون خیره شد زاین می سرم خامش کنم خشک آورم
لطف وکرم را نشمرم که آن در نیاید در عدد !
میگساری را آنگونه که در اندیشه ها نمیگنجد بآرایش سخن میآورد و ایزد را دل نشین تر از دکانداران دین
بمیدان داوری میکشاند ، خداوند او میگساران را بدوزخ نمیفرستد و زنان را بزیر سیاهی چادر نمیکشاند :
ما مست شدیم ودل رها شد ؛ از ما بگریخت تا کجا شد ؟
او جای دگر نرفته باشد ، او جانب خلوت خدا شد
ودر سروده ای دیگر :
یک دست جام باده ویک دست زلف یار
رقصی چنین ! میانه ی میدانم آرزوست !!
چرا پیر بلخ چنین آرزوئی را در سر میپروراند !؟ چون در دوران او نیز سیاه اندیشان خرافات پیشه که چنگ بر زندگی توده ی مردم انداخته اند .... فراوانند و او با یاری از دوستان ونزدیکانش بسرکردگی حسام الدین چلپی که از جوانمردان ترک بود و ورهبری گروه اخیان را در دستهای توانمندش داشت بمیدان مبارزه آمده بود که بر پوزه ی نابخردان بکوبد تا زندگی را آنگونه بر مردمان سیاه نکنند :
جهان از ترس می درد وجان از عشق میپرد
که مرغان را برشک آرم زپروازم همین ساعت
مولانا ، سیه چهرگان سیه کار را خوب میشناسد وآموزگارش ، همان قلندر نامدار ( شمس تبریزی ) که او را از فقیهی فتوا دهنده بدرویشی بی همتا مبدل کرد.... باو آموخته بود که با چه کسانی خوب تا کند وبا چه کسانی مبارزه را آغاز نماید :
امروز چه روز است ؟ بگو روز سعادت
این قبله ی دل کیست ؟ بگو جان خرابات
ما از لب ودندان اجل هیچ نترسیم
چون زنده شدیم از بت خندان خرابات
وکج اندیشان از شنیدن چنین سخنانی نا خرسندند و همانها بودند که شمس تبریزی را از قونیه بدر بردند و بباور گروهی از پژوهشگران، کشتند تا شاید اندیشه ی مولانا را دگر باره بسوی آنها بکشانند و نشد !
زهی می که اندر آن دست است هیهات
که عقل کل بدو مست است هیهات
بده آن پیر را جامی وبنشان
که اینجا پیر بایسته است هیهات
می ای در کش بنام دلربائی
که بس زیبا وبر جسته است هیهات
واو همچنان خواهان مهر ودوستی وبرادری وبرابری میان همگان است واز دد اندیشان و بد خواهان گله مند ،
او از آنان باک ندارد ولی میسوزد وآب میشود هنگامیکه میبیند که کوته اندیشیها وخرافات ها را با چه ترفندها در توده ی مردم فرو برده اند و آنچنان پیروز مردانه در کارشان وارند.
تو چشم شیخ را دیدن میاموز !!!
فلک را راست گردیدن میاموز
دل مظلوم را ایمن کن از ترس
دل او را تو لرزیدن میاموز
تو ظالم را مده رخصت به تا ئویل
ستیزا را ستیزیدن میاموز!!!
ورویا رویشان میایستد ودرفش مهر را بر رخشان میکشد و افسوس که پس از هشت سد ( صد ) سال که از مرگش میگذرد ، هنوز میبینیم که خرافات تا چه مرزهائی در اندیشه های توده ی مردم رخنه کرده .
چنان مستم چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیاید
چنان استم چنان استم من امروز

هیچ نظری موجود نیست: