گردشگاه تاق بستان در دورانهای پیش |
باغ رفتن ما
در دوران زندگی در کرمانشاه
ما مردم
بومی کرمانشاه ، گردشگاه تاق بستان را که نزدیک شهرمانه خیلی دوست داریم ، در آن دوران که من آنجا زندگی
میکردم ، پنج قران میدادیم از میدان گاراژ با تاکسی میرفتیم که بیشترشان 180 های
مرسدس بنز گازوئیلی بودن و مشکی رنگ و تمیز ، دور میدان گاراژ ، پشت سر هم پارک
میکردن و یکی بود داد میزد آی تاق وسان تاق وسان !!و مشتری میاورد ، روی داشبورد
تاکسی هم تک بیت های دلنشینی با خط نستعلیق مینوشتند که بیشترشان پس از پنجاه و
چند سال که کرماشا را ترک کردم بیادمه :
افتادگی
آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد
آب زمینی که بلند است
با دوستان
سوار میشدیم و میرفتیم ، پُلی نزدیک پالایشگاه
شرکت نفت بود بنام لب آب ، تا بامروز هم
پی نبردم چرا لب آب ؟! پُل سیمانی تنومندی بر رودخانه ی پُر آب قره سو پی ریزی
کرده بودن ، انگلیسها ، سازندگان پالایشگاه نفت کرمانشاه بودن ، یادم میاد کامیونهای
دیزلی لیلاند ساخت انگلیس که رنگشان سبز بود ، در سر تا سر پهنه ایران در رفت و
آمد بودن و اگر در راستای 600 کیلومتری میان تهران و کرمانشاه ، لیلاند سبز رنگ
تانکر میدیدم ، میدانستم مال شهر خودمانه ! ، خیلی به کرماشاهی بودنمان ، میبالیدیم
و تابستانا که برای تعطیلات سه ماهه ی مدرسه ، میرفتم تهران خانه ی مادر بزرگم ،
کی کی ام بود بر گردم کرماشا .....تاق وسان ، برای ما شناخته شده و دوست داشتنی
بود ، از تاکسی که پیاده میشدیم موج نسیمی خوش بو ، چهره را نوازشی دلپزیر (ذ)
میداد ، زنهای دلاور کُرد که همیشه در نان رسانی بخانواده ، همسرانشان را کمک
میکنند ، در گوشه و کنار به پختن نان ساجی می پرداختن ، زنان قزان بسر هم با مهارت
، آب چشمه را بر سر، بخانه میبردن ، دهکده
ای در نزدیک دریاچه بزرگه (دست راستش) بود که گاهی از بقالیش ، ماست کیسه میخریدیم
و با نان ساجی و اگرم ارده گیرمان میامد ، لقمه درست میکردیم ،
این نام
دریاچه بزرگه و کوچیکه هم تا کنون برای ما بومیهای شهر ، با علامت سئوال باقی مانده !!! استخری در برابر
تاق ها ساخته شده باندازه ی شاید 60 متر در 60 متر که بهش میگفتیم دریاچه بزرگه و
یه برکه ی کوچکتری هم در نزدیکش بود بنام دریاچه کوچیکه ، زمانیکه دریای پُر شکوه
مازندران ( ونه خزر !!!) را دریاچه میخواندیم و در دبیرستان هم هرگز جویا نشدیم که
جریان دریاچه بزرگه و کوچیکه ی تاق وسان چیست !؟ تا بامروز هم که با دوستان همشهری
در تماسم ، میگن دریاچه بزرگه ....... بگذریم بزرگ
تر که شدیم ، با دوستان ، در نشست و برخاستها ، بزبان خودمانی ، لبی هم تر میکردیم و دوستمان
داش سیروس که سلیقه ای زیبا در سفره چینی داشت ، سالاد خوشرنگی با تماته (گوجه
فرنگی) و خیار و لیمو که از خانه میاوردیم درست میکرد و سرها که گرم میشد ، با ته
صدائی که داشتم میخواندم :
خدای خشک
کند دست زارعی که بکاشت
در آب و خاک
جهان دانه ی جدائی را
یادش بخیر ،
(در کتاب یاد نامه ی درفش مهر ازش یاد کردم) ماشالا خانی داشتیم که همیشه تار زوار
دررفته اش را در دست داشت و هرگز یادم نمیاد که تار میزد ! مردی خوش برخورد بود که
روزگار لاکردار ! میانه ی خوبی باهاش نداشت و اگر پای سخنش مینشستی و میخواستی پی ببری ، چه در چنته داره ! ؟ بجائی
نمیرسیدی ، مشتی واژگان جور وا جور را میگرفت و تحویلت میداد که هیچکدامشان با هم
همخوانی نداشتن ، ولی ماشالا خان بود و تو تاق وسان میچرخید و ما هم پولی بهش
میدادیم و خیال میکردیم برامان تار میزنه و ایشان هم یه مُشت گویش ریخته پاشیده
بارمان میکرد و رامانه میگرفتیم و میرفتیم گوشه ای مینشستیم و از هر دری سخنی بود ،
مطرب های دوره گرد که در پهنه ی تاق وسان پرسه میزدن ! تا صدای آوازی را از گوشه
ای می شنیدن ... یهو
پیداشان
میشد و از کسی هم نمیپرسیدن ! یه راس چُـتـُـلی مینشتن (می نشستن) و کوکی بتار و
تپ و تپی میزدن به تُنبک و خواندن آغاز میشد :
دنیا زتو
سیرم بگذار که بمیرم .... در دامت اسیرم .... آی دنیا
نه نگات
میکردن و نه کاری بکارت داشتن ، مثل ماشین کوکی یه کمی برات میخواندن و تا میامدی گرم بشی !
پامیشدن و با زبان بی زبانی حالیت میکردن که روتانه زیادنکنین ، پولمانه بدین تا
بریم .......
دریاچه
بزرگم که حرفش آمد ، زیبائی ویژه ی خودشه داشت با درخت چرخی بسیار سالمندی که سر
بآسمان کشیده بود و میگفتن !!! یه ریشه ازش تو بیستون پیدا شده !!! ( بیا و باور
کن که اگر بخوای ته و توی کاره در بیاری که ای بابا ! بیستون کجا و تاق وسان !؟
ممکنه به رگ غیرت یه شیر پاک خورده ای بر بخوره و جریان بیخ پیدا بکنه ) شاید بر
پایه ی چنین پنداری !!! نام دریاچه تاقوسان همینجوری نسل به نسل و سینه بسینه
مانده و کسی ! نخواسته ته و توی کار را در باره ی ریشه ی درخت چرخی و دریاچه بزرگه
و کوچیکه در بیاره !!!!
آب دریاچه
بزرگه با دو دهنه آبشار که هر دهنه دو متر پهنا داشت ، سرازیر میشد میامد پائین و
راشه میگرفت و میرفت بطرف قره سو ، نزدیکیای عید نوروز ، مردم ، قالیهاشانه میاوردن میشستن و پهن میکردن ور
آفتاب که عصر ببرن خانه ، کمی پائین تر ، ماشین شور هائی بودن که یه تومن میگرفتن
با پیت های 18 لیتری ( پوت بزبان بومی!) شرکت نفت که براش با چوب ، دسته درست کرده
بودن ، با یه لُنگ سرخ رنگ حمام میافتادن بجان ماشینت و تر و تمیزش میکردن و تا
دلت بخواد از آن آب خداداده ماشینته
میشستن ، گاهی ماشین شورا ، سر
پیدا کردن مشتری میپریدن بهم و بیا و دُروسش کن ، تا میخواسی بری جلو از هم جداشان
بکنی ، افتاده بودی تو آب !! و اگرم ولشان میکردی .... خونین و مالین شده آنقدر به
سر و شکل هم میزدن تا خسته بشن برن راشان و تازه ، سگای تاق وسان میافتادن
بدنبالشان و هر چه سنگ پرت میکردن ، سگها زیاد تر میشدن ......... و شب که میشد با
هزار خاطره خسته و کوفته بر میگشتیم خانه
....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر