پایکوبی و دست افشانی (رقص) چوپی |
چهارشنبه ، چهاردهم
خرداد ماه سال 1399 خورشیدی ، برابر 3.6.2020
دوران جوانی
در کرمانشاه
جانم براتان
بگه ، از کلاس دهم دبیرستان ، دیه ریش و سبیل در آورده بودیم و تو کوچه و محل
زندگی ، دس به عصا راه میرفتیم که کسی ، لای مادرمان چُقولیمانه نکنه ، اهل دعوا
مرافه م نیسَم چون تو ذاتم پیدا نمیشه ، رویهمرفته ، بچه ی بدی نبودم و کاری بکار کسی
نداشتم ، بقال درِ خانمان که بشش میگفتیم
، عمو فرج ، آدم مخصوصی بود ، تو دکانش که روبروی خانه ی ما بود ، هم ، کار میکرد و هم زندگی !!!! همیشه بوی هیزم سوخته
و دود فراوان از درون دکانش میزد بیرون ، گاهی که چیزی کم میوردیم ، ازش خشکه بار میساندیم ، ولی
تره بار و لبنیاتش بوی کِز میداد و بقالی اصلیمان دور تر از او بود ، خیلی به عمو
فرج ، احترام میزاشتم ، استوار بازنشسته ی ارتش بود و همیشه پالتو نظامی تنش بود و
حقوق باز نشستگیم میگرفت ، تو کوچمان ، همه جور کاسب ، پرسه میزد ، از دوغ فروشا
با مشکشان روی خر تا صدای هوار لباس کهنه فروشا : هوار میکردن آی لباس کـُنه (کهنه) شلوار کـُنه ، کفش کـُنه ،
خوورده ریز خانه می ی ی ی خ خ خ خـــــریم ! سنگ نمکم روی گـُرده ی خر میاوردن که
با دسار ، آردش میکردیم ، عدسی م تو قزانای مسی میشتن رو سرشان ، میگفتن گـِل
ارمنی میریزن توش تا خوشمزه بشه ، هنوزم نمیدانم ، گـِل ارمنی ، دیه چیزه !! ،
تابسانام ، توت میاوردن ، تو طبق چوبی ، رو سرشان .
یه بقالی دیه م داشتیم ، آقا محمد نام که رفیقاش بشش میگفتن کـَلـَی محمد ، ( کسانی که میرفتن کربلا و میامدن پس ، بششان
میگفتن کــَلــَـی ) مرد خوش بر خوردی بود و همیشه تو دکانش که خیلیم مرتب و منظم
بود رادیوش رووشن بود و صدای تک نوازانی چون استاد جلیل شهناز و نی حسن کسائی ازش
میامد بیرون که از شنیدنشان ، دلمان حال میامد ، منه ، میشناخت و گاهی که وقت داشت ، از جنگ
جهانی دوم تعریف میکرد که ارتش هیتلری نصف اروپا را بزور توپ و تانک گرفته بود و
از سیاست چرچیل میگفت که دوره ی جنگ ، اگه تو کرماشا ، باران میبارید ، میگفتن کار ِ سیاست چرچیل لامصبه (لا مذهب ) ، یه عطاریم ، دکانش بغل نانوا سنگکی آحسن بود
که چای و شکر و هـِل و کله قند داشت ، گیاهای طبی ، از گل گاو زبان گرفته تا سُنبل
تیب و خاشخاش و رازیانه و خاکشیر و بالنگو ( تو کاغذ روزنامه ، می پیچید و با نخ
گره ش می بست ، میدادش دسـِت ) ، تا اسطو خودوس که نمیتانسم تلفظش کنم و تا حالام
برام سخته ، خرت و پرت های زیادی تو دکان عطاریش بود که اسماشانه یاد نگرفتم .......
علاقه ی
زیادی به تمبرهای ایران داشتم که از دوره
ی ناصرالدین شاه ، وارد پست خانه شد و بابام هم کلکسیون تمبر خوبی داشت ، منم شروع
کردم به جمع آوری ، تو میدان شهناز ،لای کنسول خانه ی انگلیس ، میرزا مرتضا خانی بود ، یه دکان کوچیکی داشت و
لوازم تحریر میفُرخت و منم بیشتر جمعه ها که
مدرسا تعطیل بود، میرفتم لاش ، ازش تمبرهائی که کسرداشتم میساندم ، یکی دو ساعتی
برای یافتن تمبرها ، تو دکانش بودم ، واژه ی اوپیزی ، همیشه سر زبانش بود و بآدمای
شُل و ول میگفت اوپیزیِ حیف نان ، لهجه ی بومی و زیبای کرماشای خودمان از دهانش
سرازیر بود که در کمتر کسانی بیاد دارم ، واژه های کُردی که با فارسی مخلوط میشدن شیرینی
خودشانه داشتن : مثلن بآدمای لاغر میگفت ،
سی کـَه دالک بیه مرز ( مادر آمرزیده) قاچ و قـُـلی ! ( پاهای لاغر) ، گاهی که
خانمای پُر حرف و ایراد بگیر میامدن دکانش ، وختی میرفتن راشان ، پچ پچ کنان میگفت
، ای ی کیه دیه بوا !؟ میمانه فاطمه اَره ( اصطلاحی برای زنان پـُر حرف) !!! شیطانه میگه هر چه اَدهنم میا بشش بگم ،
دیدی ! ؟ (رو بمن) مای بد بخت سرو کارمان افتاده با چه نه نه ی فولاد ذ ره هائی !؟
اونم با ای ی همه قِر وفِر و اطفار ، انگاری از دماغ فیل افتاده ، دولقن مزاج !!
یه روزی ،
تو دکانش ، با یکی ، مرافش شد (دعوا) ، اول ، کـُتاشانه در آوردن ، اناختن رو زمین
و پریدن گیج هم و منم با سه چهار تای دیه ، زیر دس و پاشان ، نمیتانسیم جداشان
بکنیم ، بِشِش میگـُف : کاشکا آدم بودی !! آخه اگه یکی بزنم بـِشت ! چه ازت میمانه
با ای کاکلت !؟ ( زلف و موی سر) ! ؟ یاروَم ، می نـَمید (می چسبید) به یخه ی
پیرهنش و لـَـقــَت میناخت به چپ و راس و به هر بدبختی بود جداشان کردیم و یه ساعت
پس از رفتن طرف ، هر چه فحش تو دلش داشت میرخت بیرون : آخه به چه ت ( به چه چیزت )
مینازی !؟ خو (خوب) اگه جلومه نگرفته بودن ، میترپاندمت ( له و لوردت میکردم ) تا
بیافتی به لا لکیدن ! ( التماس ) با او تـِک و طـَرحت !؟ تو نمیری از ترس افتاده
بود به گوگله !! ( راه رفتن چهار دست و پا ) یادم رفت بشش بگم ، پـَخـَمه ی خدا غضب کرده !!سه سال ، کلاس اول رفوزه شدی ! ( رفوزه ،
بفرانسوی ، معنی رد شدن در امتحانات بود ولی افتاده بود سر زبانها ) ریش و سیول (سبیل به کـُردی ) در اورده بودی و هنو (هنوز) مدرسه ی ابتدائی جات بود ! آخرشم بوات (پدرت) از دبستان دَرِت اورد ،
هشتت (گذاشتت) لای دسِ خودش ، شدی برام شاگرد
شوفر !! کسی که نشناست میگه آیمی (آدمی) مه میدانم و اَ چک و پکتان با خبرم
.......انگاری با خودش حرف میزد !!
سی فاطمه ،
گردشگاه خوبی بود با یه درخت نذری بزرگ در
وسطش که دخترای دم بخت میامدن نخ و روبان
بشش گره میزدن که خدا بختشانه واز بکنه !!
از درِ گاراژ که میخواسیم بریم تاق وسان ، یه خودی (کمی) پائین تر بود و روزای جمعه راه برادار نبود و
گاهی با رفقا ، سـَریـَم به سی فاطمه میزدیم ،
چشای مادرا بهوا بود و دعا کنان با خدا حرف میزدن و دخترام ، یه دسشان به
چادر دالکشان (مادرشان) و با یه دنانم (دندان) پـَرِ چادرشانه میگرفتن که یهو از
سرشان نیفته و خیطی بار نیاد !!! تا دلت بخواد ، بچای(بچه ها ) ریز و درشت تو هم میلولیدن و یهو ، یکیشان گـُم
میشد و سر می یشت به جز بلاله ( شروع به زاری کردن) و نه نه شم از اوولا میزد تو
سرش که بچم گـُم شد ! خدا بکشتم هوووووشنگ کوجائی !؟ تا با صورت خیسِ اشک و
هوار کنان میوردنش میدادنش دسِ نه نه ش ، با قیض (عصبانی) بشش میگفت آخه پدر سگِ بایه قـُش ( جغد) ، چرا از دسم در رفتی
!؟ ویسا ویسا بریم خانه اگه به بووت نگفتم
! و بچه م دیه که نه نه شه پیدا کرده بود ، عین خیالش به حرفای مادرش نبود و میرفت دنبال بازی گوشیش !!! تو ای ی هیر
و ویرم که میگفتن ، چاقو کـُـله بیار و زیر ابرو بگیر ! بودن ، مادرائی که عقبِ
دختر میگشتن برای پسراشان و میچسبیدن به یه دختر خوشگل ، تا برن لای نه نش آدرس
خانه شانه بگیرن بیان خازمنی ( میان هیر و ویر ، چاقو کُله بیار و زیر ابرو بگیر :
اصطلاحی است در گویش روزانه ی مردم ما برای
پدیده هایی در زندگی که طرف ، همه چیز را از یاد برده و بفکر خواسته ی خودشه !! و
با چاقوی کـُـند میخواد زیر ابرو بتراشه !)
گاهی ساز
دهل هم بود و مردا (مردها )ویس میسادن (می ایستادن) ، دس تو دس و پایکوبان و دسمال
به دس ، چوپی بگیرن و بیا بسیلشان ! که چه رِم و کـُـتای میناختن راه ، ونگه ی
(صدای شد ید) سـُرنا (نوعی قرنی ) که با طبل دُهـُل هم آهنگ میشد ، غوغا براه می
انداخت .... اونای که چوپی بلد بودن ، با چه هم آهنگی ، وسط میدان پاها را با
آراستگی و یگانگی بالا برده و پائین میاوردن که بسیار دیدنی و آفرین بر انگیز بود
.... ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر