بارانهای شدید در شهر و چکه آمدن از بامها بدرون خانه |
پنجشنبه ،
روز نخست از ماه خرداد سال 1390 خورشیدی
برابر 21.5.2020 زایشی
جانم براتان
بگه رسیدیم بکوچه ی فرهنگ ، پائیناش میخورد بکوچه ی منوچهری و اولاش ، خانه ی ما بود
، توای خانه بزرگ شدم ، نُقلی و سر زمینی ،
دوران دبستانی را آنجا گذراندم و در پایانی دوران دبیرستانی ، معمار آوردیم و یه
طبقه ی دیه بساختمان اضافه کردیم ، از خانه تا مغازه ی فرشته که کار و کسب پدرم
بود ، فاصله ی زیادی بود و اووختا کمتر کسانی بودن که ماشین شخصی داشتن ، یه ی
دوچرخه ی 28 انگلیسی از نوع روبن هود ، پدرم برای کارش خریده بود که خیلی زود ، در
بست شد مال خودم و پُر روئی را بجائی رساندم که اگر بابام دوچرخه را لازم داشت ، بِشِم میگفت ! قد چشام از ای دوچرخه نگهداری
میکردم و مادرم ازم کار میکشید ، باشِش میفرتم چالسنخان ، براش خرید میکردم ، این مادرِ
ما ، فرمانده ی کُلِ اداره یِ خانه و زندگی بود و همه مان ازش حساب میبردیم و بین
خودمان باشه ! ازشم میترسیدیم ! دوره ی جوانیش آموزگار دبستان بوده و رفتارش همیشه
در خانه نیز ، آموزگارانه و سختگیرانه ، همراه تَشَر های (اختار ! بزبان بومی ) آنچنانی
بود ، برای نمونه در دوران دبیرستان گاهی تجدیدی میوردم ، بابام چیزی نمیگفت ، ولی بیا و
دُرسش کن با مادرم که هر چه از دهنش بیرون میامد حوالم میکرد که.... بجای رفتن
بکوچه و اراده بازی و ترخل بازی کردن ، میامدی درساته حاظر میکردی یا مثل بچای
خدایارا !! بشینی کتاب بخوانی و نه شب و روز بری برای تجدیدی درس بخوانی !!!! (
ایراد ها فت و فراوان بود و کاریش هم نمیشد کرد ..... بگذریم و بر گردیم به
کارهائی که با دوچرخه میکردم : از سیر و
پیاز و تماته گرفته تا آلو بخارا و میوه براش میخریدم و فرزی (بتندی ) کاراشه
انجام میدادم که دس از سرمان ورداره و بزرگتر که شدم ، میفرسادم لای عبداله ی قصاب و
رفته رفته ، نهارم تو تاس سه طبقه که یه
دسه ای هم داشت ، برای بابام می بردم که بشم میگفت ، روله ! پیر شی و برو
که خدا کارته راس بیاره ، مرد ساده و پاک سرشتی بود که آزارش به مور هم نمی رسید و
سرش تو کار خودش بود و زمسانا که باران ، شدید میشد ، یه پله ی چوبی داشتیم که با
هم میرفتیم پشت بام ، یه بام غلطان سنگی
هم داشتیم که یه دسه ی چوبی داشت ، زیر شس باران ، تَرَک های پشت بامه راس و ریس
میکردیم که فایده نداشت و از درو دیوار ، خانه و زندگیمان میشد چکه ی گِل آلود ِآب باران !! تو ای هیر و ویر کک های خون آشامم تو خانه زیاد میشد که
میافتادم بجانمان و دس و پا برامان نمیزاشتن و نه خارش ول کنمان بود و نه چکه ، از جام زنگی گرفته تا طشت لباس شوئی و قزانای توآشپزخانه
را زیر باران میوردیم میزاشتیم زیر چکه و لاکردار ،دست ور دار نبود و سمفونیک شماره
ی پنج بتهون ، باید میامد بسیل تپ و ریپ های بلند شده از تق و توقهای ریز و درشت
چکه پرانیهای دامنه دار ، تا نق زدنهای
مادرم شروع میشد ، پدرم میگفت ، روله وخیز باید بریم پشت بام و ، زیر شس باران !
کاری از دسمان ساخته نبود که! ، تو نق زدنهای مادرم میگفت که ، خدا منه ور داره با ای خانه ی زپرتی که بشمان
داد !!! از یه طرف داد و بیداد های مادرم و از یه طرف دیه آسمان قُره های تکان
دهنده و رعد و برقهای آنچنانی خانه را بلرزه در میورد و اونای که شیروانی داشتن ،
سراشان رو بالش و من و بابام رو پشت بام ( کاشکا کاری از دسمان میامد !) آخرشم همین چک چکه های زمسانی بود که بابا را
وادار کرد یه طبقه بزنیم روی خانه با شیروانی ، که دخل چکه پراکنی را از خانمان در اوردیم ..... با دو چرخه که
راه میافتادم برم چالسنخان ، یه سرازیری داشت که میرساندم تا میدان شهناز که کنسول
خانه ی انگلیسا اونجا بود و بچه که بودم نمیدانستم انگلیس کوجا و شهر کوچک ما
کرماشا کوجا !؟ و بزرگ که شدم ، دانستم که استعمار جور و ستم انگلیس ، روزگار مردم
ما را باوج فلاکت رسانده بود و جنایت های آنچنانی که یکیشان راه انداختن قحطی
ساختگی خودشان در سال 1917 میلادی بود که جان ده میلیون از مردم ما را گرفت ....همین
انگلیسها بودن که به احمد شاه حقوق میدادند و مظفر الدین شاه ، زیر دستشان بود و
چه بر سر زیر خاکیهای تخت جمشید که نیاوردن، به هر جنایتی برای منافع خودشان ، دست میزدن که بایسته است ، فرزندان آینده کشور از دسیسه
های انگلیس آگاهمند شوند !!!! تا میرسیدم به چالسنخان و پا میزدم تا مسجد آشیخ
هادی که دس راسش بازاری بود که تهش میخورد به تیر فروشا و عمو بزرگم میگفت ، بازار
خر فروشام اونجا بوده .... یکی از رفیقام ، خانه شان توی همین راسا بود و آبشوران
از وسط حیاتشان رد میشد و یه سگ گُرگی درنده هم داشتن که دزد بگیر خانه بود و روزا
تو زیر خانه حبس بود و شبا ولش میکردن تو حیات ، دزد !؟ سگ کی باشه از 100 متری خانه رد بشه !؟ لت و پارش میکرد ......
حلبی سازا ، تو بازار ، فت و فراوان بودن
و تق تق چکشای چوبیشان بهوا بود و سماور حلبی هم دُرُس میکردن ، ولی بیشتر کارشان
شیروانی سازی بود و کفترای شهر ، جاشان زیر همین شیروانیها بود که شبا میچسبیدن
بهم و گرمای بدنشان از آسیب یخ بندان نجاتشان میداد ، بششان میگفتیم کفتر کوهی ولی
چلقیزشان روی درو دیوار باعث مزاحمت بود و دکاندارا ازشان خوششان نمیامد ......
ادامه داره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر