زبان پارسی را پاس بداریم

نشانی تارنامه : drafshemehr.blogspot.com

نشانی درفش مهر در فیس بوک :
https://www.facebook.com/homayoun.avrahami.7

نشانی در تلگرام : لینک

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

نگاهی بر این کهنه سرای کهکشانها

وکرنشی دیگر بر آفریدگار هستی ساز

سازمان پژوهشی ناسا در آمریکا با دریافت تازه ترین گزارشها وچشم اندازهائیکه از کهکشانهای دور دریافت نموده ، با یاری از دستگاه های بسیار پیشرفته ، پرده از دنیا هائی بر میدارد با چندین هزار سال نوری که از ما بدورند ، نگاهی ژرف باین پیشرفت های روز افزون ، ما را دراندیشه میکشاند که جهان پانزده میلیارد ساله ی ما که چون گردی پریشان ، در آن کهنه سرا میلولد ، بودن یا نبودنش! چیزی را در بر میگیرد ؟ بسخنی دیگر ماندگاریش در این دستگاه چند هزار میلیاردی از کهکشانهای پر ستاره ! برای چیست !؟ جائی که نمیدانیم این موج رونده از ستارگان .... رویش بکجاست و خواسته اش از این گردش روزگار چیست ؟

به چهار عکس باز آمده از دنیاهای دور بنگرید ( در بالا دست چپ ) و ببینید هستی ساز ما ، همان که ایزدش میخوانیم بر چه سرائی از پهنه های ناشناخته فرمان میراند :

تا بدانجا رسید دانش من

که بدانم همی که نادانم !!

همگان میپذیرند ومیپذیریم که آن دستگاه شکوهمند را توانمندی پـُر شکوه تر ، فرمانرواست .

خواسته ام از نگارش این پیام ، با دیدن اینهمه شگفتیها ونا آگاهیها ! چیز دیگری است که در پندارهای نهفته در درونم ،مرا رنج میدهند وآن ؛ اگر در این شگفتیها پرسه میزنیم وبا این بی پایان پرسشهای بی پاسخ روبروئیم ... اگر تا این اندازه کوچک و ارزن واریم .... اگر دنیای پنج قاره ای ما وآن اقیانوسهای ترسناکش در برابر این شکوه ، کوچکتر از پشیز ها است .... اگر خورشید ما روشنائیش بر ذره ی ناچیزی از این سرا میدرخشد وخورشید های دیگری در آسمان بی پایان پنهانند ...... اگر ما اینیم ونمیدانستیم !؟ پس چرا بیدار نمیشویم ودگر بار بر خود نمینگریم که ای دل نا دان ..... تو کیستی !؟ و چه میخواهی ؟ بودن اینهمه ناهمخوانیها میان مردمان گیتی برای چیست ؟ اینهمه جنگها وبرای این وآن شاخ وشانه کشیدنها برای چه وچرا !؟ ... کمی سرهایمان را ببالا بچرخانیم ونگاهی بآسمان اندازیم ؛ این ارزن گم شده در میان بیشمار کهکشانها که ما خاکیان ، نامش را جهان یا گیتی نهاده ایم واز پایداریش پانزده میلیارد سال میگذرد .... چیست !؟ ( در برابر آنچه میبینیم وهزار آنچه نمیبینیم ونخواهیم دید ) ....وخواسته ی آن سازمان شکوهمندی که این دستگاه بی مرز را اداره میکند ! گرداگرد کجاست ؟ وهزاران پرسش بی پاسخ که این دایره را در بر میگیرد ، دایره ای که نه آغازی دارد ونه پایانی ..... در چنین دریائی از نا آگاهیها از بود ونبود خودمان ..... آمده ایم واین ارزن گم شده در کهکشانها را مرز داده ایم وبرای پاسداری از آن مرزها بجان یکدیگر افتاده ایم .... یکی خود را اروپائی ودیگری آسیائی ، یکی آمریکائی ودیگری آفریقائی میخواند با خواسته های گوناگون ودید های رنگارنگ ودشمنیهای ریشه دار وچند هزار ساله ....و در چنین هیر وویر های پایان ناپذیر که در آمیخته با کشت وکشتار ها برای هیچ وپوچ است ... گروهی برای آن سازمان گسترده که چنان کهکشانهائی را اداره میکند ، نام نهاده اند ! بنامش سخن میگویند ! ، داوریهای نا دیده اش را ... مورد بر رسی مینهند ! وبر آن ، برچسبهای گوناگون زده اند وباورهای رنگارنگ را نیز افزوده اند .... آن یکی خود را نزدیک تر بآن سازمان گسترده میداند....و وابستگان باور های جوراجور ، دو سه هزار سال است که ( هزاران میلیارد سال در برابر دوسه هزار سال !!!!!! ) ، بجان یکدیگر افتاده اند وبرای هم لشگر میکشند وجهان دانش وبینش که پایگاهشان در دانشگاه ها است هنوز که هنوز است از راز پنهانی این دستگاه که بزرگیش در اندیشه نمیگنجد .... وا مانده اند ونتوانسته اند پلی بر آن باور ها بزنند .

از یک سو تند رویها برای بکرسی نشاندن آن باور وبر زمین زدن این باور ... چهار هزار سال است که ما شهروندان گیتی را در خود فرو برده واز سوی دیگر هنگامیکه بر جهان خود در رویاروی آن کهکشان مینگریم ... بر شگفتیمان افزوده میشود که ای دل نا آگاه ! براستی بر ما چه میگذرد !؟ آیا هنگام آن فرا نرسیده که فرهیختگان گیتی بر خیزند وبانگ بر آورند که این فراز ونشیبها در اندیشه ها ، این نا هم خوانیها بین آن واین را کنار گذاریم وپژوهشها را برای شناخت این سرای کهنه آغاز کنیم .... بجای خونریزی وجنگ وستیز برای یک وجب زمین .... بجائی نمیرسیم و دست گیره ای که ما را از این دریای نادانیها برهاند نمی یابیم . ودر چنین آشفته بازار نادانیها .... همه چیز از روند پیشین بیرون میآید وپرسش پذیر میشود .

ومن درویش ، پس از دیدن آن کهکشانهای دور ... با دهان باز از این شکوهمندی آفرینش ، مات مانده ام که مرز نادانیها تا بکجا کشیده شده !؟

نگاهی بر درونمان ودست وپا ومغزمان ، بیانگر شکوه وتوانمندی آن فرمانروا است ، میدانیم که آرایشگری بسیار با هوش ، گردش این گردون را زیر چشم انداز خود دارد ، میدانیم که چشم وگوش وبینی ودست وپا و.... را همان آفریدگار ساخته وپرداخته ومیدانیم که سر کـُرنش بر او فرود آوردن ، بما آرامش میدهد ، میدانیم که در دوران ناتوانی ... روی بر آسمان میآوریم وخواستار یاری از او هستیم ، میدانیم که او در خور درک اندیشه ی ما نیست چون هیچ فرهیخته ای با یاری از بار دانش ، دست کم وتا کنون نتوانسته ، راز آفرینش را بشکافد وتوده ی مردم تشنه را آگاه نماید ...... پس یاران من، مهربانان من ... چه ارزشی دارد که در برابر آن شکوه در خور بزرگداشت .... خواستار بدی باشیم ونیکی را فراموش کنیم.... در این کهنه سرا میدانیم که میهمانیم .... میدانیم که نادانیم ومیدانیم که دیر یا زود میرویم وآنچه میماند وهرگز برچیده نمیشود آن کهنه ی سرا است .

میدانیم که زمان ، در بافت آن نیروی بی مرز نا پیدا است یا بسخنی دیگر میلیارد ها سال از آفرینش میگذرد ... و فرمانروا او است ومائیم که در این دنیای گذران ، تماشاگرانی ناتوانیم ، پس بیدار شویم ومهر را جایگزین ستم سازیم.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

زیبا اندیشی در سروده های شاه درویشان ( مولانا )

بجاست در این نوشتار یادی از بزرگ مرد فرهنگ شکوهمند ایران ، استاد گرانمایه ، بدیع الزمان فروزانفر ، بشود که با گرد آوری بیشتر سروده های مولانا ، ما شیفتگان آن درویش فرهیخته را به ارمغانی شکوهمند وبا ارزش رساند که همان کلیات شمس تبریزی ( در دو جلد و 1234 برگ ) میباشد ... روانش شاد.

باین پیام ژرف شاهنشاه ( مولانا ) بنگرید تا با یکدیگر سری به آسمان خراش اندیشه ی او بزنیم وبرای چند دمی هم که شده ، از این خاکدان بپرواز در آئیم وبه اوجی از آسمانهای دور دست برسیم که هیچ شاهینی توان رسیدن به آن اوج اندیشه را ندارد :

عشق است که کیمیای شرق است در او

ابری است که صد هزار برق است در او

در باطن من ز فر او دریائی است

که این جمله ی کائنات غرق است در او

آنها که با سخنان پیر بلخ آشنایند ، میدانند که برازندگی وزیبائی در آمیخته با شکوهی بی مرز ، سخنان او را از دگر همتایانش ( اگر بشود همتائی برایش یافت ) جدا میکند ، آرایشی دگر در معماری واژه ها را پیاده میکند که شگفت زده میشویم ، سخن مولانا از جای دیگری میآید ، از آنسوی بی سوئیها ، از دنیای دیگری که تا کنون نشناخته ایم ، از جائی پرده بر میدارد که هیچگاه از آن آگاهی نداشتیم :

ما زبالائیم وبالا میرویم

ما زدریائیم ودریا میرویم

ما از آنجا واز اینجا نیستیم

با زبیجائیم وبی جا میرویم

کشتی نوحیم در دریای روح

لاجرم بی دست وبی پا میرویم

بیاندیشید وژرفتر بر این پیام بنگیرید ، چه دستگیرتان میشود ؟ در کجاست او که چنین میسراید ؟ بُرد اندیشه بکجا رسیده که این گونه دُر افشانی میکند ؟

استاد گرانمایه وسخنور زیبا بیان ، دکتر علیرضا میبدی در کاری بسیار زیبا بنام در رکاب مولانا ، زندگی پیر بلخ را بگونه ای نو در چارچوب 6 برنامه ی گویا ، پیاده کرده ودر جائی اندیشه ی مولوی را باین گونه بر رسی میکند :

( مهری که مولانا از شمس تبریزی بر دل دارد را نمیشود در اندیشه هایمان جای داد وبیخود تلاش نکنیم چون آن عشق در بازار اندیشه های ما یافت نمیشود )

، بسخنی دیگر توان بر رسی آن عشق شکوهمند را نداریم وآسانتر است همان گونه که هست آنرا بپذیریم وبر شگفتیهای درونمان بیافزائیم :

زاندم که شنیده ام نوای غم تو

رقصان شده ام چو ذره های غم تو

ای روشنی هوای عشق تو عیان

بیرون زهوا است این هوای غم تو

این گونه سخنها از درون آشفته ی مردی بر میخیزد که تا 38 سالگی از دانشمندان دین بود وهفت سال در با شکوهمند ترین دانشگاه های آن دوران ( در شام وحلب ودمشق ) بآموزش پرداخت ودر بینش وگستردگی دانشش ، او را بی همتای جهانش میخواندند ، شهروندان قونیه ، بزرگترین وباشکوهترین واژه ها را بر نامش افزودند ومولانایش خواندند که بزبان بیگانگان همان سرور ما است ( آقای ما ) چنان مردی فرزانه بود او که در یک برخورد کوتاه با فرهیخته ای ایرانی بنام شمس تبریزی ، چنان دگرگون شد که چون بودا ، پای برهنه بدنبال او براه افتاد ، از آموزگاری دانشهای دینی دست پوشید و چهار سد ( صد ) تن از دانش آموزان پیرامونش را رها کرد وگوشه نشین بارگاه درویشی شد که او را شاهنشاه درویشان میخواند وهفتاد هزار خانه در بزرگواریش سرود وفرهنگ مانا وشکوهمند فارسی را بمرواریدهائی آراست که بباور پژوهشگران میشود او را بزرگترین سخنور همه ی زمانها شمارد وبراستی در این سنجش راست گفته اند :

در بحر صفا گداختم همچو نمک

نه کفر ونه ایمان ، نه یقین ماند ونه شک

اندر دل من ستاره ای پیدا شد

گـُم گشت در آن ستاره هر هفت فلک

پیامی با چنین پروازی به پیرامون هفت کهکشان ! تنها در سخن او است که پروبال میگیرد ، او است که بیانگر شیوائی واژه میشود تا از پیوندشان با یکدیگر بر مستی درونی ما بیافزاید واز خود بیخود شویم وگام به گلزار های همیشه بهار نهیم .

او است نشسته در نظر ، من بکجا نظر کنم ؟

او است گرفته شهر دل ، من بکجا سفر کنم ؟!

بیگمان اگر در دوران 68 سال زندگی مولوی ، شمس تبریزی نمایان نمیشد ، هرگز شاهکارهائی چنان دلنشین وپـُر بار از ژرف نگری ، پدیدار نمیگشت که پس از 800 سال از مرگش ، هنوز بوی عشق از تک تک واژه ها جان ودل را آرامشی مستانه میبخشد :

این بار من در عاشقی ، یکبارگی پیچیده ام

این بار من ، یکبارگی ، از عافیت ببریده ام

دل را زجان بر کنده ام ، با چیز دیگر زنده ام

عقل ودل واندیشه را ، از بیخ وبن سوزیده ام

خوشبختانه در آغاز هزاره سوم که مردم جهان ، چشم بسروده های مولوی گشوده اند وهر هنگام در کران بکران گیتی بزرگداشتها برایش آراسته میشود ، هستند هنرمندانی چون استاد شهرام ناظری که بر میخیزند وبا یاری از سخن مولانا شاهکارهائی درخشنده را بموسیقی مردمی ایران پیش کش میکنند و فرهنگ پایدارمان را نور افشان میکنند :

آنکه بی باده کند جان مرا مست ، کجا ست ؟

وانکه بیرون کند از جان ودلم دست ، کجاست

عقل تا مست نشد ، چون وچرا پست نشد

وانکه او مست شد ، از چون وچرا ، رست کجاست؟

شراب آتشین است که در درون آشفته ی شاهنشاه رخنه میکند تا او را از درون خود برون کشد وبآسمانهای دور دست ، پـر وبال دهد :

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام

آن می که در پیمانه ها اندر نگنجد خورده ام

مستی شراب نیست آن آشفتگی درون که او را بسرودن چنین پیامها وامیدارد ، مستی دیگری است که بیگمان برای رسیدن بآن نیاز بمولانا شدن داریم که آنهم نا شدنی است ، ولی دست کم میتوانیم آن شکوهمندی اندیشه را که در لفاف واژه ها پیچیده شده ، مزه مزه کنیم :

در میان پرده ی خون ، عشق را گلزار ها

عاشقان را با جمال عشق بیچون ، کارها

عقل گوید ، شش جهت حد است وبیرون راه نیست

عشق گوید ، راه هست ورفته ام من بارها

در این پیام بسیار اندیشمندانه ، مولوی ، عشق را پروبال دیگری داده و او را از آسمانی که ما میشناسیم برون آورده و از شش جهت شناخته شده ی فیزیکی سخن میگوید که دانش امروزی هم بیش از شش سو نمیشناسد ، ولی اندیشه ی شاهنشاه بآن شش سوی شناخته شده کاری ندارد ، او راه دیگری را یافته که من وشما ، از آن آگاه نیستیم وعشق او آن راه را بارها وبارها پیموده ، آن عشق را نمیشود در چارچوب واژه ها گنجانید ، چیزی بالاتر از بالاترین ها است ، بر خاستن وهفتاد هزار بیت را سرودن وشاهکاری همیشگی بمردم گیتی ارمغان دادن .... یکی از آن ناشدنیها است که راه عشق آنرا میشناسد ، هنر آفرینان بزرگی که پدیده های بسیار شگفت آور مانند ونوسها وژوکوند ها را ساخته وپرداخته اند ، راه پنهانی عشق را که مولوی از آن یاد میکند میشناخته اند ، فراسوی راه هائی که ما میشناسیم .... بی سوئی در آن راه است که نه بالا ونه پائین دارد ونه چپ وراست !!!! نه میشود نشانیش را بکسی گفت ، یا کسی را از آن راه آگاه کرد ، راهی که نشانیش را اندیشمندانی بسیار فرهیخته چون مولوی میشناسند :

دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید وبگفت

آمدم ، نعره مزن ، جامه مدر ، هیچ مگو

گفتم این روی فرشته است ، عجب ! یا بشر است

گفت : این غیر فرشته است وبشر ! هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه ی پـُر نقش ونگار

خیز ! زین خانه برون ، رخت ببر ، هیچ مگو

سخن از فرهیخته ای است وهمگان آگاهیم که از فراز ونشیب آن اندیشه های کهکشان پیما نمیتوانیم ، بیشتر از چارچوب درک خودمان چیزی را بر داریم یا بسخنی دیگر ، از آن چشمه ی همیشه جوشان اندیشه هایش ، جز بر داشتن جامی کوچک ، چه از ما شیفتگانش بر میآید با این بر رسی که همان جام برداشته شده از آن چشمه ی جوشان میتواند چنان مستی را در درونمان بیاراید که خـُمره های شراب نخواهند توانست .

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

نیایش بانو ترزا پرستار نامدار

که بفارسی ویراستاری شده

آفریدگارا ، مرا شايسته آن كن تا به آنان كه در سراسرگیتی با بی چیزی

و گرسنگی به دنيا می‌آيند و می‌ميرند، همدلی کنم و یاورشان باشم.

خدايا، امروز با یاری ما : روزی خوش، وپـُر ازآرامش و سرور را به آنها ببخش.

خدايا، مراراهنمای آرامش دادن به نیازمندان كن تا :

آنجا كه ستیز هست، مهر جاری سازم،

آنجا كه نادرستی هست،‌ بخشايش بگسترم،

آنجا كه جدايی هست، پیوند دوستی بيافرينم،

آنجا كه گرایش به بدی وکردار بد هست، نیکی بياورم،

آنجا كه بد بینی هست، نیک اندیشی برپا كنم،

آنجا كه تاریکی هست،روشنائی بتابانم،

و آنجا كه اندوه هست، شادی پیش کش كنم،

خدايا، مرا آن چنان توانمندی بده تا :

به جای آسودن، به ديگران آسايش بخشم،

به جای آنكه ديگران مرا بشناسند ، من آنها را دریابم،

و به جای آنكه مهر دريافت كنم، دوستی را بآنها هدیه نمایم ،

زيرا با فراموش كردن خويش است كه می‌توان به هر چيز رسيد،

با بخشايش است كه بخشوده می‌شويم و با مردن است كه زندگی همیشگی می‌يابيم. »

ویراستاری بفارسی

از همایون

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

کرملک

با درود فراوان بتو دوست مهربان وهزاران فرسنگ دور از این سرزمین در آمیخته با نامهربانیها ، تا دلت بخواد روزگار واین جهان خاکدان وپر از نا بسامانیها را مشتی رویدادهای افسوس بر انگیز در بر گرفته ، از سر زمین خسروان که روزی کورش وداریوش درش میزیستند ، امروز بوی خون وناسازگاری میآید .

نمیخوام وارد جائی شوم که با روند درویشان همخوانی ندارد ولی هر اندازه هم که بخواهی سر پوش بر این روند نا درویشانه بگذاری ، باز بر میگردی به بن بستی که نه راه پیش وپس برات میزاره ونه جای خاموشی ، از یک سو نگران فردائی واز سوی دیگر چشم براه آینده ای هستی که آنرا دگر اندیشانه آرایش میدهند که از مهر ، نه تنها آگاهی ندارند ......

چه گویم که ناگفتنم بهتر است.

آره کرملک ، شایسته تر دیدم که وارد آن دنیای قیر اندود از سیاهیها ومردم کشیها وسر بریدن ها ومرگ بر این وآن خواندنها نشوم.

خاموشی را بر گزیدم تاراه بدنیای دیگری بگشایم ؛ دور از قیل وقال نامردان و در آمیخته با مهر خوبرویان ... همانان که تا بوده وهست وخواهد بود دلهایمان برایشان میخروشد وجان میگیرد وبشور وشادیمان میاندازند ، از یاد آوری نامشان ، دگرگون میشویم و بگوشه ای میخزیم وبا نوشیدن شرابی کهنه ، بر آتش خاموش شده ی دل هیزم میافزائیم تا از آن شراره ای بسازیم آسمان خراش ، گرمایش ، کهکشان را بلرزه در آورد ،وراه به همان ستاره ای بگشائیم که هفت کهکشان درونش گم شده اند :

عاشق شده ای ای دل ! سودات مبارکباد

از جا ومکان رستی ، آنجات مبارکباد

از هر دو جهان بگذر ، تنها زن وتنها خور

تا ملک و ملک گویند ، تنهات مبارکباد

کرملک ! از یک سو میخوام آنچه تو دل دارم را بریزم بیرون ، از سوی دیگر ، باید بدنبال واژه های خودمون باشم واز بیگانگان یاری نگیرم واینجاست که بر افروخته میشم ، مهر ( یا با واژه ی تازیان عشق ) را هیچ استاد سخنوری چون شاه درویشان ( مولانا ) باین زیبائی نستوده ونیاراسته ، عشق مولانا بشمس را باید الگوی برازنده ای برای عشقهای فراموش نشدنی وماندنی برگزید ، عشقی که تا اون ته ته کوچه پس کوچه های دل را سوزونده وبخاکستر کشونده وهنوز ..... نمیتونی با جاروی زمان ، اون عشقو از درونت بزدائی وپاک کنی ..... مگه بچه شدی !؟

کفرت همگی دین شد ، تلخت همه شیرین شد

حلوا شده ای کلی ، حلوات مبارکباد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را

ای سینه ی بی کینه ! غوغات مبارکباد

آره داداش ! تو این دنیای هیچی ندار وریخته پاشیده ودر آمیخته با این بار سنگین ندانم کاری ونا مرادی ونا همخوانیهای ژرف ...... چه میماند جز براه عشق رو آوردن وسوختن وساختن را از پروانه آموختن .... چه میماند جز ریختن اشک ونگاهی بر سرازیر شدنشان از مژگان وافتادنشان بر خاک ..... آخ که تا کجای دلم داره میسوزه وچه زیباست این سوختنها وخُرد شدنها .... یادته فیلم فراموش نشدنی زوربای یونانی را با آن بازی دوست داشتنی زنده یاد آنتونی کوئین ... آن مرد یونانی میکده دوست را که با جوانی پولدار آشنا شد ومیکوشید که با آن دل پاک وعاشق پیشه اش او را یاری کند تا به پولی هنگفت برسند .... ولی آن دل عاشق پیشه را چگونه میتونست رام کنه .... هر چه پول از اربابش میگرفت ، سر انجام یا در میخانه ها ویا درزیر پای روسپیها میریخت وهر شب که باز میگشت ، دست کم آینده ای خوش را باربابش نوید میداد واو را به آموختن پایکوبی میکشاند و ارباب با آن روش زندگی که از هرچیزی رو میگرفت ، از آموزش پایکوبی آنهم بروش مردان مست سرپیچی میکرد و سر انجام در پایان داستان ، ارباب هر چه از پولهائی که برایش مانده بود بزوربا داد تا دستگاهی را بسازد وچوب درختان بیشمار را از بلندای کوه بپائین آورد وآن روز فراموش نشدنی فرا رسید و دستگاه بکار افتاد تا درختان بریده شده را از بالای کوه بر کرانه ی روستا بکشاند واین تنها امیدشان بادامه ی زندگی بود و دیدن لبخندهای از بناگوش در رفته ی زوربا که نشان از امید بآینده ای خوش را پیام میداد .... چهره ی آرام بُس ( ارباب ) را شکوفا کرده بود و دمی که چشم براهش بودند فرا رسید .... اسبهای بارکش هم برای دیدن آن دم که نخستین درخت از بالای کوه روانه ی پائین شود چشمها را ببالای کوه انداخته بودند که چرخهای دستگاه با بانگی گوش خراش آغاز بکار کردند وتنه ی درختان که کارگرها از پیش آماده کرده بودند روانه ی پائین کوه شدند وپس از سه چهار بار چرخیدن وچرخیدن ؛ یکی از چرخها از جایش در رفت وچرخهای دیگر را بدنبال خودش کشاند ودر یک دم آن کارخانه ی بالا بلند که ماه ها برای آرایشش پولها ریخته بودن در هم ریخت واز هم گسست ..... آرزوها در یک دم بر باد رفت .... دیدن سیمای بر آشفته ی زوربا که غم دنیا را میشد از آن بر چید ... دل را میخراشید و سیمای پاک باخته ی ارباب که جای خود داشت .... همه چیز برباد رفته بودو چیزی که در آن هنگام میباید آنها را بر افروزد .... در یک واژه نهفته بود ، پایکوبی ....

همان رقص سما که مولانا را از این سو بآن سو میکشاند وآنچنان را آنچنانتر میکرد :

ارباب با رخی بر افروخته ودلی سوخته ... نگاهی بزوربا که گوئی دنیا را باخته بود انداخت وگفت : زوربا ؟ بله ... بیا بمن رقص بیاموز !! چی ؟ رقص !

در یک دم گوئی زوربا زنده شده و جان گرفته و بر خاسته تا پای کوبی در آمیخته با آن آهنگ زیبای زوربا را باربش که همه چیز را باخته بود بیاموزد ..... کت را از تن در میآورد وبگوشه ای رها میکند وبال میگیرد .... ارباب از او خواسته که پایکوبی را که آن اندازه دوست دارد باو بیاموزد .... از این بالاتر چه میخواهد .... دست را بر شانه ی ارباب مینهد وبا آرامشی در آمیخته با آن روش زیبای بازیگری که نشان اسکار را از آن خود کرد برقص در آمد .... گوئی یکپارچه جان شده .... سیمای ارباب را ببینید ، انگاری دنیا را باو داده اند .... بانگ چغانه ی آنها تا بالای کوه میرسد وکارگران مات شده از آن شکست در کار را بشادی و سرور میکشاند .... چه زیبا بود آن بازی شاد روان آنتونی .

ای جان پسندیده ، جوئیده وکوشیده

پرهات بروئیده ، پرهات مبارکباد

ببین آیا نمیشود این برداشت را نیز در این پیام شاهنشاه یافت .... همان برداشت زوربای یونانی را .... همان لبخند جان بخش آنتونی کوئین را در آن پایکوبی جاودانه وفراموش نشدنی .... مگر نه پر ها برای پرواز آمده شده اند وپا ها برای پایکوبی ....

کرملک !

دلا ! میجوش همچون موج دریا

که گر دریا بیارامد بگندد

اگه این دریای درون ! خاموشی گزیند ... میگندد

آره داداش تا دنیا هست باید گفت وگفت وگفت و نگندید

از عشق که شادی بخش جانهاست ، از شراب که پاک کننده ی دلهاست .....

واز مستی که زداینده ی درون آشفته ی ما است:

زخاک من اگر گندم بر آید

از او گر نان پزی مستی فزاید

واسه رفتن بقونیه دلم پر پر میزنه ، واسه از خود بیخود شدنهای درون آنتالیا و سپس کروآتیا وتایلند وونیز ونیویورک و.......

نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد

گریه های جمله عالم در وصالش خنده شد

این آتش سر بکهکشانها کشیده را چگونه شاهنشاه با یاری از واژه های آتشینش در دل دیوان همایونیش جاسازی کرده که پس از هشت سده از مرگش همچنان درونمان را میسوزاند وبخاکستر میکشاند ودوباره زنده میکند وبفریادمان میآورد :

رخت بر بندید ای یاران که سلطان دو کَـون

ایستاده بر فراز عرش ، سنجق میزند

جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او

تیغ را بر حلق اسماعیل واسحق میزند

مستی بر پهنه ی جانم گسترده وزیبائیها را هزاران بار خوشرنگ تر وخوش سیما تر کرده

: ای زنوشانوش بزمت هوشها بیهوش باد

وای زجوشا جوش عشقت ، عقل بی دستار باد

یادت میاد تو کوچه پس کوچه های ونیز ، دنبال یه میخونه میگشتیم تا بنشینیم وبا هم این سروده شاهنشاه را که استاد شهرام ناظری بنام گل سد ( صد ) برگ پیاده کرده بود از بهر بخونیم ، بی آنکه یک واژه را بفراموشی سپاریم :

دل من رای تو دارد ، سر سودای تو دارد

رخ فرسوده وزردم غم سفرای تو دارد

( اگه سفرا رو تازیان با ص مینویسند بمن چه! )

سر من مست جمالت ، دل من دام خیالت

گُهر دیده نثار کف دریای تو دارد

گل سد برگ به پیش تو فرو ریخت زخجلت

که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد

آره کرملک ، مستی بد جوری به پیشوازم اومده ومنو بیاد واپسین پیام مشیری در سروده ی جاودانی کوچه میاندازه :

بی تو آنشب بچه حالی من از آن کوچه گذشتم

انگاری دیروز بود که تو وودستوک در پیرامون نیویورک در واپسین دم شب ، دو تائی مست شش دانگ بسروده ی ریشه در خاک مشیری گوش میدادیم ومیگریستیم ؛